امام خمینی در اسفار از ملاصدارا بالاتر بود/ پیشگویی آیتالله حقشناس از پایان جنگ
به گزارش خبرگزاری رسا، آیت الله محمدعلی جاودان استاد اخلاق تهران و از شاگردان حضرت آیتالله عبدالکریم حقشناس به مناسبت سالگرد رحلت استاد خود، به ذکر حکایات و خاطراتی از این استاد برجسته اخلاق که در طول حیات خویش نزد حضرت آیتالله بروجردی و امام خمینی تلمذ کرده بودند، نقل کرد.
متن زیر بخش دوم خاطرات و شرح زندگی آیتالله حقشناس از زبان شاگرد ایشان است.
تعلیم در محضر آیتالله العظمی بروجردی
دراین دوره رفته رفته شهرت مرحوم آیت الله عظمای بروجردی(رضوان الله علیه) به قم رسیده بود و کسانی از طلاب علاقمند به فضل ودانش، ایشان را شناخته و تمایل به استفاده از محضر درس ایشان پیدا کرده بودند.
ایام درس که مسافرت ممکن نبود و همه به درس مشغول بودند؛ لذا میماند تابستان که هم فرصت آزاد بود و درسهای رسمی حوزه تعطیل بود و هم مسافرت به بروجرد، محل سکونت آیتالله بروجردی در برابر گرمای فوقالعادهی قم، سفری به ییلاق محسوب میشد.
مرحوم آیتالله حقشناس خود فرمودهاند: «ما از خیلی قبل با ایشان آشنا بودیم و زمانی که ایشان در بروجرد بودند بنده چند سالی توفیق پیدا میکردم تابستانها به بروجرد میرفتم که آقای سلطانی و بعضی آقایان مثل آقای مطهری-رضوان الله علیه- میآمدند. آن جا میرفتیم چون ایشان درس میفرمودند. به علاوه از اخلاق ایشان، از عمل اخلاقی ایشان، از تخلق عملی ایشان بهرهمند میشدیم.»
در سال 1323 آیتالله بروجردی به قم آمدند و این در پی درخواستهای مکرر اساتید و مدرسان بزرگ حوزه علمیه قم از جمله جدیت مرحوم امام -رضوان الله علیه-انجام گرفت. ایشان مریض شده بودند و برای معالجه به بیمارستان فیروز آبادی شهرری قصد کردند. در بازگشت از سفر به تهران، اصرارها به جائی رسید که مرحوم آیتالله ناگزیر از قبول شده و در شهر مقدس قم رحل اقامت گزید و این شهر عنوان پایتخت اسلامیت ایران را پیدا کرد.
آیتالله حقشناس میفرمودند: شاگرد سلوک در ابتدا نیاز کامل به استاد دارد و در همه چیز بایستی از راهنمائی او استفاده کند. کمی که راه رفت، الهامات نیز به کمک میآید. در این دوره باز شاگرد از استاد بینیاز نشده است.
هم استاد و هم الهام راه را به او نشان میدهند. در مرحله سوم همه کار به عهده الهام است و الهام و عنایت الهی همه زیر وبم راه را به صورت روشن و قطعی راهنمائی میکند که قرآن میفرماید:«ومَن یـُؤمِن بِاللّهِ یـَهدِ قَلبَهُ» و امیر علیه الصلوة و السلام فرموده است: «إِذَا أحَبَّ اللّهُ عَبداً أَلهَمَهُ رُشدَهُ ووَفَّقَهُ لِطَاعَتِهِ»، «إِنَّ مِن أَحَبَّ عِبَادِ اللّهِ إِلَیهِ عَبداًأَعَانَهُ اللّهُ عَلَی نَفسِهِ ...فَزَهَرَ مِصبَاحُ الهُدَی فِی قَلبِهِ . . . » مکرر میفرمودند: «سؤال کردند که آیا میشود انسان بدون استاد از [فهم واطلاعات] خودش استفاده کند؟ نمیشود عزیز من! غیر ممکن است «هَلَکَ مَن لَیسَ لَهُ حَکِیمٌ یُرشِدُهُ»شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد، که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
وقتی که یک چند سالی در تحت رهبری استاد خبیر تلمذ کرد آن وقت دیگر ممکن است خداوند علیّ أعلی آن علم حقیقی که «العِلمُ نُورٌ» که شهید (رحمة الله علیه) در [منیة المرید] ذکر فرمودند حدیث را، ولی حدیث مقطع است تقطیع شده، اصلاش این است «العِلمُ نُورٌ یَقذِفُهُ اللّهُ فِی قَلبِ مَن یُرِیدُأَن یَهدِیهِ» یعنی وقتی که این علم را در تحت رهبری استاد پیاده کرد برای او اخلاقیات را، اجتماعیات را، باید شخصاً چطور باشد، در داخل چطور باشد، خارج چطور باشد، با اجتماع چگونه باید برخورد بکند» راهنمائی وروشن میکنند.
حد اعلای آرزو با آمدن آیتالله بروجردی به قم
آیتالله حقشناس با آمدن آقای بروجردی به قم به حد اعلای آرزوی خود رسیده بود. آیت الله عظمای بروجردی استادی به تمام بود هم در عالم معنا و سلوک صاحب مقامات بود و هم در عالم علوم و فنون دینی از فقه، اصول، رجال، تاریخ،حدیث شناسی، کلام، فلسفه، هیئت، نسخه و کتاب شناسی و... .
ایشان در درسهای مرحوم آیت الله بروجردی که برای او غایت آمال بود به جد شرکت میکنند. آن درسها را مینویسند و مباحثه و مطالعه میکنند و چنان در درس پیگیری و جدیت نشان داده بودند که در امتحانات درس ایشان شاگرد اول حوزه میشوند.
نظر آیتالله بروجردی درخصوص آقای حقشناس
ارتباط ایشان با مرحوم آیتالله بروجردی تنها در زمینه درس و بحث نبود؛ البته کسی از چند و چون این ارتباط اخلاقی-سلوکی آگاه نیست؛ به ویژه وقتی که مرحوم آقای بروجردی کاملاً این گونه رفتارهایشان را مخفی میداشتند. در ضمن واقعیاتی از این قبیل با هیاهو ناسازگاری جدی دارد. این مقدار میدانیم که وقتی از طهران به طلب آقای حقشناس به قم و محضر آیت الله بروجردی آمدند و ایشان حکم کرد که آقای حقشناس به طهران بروند، به جمع نیکانی که به دنبال ایشان آمده بودند، فرمود: فکر نکنید که یک طلبهای را به طهران میبرید؛ بلکه بدانید که مرا به همراه خود میبرید. این سخن خیلی معنا و مفهوم داشت و مدح بزرگی بود.
