از شاگردی بنایی تا استادی فلسفه
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از ماهنامه فرهنگی و اجتماعی حاشیه، گاه یک اتاق ساده، مسیر جدیدی فراروی زندگی ما میگشاید و ما را به سمتی میکشاند که گویا از قبل برای ما طراحی شده است. آری! در پس تمام فراز و نشیبها و ابهامها و انتخابها، اراده خداوند است که در زندگی ما جاری است. اوست که رسولانی بسوی ما میفرستد تا حرفی را به ما برسانند و نکتهای را گوشزد کنند و یا شرایط را برای یک انتخاب خاص توسط ما فراهم نمایند. اینچنین است که خداوند ما را به سمت جایگاهی که باید بدان برسیم هدایت میکند.
زندگی حجت الاسلام والمسلمین فیاضی و چند اتفاق کوچکی که زندگی وی را شکل داده است، شاهدی گویا بر این سنت الهی است. امیدوارم با خواندن این مصاحبه، هر کدام از ما به زندگی خودمان هم رجوع کنیم و ببینیم خداوند ما را چگونه هدایت کرده و به جایی که اکنون هستیم، رهنمون شدهایم. بیایید تلاش کنیم در زندگی، دست اراده خداوند را واضحتر ببینیم.
لطفا در ابتدا از حال و هوای خودتان در اوایل طلبگی و نحوه ورودتان به حوزه بگوئید؟
حقیقت این است که بنده طلبگی ار نمیشناختم. «الحمدالله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هداناالله». من یک شاگرد بنا بودم؛ به دلیل اینکه پدرم بنا بود و مرا سر کار میبرد.
بعدازظهر یک از روزهای اواخر تابستان که پدر ما در منزل امام جماعت محل سفیدکاری میکرد و کار من نیز این بود که گچ الک میکردم و این گچ را روی چوب بست میگذاشتم، آقای قاضیزاده که امام جماعت و صاحب منزل بود، هنگام عصر، وقتی چای برای ما آورده بود، چون خودشان در آن طرف منزل ساکن بودند و ما طرف دیگر را سفید میکردیم بسیار انسان خوش مشریی بود و بعد هم فهمیدیم آدم تحصیل کرده و زحمت کشی بوده که مورد توجه مراجع و آقای بروجردی و دیگران قرار داشت.
نمیدانم چطور شد که ایشان بدون مقدمه به پدر ما گفتند که وقتی فرزند شما کوچکتر بود، میگفتید بزرگ که شد میخواهم بگذارم طلبه شود، اکنون هم نظرت همین است؟ پدر ما هم خیلی خوشحال شد و استقبال کرد و گفت: بله، جد ما روحانی بوده و خود من هم به روحانیت علاقهمند هستم و چه چیزی بهتر از اینکه روحانی شود.
آن آقا هم این حرف را خیلی جدی تلقی کرد و به پدر ما گفت: پس شما اجازه دهید ایشان پس از نماز صبح بیاید اینجا پیش من، تا من ده پانزده روزی به ایشان درس بدهم، ببینم استعداد درس خواندن دارد یا نه. اگر دارد بخواند و اگر ندارد، به همین بنایی بپردازد. کتاب هم نمیخواهد برایش بخری، برای اینکه معلوم نیست این کتاب به دردش بخورد یا نه. اگر بعد از پانزده روز معلوم شد که به درد طلبگی میخورد، آن وقت برایش بخر؛ من کتاب خودم را به او میدهم. ایشان یک جامعالمقدمات داشتند که آن را به من دادند و پس از نماز صبح درس شروع شد.
این آغاز طلبگی من بود، مقدمات را به من درس دادند، سپس گفتند تو باید بروی نزد استادان حوزه درس بخوانی و حیف است که من وقت تو را بگیرم. بعد هم خود ایشان به فیضیه آمد و یک هم مباحثهای برای من پیدا کرد و گفت که صرف میر را باید مباحثه کنی.
آن زمان حدود سیزده سال داشتم، ولی همین طور که عرض کردم خودم درس خواندن را دوست داشتم ولی به بنایی با اینکه ذوقش را داشتم علاقه چندانی نداشتم.
