۰۶ آبان ۱۳۹۱ - ۱۹:۱۹
کد خبر: ۱۴۴۵۷۲
بخش نخست؛

سیمای خداوند در جنبش‌های نوظهور معنوی

خبرگزاری رسا ـ از آن‌جا که مذاهب بودایی و هندویی با برخی از مبانی تمدن غرب همانندی‌های فراوان داشتند، به راحتی ‌توانستند جای خود را در متن تمدنِ مادی‌گرای غرب باز کنند. در معنویت بر آمده از این مذاهب، نقشِ شهوات و خواهش‌های نفسانی بسیار پُر رنگ بود.
کابالا

در آغاز سدۀ نوزدهم در پی پیشرفت علم و فن آوری، روحیۀ استقلال و ناوابستگی گریبان­گیر جوامع غربی شد و همان جا بود که کسانی اعلام کردند کاری با خداوند ندارند. کارل مارکس، چارلز داروین، فردریش نیچه و زیگموند فروید... تفسیرهای فلسفی و علمی از واقعیت ارائه دادند که در آن هیچ جایی برای خداوند متصور نبود.

 

خدایِ انسان وارِمسیحیت غربی که در قرون وسطی جنایات هولناکی به نام او انجام گرفته بود، به شدت آسیب پذیر شد. با گسترش علم نه تنها دیگر برداشت ظاهری از آفرینش، ناممکن  بود، بلکه با افزایش قدرتِ انسان در کنترل حیاتِ خود، تصور ناظری به نام خدا دیگر پذیرفتنی نبود. همین امر، باعث شد تاغرب خود را موظف بداند که اگر خدا هم نمرده است، او را به دست خردمندان خود بکشد و انسان برای اینکه شایستۀ این خدا کُشی شود باید خود خدا می­گردید.

 

مردمی که در روزگار پس از انقلاب فرانسه می‌زیستند، دیگر خدا را به عنوان قادری مطلق به حساب نمی‌آوردند. از دیدگاه ایشان خدا، بشر را بنده‌ای خوار و ذلیل می‌خواهد که با جایگاه رفیع انسان سازگاری ندارد. فیلسوفانِ بی‌خدای قرن نوزدهم، برای شوریدن بر این خدا دلایل استواری داشتند. انتقادگری آنان بسیاری از مردم زمانه را نیز به نقادی کشاند.

 

اندیشه‌ورزان غربی، یهودیت را دینی پست می‌شمردند که به لحاظ برداشت‌های ابتدایی‌اش، خدا، سرمنشأ خطاهای بزرگ شده بود. در نظر برخی فیلسوفان، خدای یهودیان، جباری است که اطاعتِ کورکورانه از قانون را می‌طلبد. عیسی هم که تلاش می‌کند آدمی را از این بندگی حقیر برهاند، توسط مسیحیان سر آخر به خدایی جبار تبدیل می‌شود.[1]

در این جوّ بی‌دینی که بر جوامع اروپایی سایه افکنده بود، دو راه‌کار فرا سوی بشر قرار داشت، یا باید انسان را به مقام خدایی رسانید و یا خدا را به مقام انسانی تنزل داد.

 

جانشین خدا

«نیچه» ظهور ابَر انسان را نوید داد که جانشین خدا خواهد شد. حال باید به اندیشه‌ها، خواست‌ها، آرزوها و تمایلات انسان به عنوان ارزش بالاتر، بها داد. انسان باید تمام تلاش خود را به کار می‌بست تا بهشت را بدون خدا، بر روی همین زمین، برپا کند. اما چندی نگذشت که خلاء ناشی از کمبود خدا، روحِ خداجوی انسان غربی را به شدت افسرده ساخت.

 

مرگ خدا و فقدان معنویت، آن‌چنان که انتظار می‌رفت با سرور و شادیِ برآمده از حسِ رهایی هم‌راه نشد. فقدان خدا مایۀ رنج، اندوه و نومیدی بود. انسان‌ها از ریشه‌های فرهنگی خود بریده شده بودند و خود را سرگشته و بی‌کس و کار احساس می‌کردند. با کنار رفتن دین و ماوراء طبیعت، انسان به آرامش و آزادی نرسیده بود و به نظر می‌رسید خدا که نباشد هر کاری مجاز است.