*ندای غیبی "اشتباه می کنی" به آیتالله بروجردی
مرحوم آقای حقشناس گاه گوشههائی از نزدیکی و ارتباط خودشان با آیتالله بروجردی را بیان داشتهاند:«ما به ده وشنوه رفتیم که به محضر ایشان برسیم، فرمودند: فردا بیائید من با شماها کار دارم و میخواهم چیزهائی را به شما تذکر بدهم. محل ملاقات امامزادهای بود که در این ده قرار داشت. ما هم امتثال کردیم. رفتیم ببینیم ایشان چه فرمایشی دارد؟ صبح [فردا] ایشان در وشنوه این بیانات را فرمودند، منتهی الأمر فرمودند که تا من زنده هستم شما [این سخنان را برای دیگران] بازگو نکنید. فرمودند: من در اوایل امر یک علاقهای نسبت به مثنوی پیدا کرده بودم، به طوری که گاه روزی پنج ساعت آن را مطالعه میکردم و مزاحمت پیدا کرده بود با درس و بحث من. البته بعد یک مرتبه متنبه شدم، نکند خدای متعال از این عمل من راضی نباشد!؟ فرمودند: عرض کردم بارإلها اگر رویه من خطاست، یک ندای غیبی بیاید و من از این عمل منصرف بشوم.
اضافه میکردند: منزل ما در بروجرد، یک راه داشت به کوچه و یک راه داشت به پشتبام و یک راه داشت به اندرون. همینطور که نشسته بودم، هاتفی ندا در داد: اشتباه میکنی!!
من به دنبال صدا به کوچه رفتم. دیدم کسی نبود! بالای پشت بام رفتم کسی نبود! به اندرون رفتم و سؤال کردم. کسی چنین سخنی نگفته بود! عرضه داشتم: بار إلها اگر این ندای غیبی بود، یک مرتبه دیگر تکرار پیدا بکند. باز ندا آمد: اشتباه کردی!! بنابراین مطمئن شدم و مثنوی را کنار گذاشتم.»
*نزدیکی سکته برای فراموشی قرار ملاقات
مرحوم آیت الله حق شناس بعد از نقل این جریان توضیح میفرمودند: این حادثه در اوایل امر بوده است نه این که در این اواخر، چنین اتفاقی برای ایشان بیافتد- العیاذ بالله- در اوایل امرشان بوده است.
یکبار فرمودند: قرار بود یک روز صبح ساعت هفت به خدمت ایشان برسم. فراموش کردم. بعد که به منزل ایشان رفتم حاج احمد خادم گفت: آقا درست سرساعت در را باز کردند و فرمودند، فلانی کجاست؟ چون شما نبودید در را بستند و به اندرون رفتند. من قرار را به یاد آوردم و از فشار ناراحتی و خجالت نزدیک بود سکته بکنم!
باز داستان دیگری را در ربط خودشان و ایشان مکرر نقل می کردند: «اگرکسی در محضر آیتالله بروجردی رضوانالله تبارک و تعالی علیه یک روایت میخواند و از امام نرسیده بود، میفرمود: این روایت را دیگر نخوان؛ اما وقتی بنده این روایت را خدمت ایشان خواندم: المَرءُ لِنَفسِهِ مَا لَم یـُعرَف، فَإِذَا عُرِفَ صَارَ لِغَیرِهِ ایشان آه کشیدند که من در بروجرد که بودم یک مقاماتی، یک حالات خاصی داشتم؛ به خودم میرسیدم، حالا که آمدم اینجا، صراف شدهام! یعنی پول را از اینجا بگیرم به آن جا بدهم، از فلانی بگیرم و به فلانی بدهم، و آن حالات دیگر نیست.»
در عین حال یک وقت فرمودند: روزی به صحن بزرگ رفتم ودر آن جا روی به قبله به پروردگار عزیز، عرضه داشتم: من میخواهم از همه کس بینیاز باشم و حتی دست در برابر استاد دراز نکرده باشم؛ یعنی به شهریه هم محتاج نباشم. برای من این حدیث را خواندند: «یـَابنَ آدَم تَفَرَّغ لِعِبَادَتِی أَملَاء صَدرَکَ غِنَیً . . . و عَلَیَّ أَنأَسُدَّ فَاقَتَکَ . . . .»
بار دیگری نظیر این را خواستهاند؛ اما این بار خواسته، یک خواسته معنوی است: «یک وقتی در مقابل مزار میرزای قمی در آن مسجد حاج شیخ محمد علی گفتم: ای پروردگار عزیز! من از تو پول نمیخواهم، نان نمیخواهم، من فقر علمی دارم. آیا میشود این حاجت من برآورده شود؟ من میخواستم در خصوصیات رجالی سند روایات تتبع کنم و احدی مثل آقای بروجردی-رضوان الله علیه- در این قسمت تبّحر نداشت و این تخصص برای دیگری احراز نشده بود.
ایشان هم چند مرتبه میخواستند علم رجال را تدریس کنند که نشد. آنوقت دسترسی به ایشان هم مشکل بود، و گوش ایشان هم سخت میشنید. بنده به منزل رفتم. ایام جوانی بود. وضو گرفتم ودعا کرده و به استراحت پرداختم؛ اما به همین نیت بودم. دیدم در باز شد و آقا تشریف آوردند و گفتند: این قسمت روایت را خوب توجه کن: یـَابنَ آدَم تَفَرَّغ لِعِبَادَتِی أَملَاء صَدرَکَ غِنَیً . . . و عَلَیَّ أَن أَسُدَّ فَاقَتَکَ . . .: ای پسر آدم! اگر در مقام عبودیت و بندگی کوشا باشی، تمام جهات فقر تو را ما جبران میکنیم. فقرعلمی، مادی، مالی، بدنی، همه چیز. فرمود: فهمیدی؟ گفتم: بله! فرمود: انتظار چیز دیگر نداشته باش. اگر این جا معطل ماندهای، چون آن جا کم گذاشتهای.