قبل از این اتفاق، آیا در تمام طول سال مشغول کار بنایی بودید یا فقط تابستانها؟
این هم خودش یک جریانی دارد. پدرم برای من شناسنامه نگرفته بود؛ برای اینکه اسمم در دفتر دولت نرود و برای سربازی به سراغم نیایند. لذا من نزد یک خانم مکتبدار میرفتم که دختر و پسر به طور مختلط آنجا درس میخواندند. البته قرآن را پیش مرحوم والده خواندم، ولی پس از قرآن، برای خواندن و نوشتن فارسی نزد این خانم رفتم که به خانم معلم معروف بود و در منزل خودش مکتبداری میکرد. تا کتاب سوم ابتدایی را آنجا خواندم؛ سپس به مکتب یک روحانی به نام آقای راشدی که اکنون نیز در قید حیات هستند رفتم. مکتب ایشان پسرانه بود. کتاب چهارم و پنجم ابتدایی مدارس دولتی را آنجا خواندیم و بعد هم گلستان و معراجالسعاده را؛ یک روز پسر آقای راشدی، یک حرف رکیکی زد و من نیز پاسخ او را دادم. رفت به پدرش گفت و ایشان هم دستور داد که مرا به حیاط احضار کنند؛ من هم از مکتبخانه گریختم و گفتم من دیگر به مدرسه نمیروم. پدرم هم گفت که اگر مدرسه نمیروی، بیا سر کار.
نمیدانم چه مدت گذشت، ولی مدتی نزد پدرم کار میکردم. البته بعد از اینکه آقای قاضیزاده تشخیص دادند که بنده به درد طلبگی میخورم، پیش پدرم آمدند و گفتند که دیگر پسرت را سر کار نبر! حیف است کسی که میداند طلاساز شود، شما لبوفروش سر محلش کنید. این تعبیر ایشان بود؛ ولی پدرم هر وقت سفیدکاری داشت و کارگر مناسب نمییافت، از آنجایی که گچساختن خیلی ظرایف دارد به گونهای که گچهایی که ساخته میشود میبایست یکسان باشد. یکی گچش زیاد نباشد و دیگری کم لذا مرا میبرد. من هم که پس از کار، گچ روی دستانم میماند و صبح که به نماز میرفتم، آقای قاضیزاده میدید و اوقاتش تلخ میشد و میآمد و با پدرم درگیر میشد که مگر من نگفتم پسرت را سر کار نبر و بگذار درسش را بخواند.
چه سالی وارد حوزه شدید؟
در سال 41، پس از فوت مرحوم آیتالله بروجردی. البته باز هم نمیدانستم طلبگی چیست و فقط همان درسی را که استاد میگفت، میخواندم و حفظ میکردم و بقیه وقتمان هم به بطالت میگذشت. پس از آن هم همین طور بود که مثلا درس سیوطی میگرفتیم وقتی آن را میخواندیم، دیگر بعدش تمام میشد و حداکثر هم یک مباحثه میکردیم؛ چون ایشان سفارش میکرد مباحثه کنید، مباحثه هم میکردیم، ولی بقیه وقتمان را با این دوست وآن دوست مینشستیم و حرف میزذیم.
فلسفه را از کی و چگونه آغاز کردید؟
زمانی که تازه درس خارج رسیده بودم. آن زمان، منزل ما با مدرسه فاصله داشت و من که پیاده تا مدرسه میرفتم، در راه خون دماغ میشدم. چندبار پیش آقای دکتر مدرسی از پزشکان نامی آن زمان رفتم؛ سرانجام ایشان گفت اگر میخواهی خون دماغ نشوی باید راه نروی؛ این شد که به فکر حجره گرفتن افتادم.