 

بن‌بست معنویت

جهش سریع در حوزۀ علم و تکنولوژی، انسان معاصر را در بن‌بست معنویت قرارداد. همان اندیشه‌های جاه‌طلبانه که بدان واسطه انسان بر مسند خدایی تکیه زده بود، سرچشمۀ تمام مشکلات و مصیبت‌های او شد. بیماری قرن افسردگی و اضطراب نام گرفت و مِتُد پردازان، اکنون می‌بایست برنامه‌ای را برای انسان بحران زده مهیا کنند، تا بتواند بر احساس ناامیدی که بر اثر کمبود خدا در زندگی‌اش راه یافته بود فائق آید.

 

به نظر می‌رسید روح ابزار زدۀ انسان، بازگشت به معنویت اصیل و برآمده از شریعت ناب را بر نمی‌تابید؛ پس باید سایه‌ای از معنویت را بر زندگی بشر انداخت و عرفانی را برایش تعریف کرد که مناسب با زندگی مدرنش باشد. عرفانی که منزلت و ارزش‌های وجودی انسان، در آن اصل باشد. عرفان سکولار، طرحی نو در بستر جوامع غربی در انداخت. این عرفان تنها در پی آن بود تا سختی‌های زندگی مدرن را قابل تحمل کند.

 

بدین صورت از دهۀ 1960 که تمایلات عرفانی در غرب بالا گرفت، به جای خدایی که نیچه پایان عمرش را بشارت داده بود. باید خدایی جای‌گزین می‌شد که راه‌های شناختش با روش زندگیِ مدرن، هم‌سو باشد. در جامعه‌ای که مردمانش به خوشی‌های آنی، غذاهای آماده و ارتباط‌های زودیاب خو گرفته بودند، خدایی حاضر، آماده و بسته بندی شده لازم بود. خدایی که بتوان آن را آسان به خانه آورد. خدایی که برای شناختش نه نیاز به طی مقاماتِ عرفانی باشد و نه ریاضت و زهد گرایی. برای اتحاد با خدای مدرنیته و فنای در او باید از ابزار ساختۀ دست بشر استفاده می‌شد. موسیقی، رقص، شعر، داستان و حکایت. حتی نقاشی، پیکرتراشی و معماری، همه شیوه‌های نوینی بودند که برای درنوردیدن وادی عرفان، فرا روی انسان معاصر قرار گرفت!

 

از دو قرن پیش یهودیت با عرفان نوینش "حسیدیم" که از میان ویرانه‌های کابالا سر برآورده بود، خدایی را مورد پرستش قرار می‌داد که اکنون می‌توانست بستر و الگویِ تمام عرفان‌های نوظهور قرار گیرد. این خدا سرا پا نیازمندِ انسان بود و به قول تابعان حسیدی، انسان می‌باید بارقه‌های او را از درون مواد آلی و غیر آلی بیرون بکشد و به منبع آن باز گرداند. از این دیدگاه لذت بردن از مواهب خداوند در حقیقت، نوعی عبادت و انجام تکلیف محسوب می‌شد.[2] با پرستش این خدای نیازمند و ناقص، جایگاه انسان هم‌چنان محفوظ می‌ماند و بشر مبتلا به خلاء معنویت، به گونه‌ای سر و سامان گرفته و بیماری‌های روحی‌اش التیام می‌یافت.

 

متد انسان رفاه زده

حسیدیم به پیروان خود آموخته بود که نیایش و دعا باید هم‌راه با رقص، شادی، پای‌کوبی و سرمستی صورت گیرد. این متُد، بهترین الگو برای انسانِ رفاه زدۀ قرنِ تکنولوژی بود که نمی‌توانست و نمی‌خواست از لذایذ زندگی مادی بگذرد و با زهد و ریاضت در وادی معنویت سیر کند.

 

از آن‌جا که پیشرفت علم، فن‌آوری و ارتباطات، برخی از صاحب‌نظران را بر آن داشت تا به ایجاد یک دهکدۀ جهانی بیندیشند، دین نیز مقوله‌ای بود که باید برای ارضای نیازهای معنوی مردمِ این دهکدۀ جهانی از نظر دور نمی‌ماند. لذا عده‌ای به دین نوین جهانی اندیشیدند. دینی که بشریت بر سر اصول و مبانی آن هیچ‌گونه اختلافی نداشته باشد. اما آیا در این دهکدۀ جهانیِ رفاه زده، شریعتِ محکم ادیان توحیدی که انسان را ملزم می‌کرد تا تعهدات خود را نسبت به پروردگار و خالق خویش بی‌کم و کاست به انجام برساند و گاه احکامش با منافع زر سالاران و زور سالاران در تضاد بود می‌توانست دین مناسبی باشد؟