صبح که شد، من گفتم خوب این خواب من! چه بگویم؟ به سر مقبره [آیت الله]آقای شیخ فضلالله نوری رحمةالله علیه رفتم در صحن نو، یکی از آقایان اهل علم که از مشایخ بود و واقعاً ضربالمثل بود در آن وقت آن جا نشسته بود. گفتم :آقا من یک خوابی دیدهام اجازه میدهید برای شما نقل کنم؟ گفتند: بفرمائید. بنده خواب را گفتم و روایت را نقل کردم. ایشان اولاً فرمودند: این مکاشفه است و خواب نیست، بیان واقع است. بعد فرمودند: بنده قسمت دومش را هم برای شما بخوانم. امام علیهالسلام میفرماید: «و إِن لَا تُفَرِّغ لِعِبَادَتِی، أَملَاء صَدرَکَ شُغُلاً بِالدُّنیا، ثُمَّ لَا أَسُدُّ فاقَتَکَ، و أَکِلُکَإِلَی طَلَبِکَ: اگر تو از بندگی ما کم بگذاری گرفتارت میکنیم...گرفتاریها و فرجهها و شکافهای زندگی تو هم به جای خود باقی است...»
استمداد آیتالله بروجردی از سحر
استاد یک نکته مهم دیگراز حالات روحی و ارتباطات معنوی مرحوم آیتالله بروجردی را نقل میکنند که نشانه اوج روحی و معنوی آن مرجع بزرگوار است. یک روز مرحوم آقای یاسری عالم پرهیزگار و امام جماعت بعدی مسجد ارگ تهران، به منزل آقای بروجردی وارد شده و در اتاقی که جلوس داشتند به خدمت ایشان مشرف شد. به محض این که او وارد اتاق شد، آقا فرمودند: خودش آمد. بعد معلوم شد که امام قبلی آن مسجد از دنیا رفته و افراد مسجد، به دنبال امام تازه به محضر آقای بروجردی رسیدهاند. به نظر مبارک ایشان آیتالله آقای شیخ محمود یاسری که از وکلای برجسته ایشان در طهران بود، شایسته این کار بوده و اینک خودش هم رسیده است. خواسته آن آقایان مطرح شد. آقای یاسری عرضه داشت: من در طهران جلسات دارم و در آن جا نماز میخوانم و مسئله میگویم و ترویج میکنم، دیگر لزوم ندارد جای دیگری بروم و کار دیگری بکنم. در هر صورت ایشان لازم نمیدانست آن امامت را بپذیرد و فکر میکرد که کارهای او برای انجام وظیفه یک عالم دینی کافی است. آیت الله آقای بروجردی فرمودند: «من صبح جواب میگویم. آقای یاسری عرض کردند: آقا من عجله دارم. ایشان فرمود: شما یک شب دعای کمیل را خدمت حضرت معصومه سلام الله علیها بخوانید. عرض کردند: چه خصوصیتی دارد که میفرمائید: فردا جواب میگویم؟ فرمودند:استمداد از سحر میجویم!»
یکساعت گریه آیتالله بروجردی برای وفات آیتالله جبلعاملی
توضیح بیشتر مسئله این بود که آقای یاسری کارهای خودش را در بیت آقای بروجردی به انجام رسانیده و به منزل دوست یا آشنائی برای استراحت رفتند. صبح اول آفتاب تلفن آن خانه زنگ زد، از بیت آیتالله بروجردی بود. در تلفن گفتند: تکلیف شما معین شد. باید به امامت مسجد ارگ بروید. چه کسی این تکلیف را معین کرده بود؟ در دورهای که ما خدمتشان بودیم، گاه و بیگاه نکات ممتازی از رفتارهای ایشان نقلهائی می کردند. از جمله فرمودند: وقتی خبر وفات آیتالله علامه سید محسن امین جبل عاملی-رضوان الله علیه- صاحب کتاب «اعیان الشیعه» را به ایشان داده بودند، ایشان یک ساعت گریه میکردند و ظاهرا آن جا گفته بودند: چقدر امثال ایشان برای امام زمان(ع) گران تمام شده است.
روزی کسی از فضلای درس اشکالی کرد. مرحوم آقای بروجردی فرمودند: آقای...تا شما کتابهای آن آقا(؟) را مطالعه میکنید، به جائی نمیرسید. البته نام آن آقا را نبردند و او کسی بود که احترام بزرگان علما را نگه نمیداشت. مرحوم آیت الله بروجردی به علم و علماء و کتاب و تحقیق بسیار ارج مینهاد و میکوشید این ارج نهادن بصورت یک خصلت و خوی حوزوی در بیاید.
اگر بگوئیم این سالها -به یک معنا- بهترین سالهای عمر ایشان بوده است چندان گزاف نگفتهایم. خود من ناظر بودم و از دوستان شنیده بودم که ایشان مکرر میفرمود و قم را بهشت میدانست. البته شهر مقدس قم، همچون امروز در معرض تاخت و تاز تجدد و فرنگی مآبی و مدهای تازه نشده بود، و آدمی در آن احساس قوی آرامش داشت. این شهر پر از قداست، در کنار یاران پاکیزه خصال و استادی جامع و کم نظیر همه آن چیزی بود که یک طلبه فاضل و خواهان کمال و دانش میخواست. در این جا هم حوادث بسیار بیشتر از آن بود که عرض شد؛ اما در این شرح احوال مختصر بیش از این مقدور نیست چیزی بگوئیم.
امام خمینی در اسفار از ملاصدارا بالاتر بود
یکی از توفیقات ایشان در ایام حضور در شهر مقدس قم، برخورداری از دروس اساتید بزرگ دیگری چون آیتالله سید محمد تقی خوانساری در فقه و آیتالله سید محمد حجت درفقه و اصول و حضرت امام-رضوان الله علیهم- در درس حکمت است. معاشرت درسی با امام(ره) به دوستی از نزدیک انجامید و گوئی یک سالی هم با ایشان در مدرسه دارالشفاء هم حجره بودند. مرحوم امام قبل از آمدن آقای بروجردی به قم، درس حکمت و گاه عرفـان و اخـلاق میفرمـودنـد. از کلام آیتالله حقشناس برمیآید که علاوه بر حکمت، در درس اخلاق ایشان هم شرکت داشتهاند: «رهبر کبیر انقلاب، شبهای جمعه در قم که درس اخلاق میفرمودند، نوعاً این آیه را تلاوت میفرمودند: «مَا عِندَکُم یـَنفَدُ ومَا عِندَ اللّهِ بَاقٍ: آنچه نزد شماست از بین میرود و آنچه نزد خداست باقی میماند. یک قدری سراغ باقی بروید.» درس امام کتاب اسفار ملاصدرا بود و بسیاری از مدرسان نامدار بعد در این درس تلمذ میکردند. شاید اصل درس مربوط به آقای حاج آقا مهدی حائری یزدی فرزند حاج شیخ بود و این استاد به این شاگرد و فهم او معتقد بود.