یک دوستی ما را راهنمایی کرد مدرسه تازهای به نام سعادت ساختهاند، برو آنجا حجره بگیر که حجرههایشان نو است؛ متوجه شدم که حضرت آیتالله جوادی دام ظله و حضرت آیتالله حسنزاده دامظله مدیران این مدرسه هستند و پذیرش را استاد جوادآملی انجام میدهند. ایشان یک معروف خواستند و سپس یک امتحان گرفتند. وقتی برای امتحان خدمت ایشان رفتم، جلد دوم کفایه را خدمت حضرت آیتالله سبحانی میخواندم. حضرت استاد جوادی، یک جایی را باز کردند و گفتند بخوان، که خواندم؛ بعد گفتند ترجمه کن که از روی کتاب ترجمه کردم تا رسید به این جمله که «ولما کان العلم من الصفات الحقیقیه ذات الاضافه» فرمودند صفات حقیقیه محضه چیست و صفات اضافیه محض چیست؟ گفتم من اینها را بلد نیستم، فقط میدانم که صفات حقیقیه ذات اضافه یعنی علم به یک متعلق نیاز دارد و علم باید به یک چیزی تعلق نیاز دارد و علم باید به یک چیزی تعلق گیرد، مانند حیات؛ گفتند: برو یک هفته بهد بیا! من دوباره پیش ایشان رفتم و ایشان هم دوباره همین قسمت را آوردند که عین جریان قبل تکرار ک شد و من همان پاسخ را به آن سئوال دادم و ایشان گفتند: فلانی بخواهی اگر اصول هم بخوانی، باید فلسفه بخوانی؛ البته نباید فلسفه در اصول وارد شود، زیرا این مثل این است که بخواهیم این حجره را با یک عبای شامی خیلی تمیز جارو کنیم. فرمودند: باید با جارو، حجره را تمیز جارو کرد و نباید با عبا جارو کرد. به هر حال، اگر شما بخواهی اصول هم بخوانی، باید فلسفه بخوانی؛ بعد ما را در آنجا پذیرفتند و خود ایشان یک درسی را به نام رساله تصدیق ملاصدرا آغاز کردند و به من هم فرمودند شما هم در این درس شرکت کن؛ پس از آن ما خبر نداشتیم، ولی معلوم شد که علامه طباطبایی(ره) به درخواست شهید قدوسی رفعالله درجاته کتاب بدایه را نوشتند و با درخواست و تقاضای آقای قدوسی، حضرت علامه در نامهای به آقای جوادی خواستند که ایشان این کتاب را تدریس کند؛ یک روز شاید یک یا دو بعداز ظهر بود که در حجره دراز کشیده بودم که حضرت استاد به حجره آمدند و فرمودند قرار است ما یک درس حکمت شروع کنیم، شما هم در این درس شرکت کن؛ پرسیدم ساعتش کی هست؟ فرمودند: یک ساعت مانده به غروب؛ گفتم من در این ساعت به درس آقای فلانی میروم؛ فرمودند: تعطیل کن؛ به همین صورت. با این تأکید خاص جناب استاد، دیگر قرار شد برویم درس بدایه که در مدرسه حقانی تشکیل میشد. بالاخره از آنجا هم فلسفه خواندن ما آغاز شد.
از زمان کفایه که درس میگرفتیم، با حضرت آیت الله غروی- داماد مرحوم آقای شاه آبادی- هم مباحثهای بودیم. یک روز ایشان گفتند: یک استخاره کن.
استخاره کردم خوب آمد؛ فرمودند یک برنامهای هست و برای این استخاره کردم که برویم آنجا با هم شرکت کنیم و آن هم مؤسسه« در راه حق » بود، با برنامههایی که طراحی شده بود و هیئت مدیرهای که یکی از آنها هم حضرت استاد آیت الله مصباح بود؛ استخاره خوب آمد و رفتیم آنجا و در برنامههای مؤسسه شرکت کردیم. یک روز که برنامه تمام شد، حضرت استاد آیت الله مصباح به من فرمودند که تو آماده باش، سال دیگر بدایه را درس بدهی؛ من به ایشان عرض کردم که من نمیتوانم بدایه را درس بدهم؛ گفتند: چرا؟ گفتم: برای اینکه من فلسفه را همین طور تفننی خواندهام و آن طوری نخواندهام که درس بگویم؛ البته همان وقت درس شرح لمعه میگفتم و در کار فقه و اصول تدریس داشتم. ایشان گفتند: نه! تو میتوانی، امسال آقای مظاهری تدریس میکنند و فرمودند که من برای سال دیگر حالش را ندارم که این کتاب را تدریس کنم و لذا شما آماده باش!
