دیگر به فکر رادیو نباشید

حجتالاسلام علی علیدوست، از روحانیان رزمی تبلیغی و نویسنده کتاب ابر فیاض که 10 سال در اسارت نیروهای بعثی بوده و در این سالها افتخار همراهی با مرحوم ابوترابی را داشته است، در گفتوگو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان بخشی از خاطرات خود در دوران اسارت پرداخت و گفت:
راههای ارتباطی مختلفی برای گرفتن اخبار ایران داشتیم، برخی مواقع از تلویزیون بغداد، برخی مواقع از دو روزنامه به نامهای ثوره و الجمهوریه اخبار ایران را دریافت میکردیم.
بخش فارسی رادیو عراق هم بود که چون ویژه ایرانیها بود، مطالب بیشتری داشت و اخبار مربوط به امام یا خطیبان نماز جمعه را بیان و تحلیل میکرد.
معامله ساعت سیکو پنج با رادیو جیبی
گاهی هم رادیو به دستمان میافتاد، ما مدتها رادیو داشتیم و از آن استفاده میکردیم، زمانی که رادیو بود وضع خوب بود و اگر نبود هم از طریق منابع خودشان پیگیر میشدیم.
در مورد جریان رادیو در اسارت میشود یک کتاب نوشت، اولین رادیو که دست ما افتاد در همان زندان استخبارات بود که یک سربازی بود ـ اهل کربلا یا نجف ـ گاهی چیزهایی برای بچهها میآورد و از لابه لای همان سیم خاردارها رد میکرد.
با سرباز عراقی از طریق آزاده عرب زبانی به نام «منصور میرزا بیگی»، ارتباط برقرار میکردیم، یکی از بچهها یک ساعت سیکو پنج داشت که آن را داد و او هم رفت یک رادیوی کوچک برای ما آورد.
تا زمانی که مخفیانه گوش میدادیم مشکلی نبود، بعد هم این رادیو را همان کسی که ساعت را داده بود گذاشت توی لباس زیرش و با خودش آورد تا اردوگاه، تا اردوگاه موصل 3 افتتاح نشده بود این شخص پیش ما بود و مشکل رادیو نداشتیم.
معضلی به نام رادیو
بعد از افتتاح موصل 3 آن شخص رادیو را با خودش برد، بعد بچهها از طریق بهداری و جاهای دیگر دو سه تا رادیو کش رفتند و گوش میدادیم، تا اینکه یک موقعی بحث رادیو شد یک معضل؛ مخصوصاً در اردوگاه 4 شخصی بود که به او حسن رادیو میگفتند، او را بردند چهل، پنجاه روز کتک میزدند.
حاج آقای ابوترابی وقتی آمدند در اردوگاه ما گفتند«یکی از مشکلات ما رادیو است، دیگر به فکر رادیو نباشید».
حتی موردی بود که یک رادیو روی میز عراقیها بود، بچهها به راحتی میتوانستند آن را بردارند، یکی از بچهها آمد با من مشورت کرد و گفت من میرم آنجا این رادیو روی میز است و به راحتی میتوانم آن را بیاورم چه کار کنم؟ گفتم صبر کن از حاج آقا سؤال کنم، اگر اجازه داد بیاور.
به حاج آقا که گفتم، گفتند«نه، بگو نیاورد که هم برای خودش درد سر میشود و هم برای دیگران».
به همین سبب دیگر از رادیو صرفنظر کردیم.
جهنم در بسته
هرجایی زور بالای سر انسان باشد جهنم میشود؛ اگر کسی در اتاق کار انسان را که انسان با میل و رغبت به آن میرود و در آن مشغول به کار میشود، از پشت ببندد میشود جهنم.
آنجا همه چیزش جهنم بود، خوردن و خوابیدن و لباس و همه چیزش به زور بود. یعنی غذایی که میدادند اگر نمیخوردیم میزدند، لباسی که میدادند یا باید میپوشیدیم یا کتک میخوردیم.