شاگرد هم استاد را مبرّز و درجه اول و اهل نظر میدانست. آقای حائری به بنده فرمود: امام در مباحث عرفانی اسفار، از ملاصدرا بالاتر بود. در هر صورت آقای حقشناس از استاد یعنی حضرت امام که در آن روزها به «حاج آقا روحالله» مشهور بود، اجازه گرفته و دراین درس شرکت کردند. البته استاد قبل از این که اجازه ورود به درس بدهند، از ایشان امتحان به عمل آورد وبعد فرموده بود: اگر میدانستم که شما شاگرد آقای شاه آبادی - رضوان الله علیه- هستی، امتحانت نمیکردم.
معاشرت از نزدیک با امام، اعتقاد فوقالعادهای نسبت به ایشان بوجود آورده بود وخیلی به «بیهوائی» ایشان معتقد بودند و در موارد گوناگون این مسئله را تأکید میکردند. از جمله یادم هست که روزی به مسجد امینالدوله وارد شدم. صدای حاج آقا به گوش میرسید. ایشان گوئی فریاد میزد و من فکر میکنم به این شکل صدای بلند ایشان را نشنیده بودم. بعد معلوم شد کسی ازشاگردان قدیم، از عموی خودش که ازارادتمندان و آشنایان قدیم ایشان بود، نقل کرده بود که او مرحوم آیتالله خوانساری حاج سید احمد - رضوان الله علیه- را بر امام ترجیح داده است. عین کلمات را نشنیدم؛ اما مضمون این بود. این مقایسه برای ایشان خیلی سخت و گران بود و همین بود که ایشان را برآشفته و به فریاد آورده بود. از کلمات ایشان در توصیف امام -رضوان الله علیه- که ما آن را مکرر از ایشان میشنیدیم این بود که میفرمود: ایشان از همه چیزش برای اسلام گذشته است. البته از طرف مقایسه چیزی نمیگفتند. در رحلت آیتالله خوانساری که ازخیابان جمهوری (شاه آباد سابق) شروع شده بود، من ایشان را در اواخر راه دیدم.به این بنده فرمودند: من به این تشییع آمدهام که خدا گناهان مرا ببخشد. آن روز ظهر در مسجد به این آیۀ شریفه استشهاد کرده بودند. «أَوَلَم یـَرَوا أَنَّا نَأتِی الأَرضَ نَنقُصُهَا مِن أَطرَافِهَا..» بعد هم این حدیث را می خواندند: کَیفَ بِکُم إِذَا قَلَّت عُلَمَائُکُم؟ ومفصل گریه کرده بودند.
برخوردها در میان این استاد و شاگرد مکرر بود و در موارد گوناگون امام به داد شاگرد خودشان میرسیدند. از جمله یک وقت آقای حقشناس به خاطر احتیاطاتی که در نظر داشتند و نظر اجتهادیشان به این جا رسیده بود که پرداخت نفقه خانواده از وجوه شرعی مشکل و خلاف احتیاط است؛ بنابراین میخواستند در کنار درس، کاری را عهدهدار بشوند. با مرحوم آقای مصطفوی کتاب فروش نیز صحبت کرده بودند و بنا بود ایشان ساعاتی را در مغازه او به کار بپردازند. نمیدانیم از کجا مرحوم امام از این حادثه خبردار میشوند؟ آیا به کتاب فروشی میروند وایشان را در آن جا به کار مشغول می بینند و یا به شکل دیگری اطلاع حاصل میکنند؟ اما امام به طور جدی به مقابله میپردازند.
اولاً در میان بحث اتفاق میافتد که آقای حقشناس فرموده بودند: مثل استاد و شاگرد نه! بلکه مثل پدر و پسر با هم بحث کردیم؛ اما این بحث نتوانست دغدغه ایشان را بر طرف و آرام کند؛ اما استاد بر جسته حوزه حاج آقا روح الله-رضوان الله علیه- میدانست که اگر ایشان به کار برود یک طلبه خوب و فاضل و کارآمد و از همه مهمتر، پرهیزگار از دست رفته است.
کار به این جا کشید که ایشان فرموده بود: من از سهم سادات قبول میکنم و مال خودم میشود و از مال خودم زندگی شما را تأمین میکنم که شما بمانید و فقط درس بخوانید. سر انجام برای حل نهائی دست ایشان را گرفته و به محضر آیتالله عظمای بروجردی مراجعه میکنند که درس میرزا عبد الکریم تهرانی به چنین مشکلی برخورد کرده، شما باید حکم کنید که ایشان دست از کار بردارد. حکم فرمودند و مسئله حل شد.
از سفرهای ایام تعطیلی همراه با امام نیز خبر داریم. مرحوم امام-رضوان الله علیه- گاه در تابستان به تهران میآمدند و بعد از چند روز که در تهران به دیدار خویشاوندان اهل بیت میگذشت به درکه، یا امام زاده قاسم در اطراف تهران میرفتند و اوج تابستان را در آنجا بودند. مرحوم علامه طباطبائی نیز بعضی از تابستانها در ده نجیب درکه به سر میبردند و بعدها گاه به دماوند میآمدند که این بنده درکه ایشان را از نقل اصحاب و دماوند را خود ناظر بودم.
در هر صورت گاه آیتالله حقشناس با خانواده در کنار حضرت امام در این ییلاقات همراه بودند. از جمله میفرمودند: یکبار من صندوقی از کتب درسی به همراه داشتم که میخواستم برای مطالعه در سفر به داخل ماشین بیاورم اما امام اعتراض فرمود: که ما برای استراحت میرویم این همه کتاب منافات با مقصد دارد و مانع استراحت خواهد بود.