سال دیگر این کلاس را برای من گذاشتند و خودشان هم دستور فرمودند که ضبط شود؛ با اینکه نوعا درسها ضبط نمیشد، ولی دستور دادند که این درس ضبط شود و این ضبط موجب شد که این نوار دست به دست چرخید جاهای دیگر هم از من دعوت کردند که فلسفه بگویم؛ البته درسهای دیگر حوزه را نیز درس میگفتم تا رسائل و مکاسب و کفایه و اینها را گفتم.
ولی اندک تدریس فلسفه آن قدر زیاد شد که دیگر نمیتوانستم اینها را با هم جمع کنم و کم کم گروه فلسفهای در «بنیاد باقرالعلوم(ع) » تشکیل شد که در آنجا در خدمت دوستان گروه فلسفه بودم که در ادامه به تدریج کارم به فلسفه منحصر شد.
از استادانی که در دوران تحصیل، بیشتر بر روی حضرت عالی اثر گذار بودند. اگر خاطراتی درس آموز برای طلبهها دارید. لطفا بیان فرمایید.
در مدرسه سعادت، احساس میکردم که حضرت استاد آیتالله جوادی دامظله کسانی را که در مدرسه پذیرش میکردند، مثل فرزندان خودشان میدانند و بسیار به امور آنها اهتمام دارند. برنامه هر شب ایشان این بود که تشریف میآوردند و به تمام حجرهها سرکشی میکردند؛ تمام حجرهها پنجرهای روبه ایون داشت و پنجرهها هم باز بود و معمولا هم آن وقت که استاد تشریف میآوردند، کسی پرده را نمیکشید که بتوانند ملاحضه بفرمایند.
هر شب هم در حجرهای میرفتند و مینشستند و یک مقدار با طلبهها صحبت میکردند. خیلی وقتها این طور بود. البته گاهی هم ایشان بعضی چیزها را به زبان میفرمودند. اما نود درصد تربیت ایشان با برخوردشان و با نحوه تلقی ایشان از آدم بود و معلوم بود الان که ما برخورد کردیم، کجای کارمان عیب دارد و باید کجا ار اصلاح کنیم و بسیار به هدایت علمی و عملی ما اهتمام داشتند؛ بعد هم که خدمت حضرت استاد آیتالله مصباح آمدیم، در ایشان نیز چیزی که خیلی برای ما برجسته بود، اخلاص ایشان در کار و عبودیت ایشان بود. همواره درصدد این بودند که بفهمند وظیفه چیست و چه باید کرد؟ ویژگی دیگر اینکه از آن زمانی که معارف قرآن را برای ما میگفتند تاکنون، همواره تعامل ایشان با ما که شاگردان کوچک ایشان بودیم به گونهای بوده که گویا ایشان ما را همکار و دوست خود تصور میکردند. ایشان حق حیات معنوی بر گردن ما دارند. میفرمایند کاری هست که باید همه کمک کنیم که این کار انجام شود. این هم از درسهای بزرگی است که انسان از شخصیت حضرت استاد مصباح دامظله میگیرد.
از استادان دیگری که خیلی در جدیت و فعالیت ما موثر بودند، حضرتآیتالله سبحانی دامت برکاته بودند که وقتی به درس کفایه ایشان میرفتیم، مقید بودند که در درس سئوال کنند، با اینکه آن وقت و چه بسا الان نیز متداول نیست که استاد از شاگردش سوال بپرسد؛ ایشان مطلبی را که میفرمودند یا مطلبی را که قبلا فرموده بودند و لازم بود به آن اشاره کنند، از طلبهها و شاگردان درس خود میپرسیدند و برای این کار جایزه میگذاشتند و میگفتند اگر کسی این را بگوید، یک کتاب پیش من جایزه دارد و این موجب میشد که طلبه در آن درس کوشش بیشتری داشته باشد و جدیتی را که خودشان داشتند، به گونهای به شاگردانشان منتقل میکردند.