نامه سیاسی ممنوع
یک بار گفتند نوشتن نامه سیاسی ممنوع. تا زمانی که منافقین نیامده بودند بغداد و اتاق سانسور را نگرفته بودند، ما هرچه دوست داشتیم در نامه مینوشتیم، آن ها هم متوجه نمیشدند، اما از وقتی منافقین آمدند کار خیلی سخت شد.
یک روز آمدند اسم یک تعدادی را خواندند و گفتند شماها نامه سیاسی دارید، بیایید بیرون، ما را بردند داخل مقر خودشان، یک راهروی پانزده متری بود، ما را آنجا نشاندند، یادم نیست پنج تا پنج تا میبردندمان داخل یا ده تا ده تا، از در راهرو که میرفتیم داخل، سی چهل سرباز بودند که میزدند و نمیگفتند چرا، اسمها را که میخواندند همه به ترتیب داخل میرفتند و کتک میخوردند.
بعد که همه را زدند، فرمانده آمد داخل و گفت: میدانید چرا شما را میزدیم؟ گفتیم: نه، گفت: برای اینکه شما نامه سیاسی داشتید.
گفتیم: خب به ما چه ربطی دارد از آنطرف فرستادند؟ گفت: فرقی ندارد به نام شما است، شما کتک میخورید، چون برای شما نوشتند.
در این بین، یک نفر پایش را جلوی پای من گرفت و من به زمین افتادم، پایم در رفت، یکی از دوستان که شکسته بندی بلد بود پای من را جا انداخت. من نمی توانستم راه بروم؛ شب، یکی از درجه داران آمد پشت پنجره و گفت فلانی را بیاورید.
گفتند نمیتواند راه برود، گفت زیر بغلش را بگیرید و بیاوریدش. زیر بغل من را گرفتند و بردند لب پنجره. گفت: ها علی چطوری قضیه چیه؟ گفتم خب زدید پایم شکست. گفت این دفعه نامه سیاسی آمده بود زدیم پایت شکست. دفعه بعدی اگر برات نامه سیاسی بیاد پاتو قطع میکنیم.
دنبال بهانه بودند و اگر باکسی لج میشدند چنین هم میکردند، مثلاً چشم در می آوردند.
هر اتفاق خوبی که در ایران میافتاد، ما چوبش را میخوردیم
هر اتفاق خوبی که در جبهه یا در شهرها میافتاد، ما چوبش را میخوردیم. چه عملیات بود، چه انتخابات. در جبهه که شکست میخوردندخیلی عصبانی میشدند، حتی به فکر تلافی میافتادند.
عملیات که میشد دیگر به مراتب بدتر بود. دنبال بهانه بودند که بزنند و قتل عام کنند.
بعضی موقعها که رادیو داشتیم خودمان زودتر میفهمیدیم، خودمان را آماده میکردیم که حواسمان باشد بهانه دست آنها ندهیم.
نق زدن به سبک بعثی
دنبال بهانه بودند، بعد میدیدند ما حواسمان هست بهانه نمیدهیم، میزدند، مثل داستانی که مرحوم فلسفی نقل میکرد: «بچه ای بود خیلی نقنقو، قرار بود برای پدرش مهمان بیاید.
دست بچه را در دست نوکرش گذاشت و گفت ببرش به آن اتاق و هرچه میخواهد به او بده که نق نزند. نوکر بچه را به اتاق دیگر برد و هرچه خواست برایش تهیه کرد که نق نزند.
بچه دید که فایده ندارد. رفت به اتاقی که مهمانان بودند و شروع به نق زدن کرد. پدرش گفت: چرا نق میزنی؟ بچه گفت: هیچی نق زدنم میآید، دلم میخواهد نق بزنم».
آنها هم این طوری بودند. میخواستند بزنند دنبال بهانه بودند و اگر بهانه پیدا نمیشد، خودشان بهانه میساختند.
مثلاً یکی از بهانههایی که میساختند این بود که یک تکه کاغذ برمیداشتند روی آن مینوشتند مرگ بر صدام و می آوردند میانداختند پشت پنجره یکی از اتاقها. بعد میگفتند ما این را جلوی آسایشگاه شما پیدا کردیم، نویسنده بیاید. کسی ننوشته بود، برای همین یک آسایشگاه را شکنجه میکردند/995/ت301/ن