یک وقت هم آقای حقشناس تابستان به عشق درس در قم مانده بودند. میفرمودند: تابستان تمام شده بود و من خسته و مانده و دوستانی که از سفر به شهر و دیار بازگشته بودند با شور و نشاط به حوزه آمده بودند و گویا به دستور امام درس و بحث را به ناچار رها میکنند و به یک استراحت بیست روزه میروند و امام ظاهراً این جا این سخن حکیمانه را فرموده بود: شیخ انصاری- که مثل اعلای زهد و ورع و علمیت بود- همین جور درس خوانده است، یعنی ایشان به وقت درس، درس و به موقع تعطیل هم تعطیل کرده بوده است.
در این جا لازم میدانم که سخنی که زیاد از زبان ایشان شنیده بودیم به محضر خوانندگان عرضه بدارم. ایشان مکرر از شهید -رضوان الله علیه- نقل میکردند که در منیة المرید میفرماید: اجتهاد یک قوۀ قدسی است که خدای متعال مرحمت میکند و تنها به درس و بحث به دست نمیآید. ارادت ایشان به امام که با عنوان رهبر کبیر از او نام میبردند، خیلی زیاد بود و همه از سر بیهوائی و از خود گذشتگی مرحوم امام-رضوان الله علیه- بود.
این اواخر فرموده بودند:یک چیز خیلی گرانبها درسینه ایشان بود که در سینه فلان وفلان نبود، و دو تن ازمردان بزرگ را نام برده بودند. ما مدتی فکر میکردیم که این سخن به چه معناست؟ تا سخنی از شخص امام در وصیتنامۀ ایشان دیده شد، و با کمک آن، فرمایش آیتالله حقشناس قابل فهم شد. امام در وصیت نامه فرموده بودند:«این جانب با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت وخواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم»
فرمودند: یک روز در یک مجلس از حضرت امام بدگوئی میشد، من دفاع کردم؛ اما آنها رها نمیکردند. شب با عتاب سخت به من فرمودند: چرا در آن مجلس ماندی؟عرض کردم: من دفاع میکردم! فرمودند:مگر تاثیر کرد؟ وقتی دفاع تاثیر نمیکند باید مجلس را ترک میکردی!
اقامه 10 شب عزاداری برای رحلت امام خمینی
رحلت حضرت امام-رضوان الله علیه- برای حاج آقای حقشناس یک مصیبت و عزای بزرگ بود. امر فرمود: مسجد را سیاهپوش کردند، و پرچم عزا زدند. ده شب دستور عزاداری دادند و به آن کسی که عزاداری را اداره میکرد گفته بودند: دنبال کن، و اشعاری که در مرثیه ایشان گفته شده است آنها را بخوان. خودشان هم در آن ایام زیاد گریه کردند.
وصیت برای امام جماعتی آیتالله حقشناس
سرانجام این روزهای خوب درس و بحث و اجتهاد و ورع گذشت و حادثهای پیش آمد. عالم متقی و زاهد شهر تهران، شیخ مرتضی زاهد رحلت کرد. همه به تشیع آمده بودند. ثقۀالاسلام شیخ محمد حسین زاهد در میان تشیعکنندگان تا سر چهارراه مولوی آمد. ایشان روی پلی که بازار را به خیابان مولوی میرساند ایستاده بود، و همه خیابان و بازار از جمعیت مملو بود. آقای حاج حسین توانا- که ایشان را همراهی میکرد و دستشان را به دست داشت، میگفت: آن جا که ایستاده بودیم کسی به آن سوی شیخ آمد، و به ایشان سخنی گفت که شیخ محمد حسین زاهد برخود لرزید و دیگر نتوانست به راه و تشیع ادامه بدهد. او گفته بود:آقا یک چنین روزی هم برای شما و در انتظار شما هست. آقای توانا میگفت: من ایشان را به خانه رساندم. بعد از این شیخ مریض شده و کمکم از پا در آمد وشش ماه بعد به رحمت الهی واصل شد.
محرم سال 1331 بود. ایشان قبل از وفات وصیت کرده بود: برای امامت مسجد به دنبال آقای حقشناس بروید: ایشان در علم و عمل از من جلوتر است، برای درس نیز آقای مجتهدی عهدهدار باشد، برای دعاها ومناجات ماه رمضان و شبهای جمعه آقای حاج سید علی میرهادی مشهور به قاری.
بزرگان محل و محترمین ازشاگردان مرحوم آقای زاهد به قم آمدند و طبق دستور ایشان از مرحوم آیتالله عظمای بروجردی در خواست فرستادن حاج آقای حقشناس را برای امامت مسجد امینالدوله میکنند.
آیت الله بروجردی با همه علاقهای که به شاگرد سختکوش خودشان داشتند، ناگزیر بودند که درخواست مردم را جواب مثبت بدهند. لذا حکم شد که ایشان به طهران بیاید. برای ایشان در آن شرایط، وظیفهای سختتر از این وجود نداشت. ایشان در آن ایام یک مدرس مقبول بود و دروسی از جمله رسائل و مکاسب و منظومه سبزواری درس میداد. این حادثه برای آیتالله حقشناس مایه یک حسرت بزرگ شد. میفرمودند: من اگر در قم میماندم، خیلی بیشتر ترقی میکردم.
ناگزیر کار به مشورت با امام رسید. ایشان فرموده بودند: باید بروی وظیفه است. ایشان عرض کرده بود: پس چرا خود شما نمیروید؟ فرموده بودند: «به جدم اگر گفته بودند روح الله! من میرفتم.» چون چاره نبود و وظیفه بود. خودشان میفرمودند: «من وقتی که آقای بروجردی خیلی به اصرار امر فرموده بودند که باید تهران بروی! البته علاقه خاص در میان ما بود که من نمیخواستم قم را ترک کنم... بعد فرمودند: هر وقت که خواستی به تهران بروی، من یک توصیه برای تو دارم و این توصیه هم واقعاً عجیب است! بعد عرض کردم چشم هر وقت که من خواستم بروم شرفیاب میشوم. وقت رفتن رسید، خدمت ایشان رفتم. فرمودند: یگانه وصیت من این است که در برخورد با افراد اجتماع یک طوری رفتار بشود که از این برخورد شما، از معاشرت با شما، بر ایمان و عقیده آنها اضافه بشود، نه اینکه خدای ناخواسته اگر ایمان آنها مثلاً -چون مثال محسوس، معقول را درست قابل فهم میکند- نیم من باشد در برخورد با تو بشود یک چارک یک طوری باشد که در برخورد تو با افراد اجتماع، ایمان اینها ترقی بکند.»