البته مدتی به درس آقای شیخ مرتضی حائری رفتیم. من تا به حال در بیاعتنایی به دنیا و بیالایشی کسی را مثل او ندیدهام؛ یک انسان احساس میکرد توحید در وجود ایشان متجلی است؛ یعنی همه کاره عالم را خدا میداند؛ و این اعتقاد تمام وجود ایشان را پر کرده بود؛ و اینکه «الدنیا جیفه» واقعا در رفتار ایشان کاملا مشهود بود.
هیچ یک از مظاهر دنیوی برای ایشان مطرح نبود، تا آنجایی که عقل ما میرسید. نکته دیگر عشق ایشان به اهل بیت(ع) بود که خیلی مشهود بود؛ با اینکه ایشان منبری نبودند و آداب و فوتوفن منبر را مراعات نمیکردند، ولی خودشان را مقید میدانستند که به ویژه در ایام فاطمیه صحبت کنند و فضایل و مناقب صدیقه طاهره (ع) را بیان کنند و واقعا احساس میشد که حرفهایشان از دل بر میخیزد.
ظاهرا درس فقه و اصول خیلی برای شما جدی بوده و دروس سطوح عالی را نیز تدریس فرمودهاید. اگر ارشاد و هدایت خاص حضرت آیتالله جوادی نبود، آیا باز هم به سوی فلسفه کشده میشدید؟
هرگز! نه فقط من، هر کس دیگر هم به جای من بود، به صورت طبیعی به این سو نمیآمد؛ چون در فضای عمومی حوزه به ویژه درآن زمان یعنی پیش از انقلاب و قبل از اینکه به برکت حضرت امام معقول در حوزهها متداول شود، این درس، اولا خیلی محدود بود و ثانیا خود استادان آن ابا داشتند از اینکه این درس آشکار شود.
یک آقایی بود که من قبلا در مدرسه سعادت با او هم حجره بودم، شرح منظومه میخواند؛ ظاهرا با معرفی حضرت استاد، ایشان شرح منظومه را برای آن طلبه میگفت. من یک روز به آن دوستمان گفتم که من هم میتوانم در این درس شرکت کنم؟ گفتک اشکالی ندارد، اگر میخواهی بیایی، بیا.
البته یک روز بیشتر هم نرفتم، ولی همان یک روز که رفتم، اولا اینکه ما در نفر بودیم با همان دوستمان که قبلا هم حجره بوده و بعدا به دلیلی جدا شده بودیم، پیش از درس آن آقای گفت که کسی ملتفت نشود که ما اینجا چه درسی میخوانیم و چه بحثی میکنیم و درس را آغاز کرد و وقتی تمام شد، دوباره تاکید کردند که اگر شما میخواهی به این درس بیایی، خودت باید بدانی و ما دو نفر. طوری نباید باشد که کسی آگاه شود که ما در اینجا شرح منظومه میخوانیم!
حالا در مدرسه سعادت و جایی که مدیریت آن با این دو بزرگوار است که شاخص فلسفه و استادهای رسمی فلسفه هستند و این آقا هم خودش کسی است در حدی بوده است که استاد جوادی دامظله ایشان را شایسته تدریس شرح منظومه تشخیص دادند. ولی در عین حال باز هم این طور سفارش میکرد که نباید کسی با خبر شود. بله در آن فضا اگر چنین شرایطی برای من پیش نمیآمد، به طور یقین در این رشته پیش نمیآمدم.
ولی همان گونه که عرض کردم، اصل طلبگی برای بنده و همین طور هدایت شدن به سوی فلسفه از الطاف خاصه خدای متعال و خلیفه او حضرت ولی عصر(ع) بود؛ «الحمدلله الذی هدانا لهذا وما کنا لنهتدی لولا ان هدانالله». چون واقعا خود من نمیتوانستم تصمیم بگیرم.