 

تجربیاتِ یکی دو قرن پیش در غرب نشان داده بود که انسان فطرتاً نمی‌تواند خدا را فراموش کند. از این جهت بر تارک اصول و مبانیِ دین نوین جهانی هم چنان خدا، سو سو می‌زند. اما کدام خدا؟ خدای ادیان توحیدی؟ خدای ادیان شرق دور؟ یا خدای عرفا؟

 

در پی پذیرفتن خدای ادیان توحیدی می‌بایست شریعت این ادیان نیز بی‌کم و کاست پذیرفته شود و این، همان چیزی بود که غرب یک عمر با همه توانش به مبارزه با آن برخاسته بود و به هیچ روی قصد نداشت از مواضع خویش عقب نشینی کند. پس خدای سر راست ادیان شرق دور یا خدای دست نیافتنی عرفا می‌توانست گزینه‌های مناسبی در جهت مطامع و سیاست‌گذاری‌های سران دهکدۀ جهانی باشد. مولود پذیرفتن این خدا، معنویتیِ اومانیستی و سکولار بود که در جهت پیش‌برد مقاصد سیاسی و اقتصادی گروهی خاص راه می‌پیمود.

 

هم سویی بودا و هندو با مبانی تمدن غرب

از آن‌جا که مذاهب بودایی و هندویی با برخی از مبانی تمدن غرب همانندی‌های فراوان داشت، به راحتی می‌توانست جای خود را در متن تمدنِ مادی‌گرای غرب باز کند. در گوشه گوشۀ معنویتی که از این مذاهب برمی‌خاست و قرار بود روح تشنۀ بشریت را سیراب کند، نقشِ عشق و کامیابی بسیار پُر رنگ جلوه می‌نمود. شهوات و خواهش‌های نفسانی در مراسم مذهبی تخلیۀ کامل می‌شد؛ تا بدین گونه تحت فرمان درآید. بنابراین غرایز آدمی به هیچ روی در این سبک از عرفان سرکوب نمی‌شد[3]، حتی عشق و معرفت به خدا از دل ارضای غریزۀ جنسی سر بر می‌آورد. عشق جنسی نقطۀ شروع حرکت به سوی خداوند شمرده می‌شد و باور بر این بود که ارضای آزادانۀ امیال آدمی، سر آخر موجب رهایی و خالی شدن ذهن و دل انسان و درک بهتر خداوند می‌شود.

 

اوشو پرچم‌دار این نوع عرفان بود، در مکتب وی هوی پرستی، لذت مداری و عشق زمینی دست مایه‌های تعالی روح به حساب می‌آمدند. خدا، در منش وی عبارت بود از کام جویی، محل جشن و سرور و وجودی که هم‌واره در حال شوخی است.[4]

 

در مکتب اوشو، آدمی به زندگی مادی و لذت بردن از لذایذ این جهان برای به دست آوردن آرامش و دوری از ناملایمات تشویق می‌شد. انسان در پی مسخرگی و بازی و جدی نبودن به اشراق می‌رسید. خدایی که از منظر اوشو همیشه در حال شوخی است، پرستندگان خود را نیز در عبادت جدی نمی‌خواهد. از این رو انسان‌ها باید برای شادمانی و سرور به معبد بروند و سرمست باشند؛ چرا که خداوند به عنوان موضع جشن و شادی به انسان این گونه نزدیک‌تر است.[5] بدین ترتیب خداوند در معنویتِ به سبک اوشو، به صورت آرامش، شادمانی و سرخوشیِ حاصل از هوی و هوسِ آدمی، متجلی شد، حتی مراقبه نیز با ساحت نفسانیات انسان منطبق گشت و به نوعی با عشق و لذت زمینی در آمیخت.

... ادامه دارد

 

فاطمه مهدیه، پژوهشگر مؤسسه علمی فرهنگی بهداشت معنوی

/925/م9/ر

 

پی نوشت‌ها:

[1] - آرمسترانگ، کرن، خداشناسی از ابراهیم تاکنون، محسن سپهر، مرکز، ص402 .

[2] - رک: ایستاین، ایزیدور، بررسی تاریخی یهودیت، بهزاد سالکی، موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه،صص 330-333 .

[3] - کدارنات،تیواری، دین شناسی تطبیقی، مرضیه شنکایی، سمت، ص 48 .

[4] - الماس‌های اوشو، مرجان فرجی، فردوس، ص266 .

[5] - همان، صص 105و130 .

ارسال نظرات