ایشان به تهران آمد. در مسجد قدیمی امینالدوله به امامت پرداخت. مسجد آباد بود. افراد برگزیده در آن به نماز میآمدند. بسیاری از آنها شاگردان و تربیتشدگان مرحوم ثقةالسلام شیخ محمد حسین زاهد(ره) بودند و به ضوابط شرعی پایبند، مسئلهدان و کلاس اخلاق دیده. استاد اگر درس اخلاق میفرمود، اگر تفسیر میفرمود و اگر مسئله میگفت در کلاسی بالاتر از مرحوم شیخ زاهد بود. این بنده به یاد دارد که میفرمود: «پروردگار عزیز شما را میآمرزد، دامنه آمرزش او وسیع است. آن چه من میخواهم به شما گوشزد کنم این است اگر کار نکنید از مقامات عالیه و مراتب اولیاء محروم میشوید» واین بسیار بسیار مهم است.
راهی برای خواندن نماز اول وقت پیدا کنید
در میان تعالیم ایشان چند چیز برجسته بود و دائماَ به آن موعظه میکردند: نخست نماز جماعت اول وقت بود که خود سخت بدان پایبند بودند. خوب البته نماز اول وقت برای هرکس مقدور نیست. ایشان میفرمود راهی برای این که بتوانید نمازتان را اول وقت بخوانید، پیدا کنید. حقی ضایع نشود؛ اما نمازها هم در اول وقت خوانده شوند.گاه از داستانهای جوانی خودشان می گفتند.
پرهیز علما از غیبت
دوم چیزی که بسیار سفارش می کردند، نماز شب بود، و بار و بارها توصیه به آن را تکرار مینمودند. این را هم در گذشته دیدیم که خودشان بسیار پای بند آن بودند و در میان مواعظ و سفارشات ایشان از همه مهمتر، ترک گناه و به ویژه غیبت بود. جوانهائی که به مسجد میآمدند شاید به اولین چیزی که برخورد میکردند، توصیه به ترک غیبت بود. همه اهل سلوک از گناه غیبت خیلی جدی پرهیز می کنند.
با ترک محرمات و انجام واجبات به مقامات میرسید
ما چندین بار داستانی را از ایشان شنیده بودیم.می فرمودند: «در سالهای جوانی، آیت الله آقای آقاشیخ مرتضی زاهد را در خواب میبینند. ایشان با چند نفر به همراه آقا از بازار به مسجد جمعه تهران وارد میشوند و همچنان پیش میروند تا به حوض بزرگ در وسط صحن مسجد میرسند که یخ زده بود. در این هنگام آقا شیخ مرتضی پا روی یخها گذاشته و بیواهمه از روی حوض مسجد رد میشوند، و به آن سوی حوض میروند. آیتالله حقشناس (ره) و سایر همراهان جرأت نمیکنند که دنبال ایشان بروند؛ لذا حوض را دور زده و در آن سوی حوض به ایشان ملحق میشوند. آقای حقشناس فرمودند: من در آن سوی حوض به حضور ایشان رسیدم،و از ایشان پرسیدم: آقا شما چگونه به این مقام رسیدهاید؟ آقا شیخ مرتضی جواب میدهند: «ترک محرمات کنید و واجبات را انجام دهید، میرسید»
خواب مهمی بود. راه نشان می داد و برای آیتالله حقشناس(ره) جالب توجه بود. بنابراین تصمیم میگیرند تا فردا به حضور ایشان برود و خواب را با ایشان در میان بگذارد. میفرمودند: فردا که به خدمت آقای آقاشیخ مرتضی رسیدم، خواب را به ایشان گفتم و بدون اینکه جواب ایشان را بگویم، سؤالم را تکرار کردم. ایشان نیز همان جواب عالم رؤیا را بدون کم و زیاد باز گفتند و به من فرمودند: «ترک محرمات کنید و واجبات را انجام دهید، میرسید.»
این مسئلۀ ترک محرمات و انجام واجبات ورد و ذکر ایشان بود. مسئلۀ غیبت بیشترین مثالی بود که از گناهان نام میبردند. گاهی هم از معاشقه با خیالات ذهنی میگفتند و جوانها را از آن پرهیز میدادند. ترک محرمات و انجام واجبات را گاهی قدم اول تعبیر میکردند و گاهی کلاس اول و گاهی مرحلۀ اول و بعد میفرمودند: اگر این مرحله اول را درست و مستحکم نکنی و به بالاتر بروی،از آن بالا شما را به پائین پرتاب خواهند کرد: «مَا شِیعَتُنَا إِلَّا مَن إِتَّقَی اللّهَ وأَطَاعَهُ: اگر اطاعت خدا کرد و اگر تقوا داشت، محبت درست است.
تقوا درجاتی دارد. انسان نباید خامطمع باشد. حضرت فرمود: اگر کسی مرحله اول را نپیموده -که ترک محرمات و فعل واجبات است- به مرحله دوم برود، از بالا میاندازندش پائین. نمیشود آقاجان من! باید اول محرمات، ممنوعات و محظورات را جلو گیری و ترک کرد.»
در جای دیگر، مراتب بعدی را نیز میگویند: «باید پایهگذاری بکنی. کلاس اول ترک محرمات و فعل واجبات است. کلاس دوم ترک مشتبهات است. کلاس سوم هم ترک ما سویالله است.» و آنگاه نشانهای ازاین کلاس سوم میدادند: «خدا رحمت کند صاحب مقتنیات را که میفرمودند: اگر کسی به مرحله سوم[کلاس سوم] برسد«لِمَ» و«بِمَ» نمیگوید.«از کجا» و«به چه دلیل» نمیگوید. هر کسی در برابر او سخن گفت، میفهمد [این سخن] از طرف پروردگار آمده و درست است، یا این که درست نیست. این مسئله را درک میکند. ما که لم و بم میگوئیم و در وادی حیرتیم، در وادی شک و ریب هستیم مسلماً به آن مقام نرسیدهایم. بلکه بودنمان در کلاس اول و دوم هم فیه تأملٌ دارد!!»