بنابراین شرایط برای من از سوی کسی دیگر این گونه فراهم شد؛ مثلا هیچ وقت به ذهن من خطور نمیکرد که زمانی فلسفه را درس بگویم، ولی اینها همه فراهم شد و به این صورت شد که ملاحظه میفرمایید.
الان در حوزه معقول ممحض هستم، ولی مقیدم که یک تفسیری نیز داشته باشم. به دوستمان حضرت آقای رجبی، مدیر گروه علوم قرآن و تفسیر موسسه، عرض کردهام که شما سعی کنید همیشه یک درس تفسیر برای من بگذارید.
سنت استاد و شاگردی از سنتهای قدیمی حوزه است و هر کسی که در حوزه تربیت یک استاد است. خود حضرت عالی که اکنون در جایگاه استادی قرار گرفتهاید، در تربیت طلبهها، چه روشی دارید و به چه نکاتی توجه میکنید؟
من معتقدم که انسان ابتدا باید خود را اصلاح و نیت خودش را پاک کند که بهترین مربی برای شاگردان، روش و منش استاد است. نکته دیگر اینکه آنچه فکر میکنم که کم و بیش در آن موفق بودهام، این بوده هر کسی که در بحث سوال داشته باشد، اگر سوالش مورد توجه بود، به آن توجه و احیانا به بیان دیگری تقریر میکنم. اگر اشکال واردی است، اعلام میکنم که این اشکال وارد است و دوستان را تشویق میکنم که اگر چیزی به نظرشان میآید، طرح کنند. البته از آن طرف هم هست، دوستانی که پرسشهای سادهای میکنند که حد آن درس نیست، معمولا میکوشم که از کنار این پرسشها خیلی محترمانه بگذرم ولی وقتی میبینم یک اشکال، واقعا جدی و عالمانه است، در آنجا سعی میکنم آن دوستی را که این سوال را پرسید، تقویت، تایید و تشویق کنم تا این را پرسید، تقویت، تایید و تشویق کنم تا این روحیه اجتهاد، استنباط و تفکر، تقویت شود ورشد کند.
همواره اختلاف نظرها و مخالتهایی در باب فلسفه وجود داشته است که مباحثاتی را بین بزرگان شکل داده است. اما مسئلهای که در روزگار ما احساس میشود اندکی آسیبزا شده، این است که برخی از طلبههای مبتدی نیز وارد این دعواها و اختلاف نظرها شده اندو بدون اطلاع از محتوای فلسفه، به ابعاد احساسی این ماجرا دامن زدهاند و کمی فضا را غیر علمی کردهاند. حتی مشاهده شده که بی احترامیهایی نیز به ساحت بزرگان فلسفه روا داشتهاند. سخن حضرت عالی با این دسته از طلبهها چیست؟
چنین کسانی، از دو حال خارج نیستند؛ حالت اول این است که اینها ماموریت دارند که این رکن رکین حوزههای علمیه را که با آن میتوان در برابر افکاز الحادی و انحرافی ایستاد، متزلزل و نابود کنند. هیچ شبههای در این نیست که این دسته را موساد و سیا و همه کسانی که با این حوزه و با نظام مخالف هستند، آماده کرده و نیروهایی را برای همین کار به حوزه فرستادهاند.
من گاهی به آنها میگویم که کاری که شما میکنید از دو حال خارج نیست؛ یا از آمریکا و اسرائیل پول میگیرید، یا نمیفهمید چه کار میکنید. دسته اول اینها هستند. اینها اصلا گوششان به این حرفها بدهکار نیست و اگر اینها با آدم صحبت کنند، کارشان دعوا و بکار بردن تعابیر موهن و توهین به بزرگان است؛ البته اینها مامورند که اینجا این کار را بکنند و حقوق میگیرند و ماموریت دارند و مدتی هم هستند و سپس خواهند رفت و شما میبینید که دیگر اصلا اثری از آنها نیست.
پنج سال اینجا هست و بعد میبینید که دیگر خبری از او نیست، حالا به کجا میرود، معلوم نیست!