سوراخهای کیسهات را دوختهای؟
یک مسئلۀ دیگر را هم زیاد تذکر میفرمودند، آن مسئله رفع موانع بود: «به عقیده بنده آن چیزی که لازم است ... آن است که انسان رفع موانع از خودش بکند. من یک استاد خوبی داشتم که نزد او شرح لمعه میخواندم. همینطور که سرم پائین بود گفت: فلان کس آن سوراخهای کیسهات را دوختهای یا ندوختهای؟ من متوجه نشدم ایشان چه میگوید!دوباره گفت:می گویم: موشها را گرفتهای یا نگرفتی؟«گر نه موش دزد در انبار ماست» که محصول اعمال ما را ببرد، و همه چیز عاطل و باطل بشود. پس:«گندم اعمال چل ساله کجاست» اول باید سوراخهای کیسه را دوخت. بعد فکر جمعآوری گندم کرد.»
موانع عملی و اخلاقی، راه را بر آدمی میبندند و زحمات هدر میرود و در فرض بسیار خوشبینانه اگر آدم زحمت زیاد بکشد، در همان جا که بوده میماند و گرنه هر روز کمی به عقب میرود!!
آیتالله حقشناس در تهران به همه وظایفی که یک عالم دینی باید عمل کند، میپرداخت. در سه وعده، امامت جماعت میکرد به ویژه در نماز صبح که در تمام سال اول وقت و با طمأنینه بیشتر انجام میگرفت و معمولا بیشتر طول میکشید. مسائل مردم را جواب میداد. برای اهل مسجد موعظه میکرد. تفسیر میفرمود و مسئله شرعی میگفت. در حل مرافعات دخالت میکرد. عقد ازدواج میخواند. درس میفرمود و با بعضی از فضلای از علمای تهران- از جمله آیتالله جاپلقی(ره)- مباحثه هر روزه داشت. در کنار همه این کارها وظیفه مهمتری نیز داشت که بدون اعلام رسمی، کار اصلیتر ایشان را تشکیل میداد و آن این بود که باید به خود میرسید. این وظیفه چیزی نبود که امکان تعطیلی و یا فراموشی داشته باشد و روزی در زندگی به کنار گذاشته شود.
در کلامی که در نهجالبلاغه از زبان امیر علیه السلام نقل شده- و ایشان آن را مکرر در مکرر برای ما میخواند- حال کسانی امثال ایشان آمده است: «و بَرَقَ لَهُ لَامِعٌ کَثِیرُ البَرقِ، فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِیقَ و سَلَکَ بِهِ السَّبِیلَ، و تَدَافَعَتهُ الأَبوَابُ إِلَی بَابِ السَّلَامَةِ»: روشنائی پر قوتی برای او درخشید،و [هم] راه را برای او آشکار و ظاهر کرد و [هم] او را به راه برد. (آنگاه درهای سعادت برای او باز شد) و هر دری و مقامی، وی را به دری بالاتر و مقامی بهتر حواله میداد تا او را به مقام درب سلامت مطلق رساندند.
از این مسئله نباید غفلت کرد که اگر آدمی با عنایت الهی به این نور که یقظه و یقین میآورد برسد، دیگر نمیخوابد ودیگر اهمال نخواهد کرد، دیگرکوتاهی نمیکند، دیگر کمکاری ندارد.
ایشان در مدتی که در قم به تحصیلات عالیه مشغول بود، به تناوب به تهران میآمد و جلساتی داشت. جوانانی که تحت تربیت مرحوم زاهد بودند از افادات ایشان بهره مند بودند. آنها در آن جلسات اولین بار از زبان ایشان نام حاج آقا روح الله(ره) و درسهای اخلاقی ایشان را شنیده و آشنائی و ارادت یافته بودند. بعدها وقتی به تهران باز گشتند، و عهدهدار امامت در مسجد امینالدوله شدند، طبق نوشته بعض از شاگردان آن دوران: «مرحوم آیتالله شیخ عبدالکریم حقشناس-که بعد از شیخ محمد حسین زاهد- در مسجد امینالدوله آمده بودند، از شاگردان امام بودند، و کمتر جلسهای بود که ایشان صحبت بکنند و چند بار نام استادشان «حاج آقا روحالله» را به زبان جاری نکنند. ایشان ما را تشویق کردند که به زیارت حاج آقا روح الله برویم.»
این آشنائی که به زودی به ارادت عمیق نسلهای جوان و متدیّن تهرانی به امام(ره) انجامید، به تقلید از ایشان و پایهگذاری نهضتشان منتهی شد. چنانکه میدانیم ایشان به احزاب سیاسی و سازمانهائی که کار مسلحانه میکردند اعتقادی نداشتند؛ بنابراین از این کسان خواستند که هیئتهای موتلفه را بنیاد کنند، و این اولین قدم اساسی برای نهضت آینده ایشان شد.
کار مهم دیگری که در آن سالها انجام شده است، وساطت در ایجاد جریان یک طلبگی منظم و حساب شده در تهران است. همانطور که در گذشته اشاره شد، مرحوم آیتالله حقشناس در ایام تعطیل سالیانه و یا حتی شاید در پنجشنبه و جمعهها به تهران میآمده است. مرحوم حجه الاسلام والمسلمین آقای مجتهدی بعد از این که در قم به مشکل خانوادگی یا مالی برخورد کرده بود، به تهران آمده و در صدد کار و کسب بود. ایشان و آیتالله حقشناس در سر پلههای نوروز خان در خیابان پانزده خرداد کنونی برخورد میکنند.
آقای حقشناس از ایشان احوالپرسی میکنند. وقتی معلوم میشود که ایشان به تهران آمده و کاری به عهده ندارد، ایشان را به مسجد امینالدوله دعوت میکنند شب در نماز جماعت مرحوم ثقة الاسلام شیخ محمد حسین زاهد شرکت کنند. وقت نماز مغرب وعشاء ایشان به مسجد میآید و میرود که در صف دوم جائی بیابد که حاج آقای حقشناس او را به صف اول دعوت مینماید.