دسته دو کسانی هستند که بر اساس انگیزههای الهی و غیرت دینی این کار را انجام میدهند؛ چون میبینند که طبق همان چیزی که دسته اول القا میکنند، یا یک عده جاهل مثل خودشان یک چیزههایی را از کسانی شنیدهاند که خدای فلسفه با خدایی که قرآن میگوید، فرق دارد و معادی که فلسفه میگوید، با معاد قرآن فرق دارد با اینکه فلسفه قائل به جبر است و ... اینها به انگیزههای دینی این کار را میکنند؛ البته اینها قابل صحبت کردن هستند و اینها کسانی هستند که حاضرند به سخن آدم گوش دهند و بنشینند و حرف بزنند.
من هم اگر شرایطی پیش بیایید و چنین افرادی بیایند، مینشینم و با آنها سخن میگویم.
حرف من با افراد گروه دوم این است آقا! دین فقط احکام نیست؛ خود احکام هم به درد کسی میخورد که اعتقادات درستی داشته باشد وگرنه کسی با اعتقادات نادرست همه این احکام را مو به مو هم عمل کند، هیچ خاصیتی ندارد؛ اگر در اخلاقیات هم مشکل داشته باشد، باز هم اثر ندارد؛ مثل آن روایت که فرمود: «الحسد یأکل الایمان کما تأکل النار الحطب» میگوییم پس اگر اسلام این سه بخش را دارد، آیا ما نباید در حوزهها به تمام آنها بپردازیم؟ آیا باید در این مباحث، تقلیدی عمل کرد یا مثل همان مباحث فقهی باید اجتهادی عمل کرد؟ در احکام میگویند غیر متخصص به متخصص مراجعه و از او تقلید میکند، اما در عقاید هیچ کس تقلید را جایز نمیداند؛ پس حوزه باید اولا بتواند این عقاید را برای نیروهای خودش تبیین کند تا دچار شبهات و القائات دشمنان نشوند و حداقل خود طلبه باید مصون باشد. آیا ما به علمی که این مصونیت را تأمین کند، نیاز داریم یا نه؟ حالا شما چه علمی دارید که بتواند این نیاز را تأمین کند؟ ثانیا آیا شما با ملحد و کسی که خدا و پیامبر را قبول ندارد، زبانی غیر از زبان عقل دارید که با او صحبت کنید؟ آیا با غیر زبان عقل، میتوان شبهه به اصل وجود خدا و نبوت را پاسخ داد؟ مگر خود عقل را خود امام هفتم نفرمودند که پیامبر باطن است؛ چرا ما باید عقل را کنار بگذاریم؟! مگر همین عقل نیست که ما را هدایت کرده که خدایی هست؟ مگر همین عقل نیست که پیامبر را به ما شناسانده است که این آقا به این دلیل پیامبر است. ما با چه وسیلهای میفهمیم که این شخص پیامبر است یا نه؟ اعجاز را با چه دستگاهی تشخیص میدهیم؟
یک وقت آقایی که مخالف فلسفه بود و بیشتر کارهای قرآنی و حدیثی انجام میداد، به من گفت: شما با فلسفه چه فهمیدی که من با کتاب و سنت آن را نفهمیدم؟ گفتم: خود کتاب و سنت را؛ بعد گفتم این آیه مبارکه« لو کان فیهما الهه الا الله لفسدتا» را شما یک تقریری بفرمایید که اشکال به آن وارد نباشد. زیرا شکی نیست که این برهان است و بر توحید خداوند برهان اقامه میکند؛ از سوی مفسران بیش از بیست تقریر شده است که بیشتر آنها اشکال دارد! حتی کار به جایی رسیده که مثل مرحوم آقا جمال خوانساری که استاد ما گاهی از ایشان به عقل حادی عشر تعبیر میکرد، میگوید اصلا این بیان، خطابی است؛ اصلا این بیان برهانی نیست و این بیان برای خاموش کردن و قانع کردن است؛ ولی آیا واقعا همین طور است؟ یا اینکه واقعا این آیه یک بیان خطابی، برای اهل خطابه است ولی بیان برهانی است برای اهل تعقل و برهان؟ سؤال این است که حالا این آیه برای اهل برهان چگونه باید تقریر شود؟