بعد از نماز بنابر این بود که آقای حقشناس به منبر رفته و برای مردم سخن بگویند؛ اما ایشان آقای مجتهدی را به مرحوم شیخ زاهد رحمه الله معرفی میکنند که او امشب حرف بزند. سخنان آقای مجتهدی مورد پسند قرار میگیرد و مرحوم شیخ زاهد دوبار به ایشان طیّبالله میگوید و برای فردا شب هم ایشان را دعوت برای سخنرانی میکنند. حاج آقای حقشناس به ایشان میگوید:آقا شیخ محمد حسین به کسی طیبالله نمیگوید؛ معلوم میشود که شما را پسندیده است. همین جریان پایه اولیهای شد که مرحوم زاهد از آقای مجتهدی دعوت به همکاری کند و از او بخواهد در درسهائی که در مسجد امینالدوله و مسجد جمعه تهران برقراراست و مقدمهای برای تعلیم و تربیت جوانان قرار میگیرد، شرکت کند.
سرانجام این حرکت مدرسهای پر برکت شد که تا کنون نزدیک به شصت سال به تربیت طلاب مشغول است و صدها و هزارها مجتهد و دانشمند کارآمد دینی به بار آورده است. البته داستان این مدرسه که در ابتدا به نام مسجدی که در آن به وجود آمده بود مسجد آقا یا مسجد ملا محمد جعفر نام گرفته بود، به همین جا ختم نشد؛ بلکه شاگردان مبرز مدرسه در شهر مقدس قم چراغهای دیگری روشن کردند که از جمله آنها میتوان موسسه در راه حق را نام برد که خود مرکز خیرات زیادی گردید که هنوز هم به اشکال گوناگون و در ابعاد وسیعتری جریان دارد. از اینها بگذریم.
من خود در هفده سالگی یا کمی بیشتر به خدمت استاد رسیدم که اوائل امر، رفت و آمدم به خدمت ایشان منحصر به شبهائی بود که برای عموم درس اخلاق میفرمودند؛ اما چندان طولی نکشید که تمام نمازهایم به مسجد امین الدوله منتقل شد، وجاهای دیگر را ترک گفتم.
خشنودی خدا
در حدود هیجده نوزده سالگی این بنده بود که دریک دوره که دو سال یا شاید بیشتر طول کشید، یک مسئله ورد زبان ایشان بود که فکر میکنم دوره بسیار مهمی است. ما هر روز به نوعی از ایشان میشنیدیم که ما چکار کنیم که پروردگار عزیز از ما راضی بشود؟ این سخن را فردای آن روز به شکل دیگری میفرمودند و پسفردا به نوع دیگر.
این سخن از کسی بود که از دوره اول جوانی مراقبه را راه و رسم زندگی داشت و مراقبه چیزی جز در بند رضای خدا بودن نبود. وقتی بنده از گناه گذشت و ناپسند عملی و اخلاقی از زندگی او بیرون رفت، دیگر باید ببیند که کاری که میخواهد بکند، خدا راضی است یا نه، اگر راضی بود بکند، واگر نه، نه! چنین کسی میتواند یک آرزو داشته باشد، و آن اینکه آیا خدای متعال از من راضی شده است یا نه؟
در تمام دورانی که ما خدمت ایشان بودیم گاه مراحل سلوکی ایشان به شکلی - بدون این که تصریحی بکنند- در رفتار و سخنشان دیده میشد که این یک نمونه از آن بود. آنقدر این تلقین برای ما قوی بود که فکر و ذکر شب و روز ما هم همین مسئله شده بود. بعد از آن مدت، دیگر از ایشان هیچ سخنی در این باره شنیده نشد. گوئی ایشان به آرزوی خود رسیده بودند که دیگر لزومی نداشت آن را به زبان بیاورند.
من در میان جمع و . . .
دوحادثه تأملبرانگیز دیگر برای شما نقل میکنم که نشانی از یک جریان معنوی در زندگی ایشان است. مشهد حضرت رضا علیهالصلوة و السلام مشرف بودیم. معمولا حاج آقای حقشناس برای نماز به منزل ما میآمدند و رفقا هم جمع میشدند. یک روز ظهر ایشان را به نهار دعوت کرده بودیم. بعد از صرف غذا نمیدانم رفقا کجا رفته بودند.
تنها من در اتاق در محضر حاج آقا بودم. ایشان همان طور که به دیوار تکیه کرده بود از من سؤالی کردند که جواب آن چندین دقیقه طول میکشید. این بنده شروع به جواب کردم. ناگزیر وقتی دو نفر روبروی هم، با هم سخن میگویند، اغلب به صورت یکدیگر نگاه میکنند. این بنده چند جمله بیشتر نگفته بودم که در چشم ایشان دیدم که چیزی نمیشنوند و مرا نمیبینند. راستی به چه چیز مشغولیت یافته بودند؟ سخن کوتاه کردم. نمیدانم چقدر طول کشیدتا ایشان دوباره برگشتند و دیگر از سؤالی که شده بود سؤال و جستجوئی نکردند و گذشت.
جنگ ویتنام چه شد؟
یکی از دوستان نقل میکرد: همراه ایشان به قم مشرف میشدیم و در کنار ایشان در اتوبوس نشسته بودم. زمان جنگ ویتنام بود. سؤال فرمودند: جنگ ویتنام چه شد؟ من شروع کردم به توضیح وضع آن روز جنگ. کمی که صحبت کردم، دیدم که ایشان از سخنان من چیزی نمیشنود. دنباله سخن را رها کردم و برای خودم به آواز خواندن مشغول شدم. شاید نیم ساعت گذشت. ایشان دوباره فرمود: ویتنام چه شد؟ من فکر میکنم هر دو حادثه مربوط به سالهای قبل از انقلاب است.
گفتند میتوانی به کلاس آخر بروی
شاید پانزده سال اخیر عمر ایشان جریان زندگی باطنی ایشان به شکل دیگری در آمده بود. از سفر زیارت امام رئوف -علیه آلاف الصلوة والسلام- بازگشته بودند. ما بعد از نماز در خدمتشان بودیم، گفتند: به من فرمودند:میخواهی به کلاس آخر بروی؟ جواب دادم: من نمیتوانم! فرمودند: میتوانی. گفتم: نمیتوانم! گفتند: میتوانی، استخاره کن! در این جا به عنوان جمله معترضه میفرمودند: معلوم میشود استخاره مرا قبول دارند! استخاره کردم، خوب آمد. به آن کلاس رفتم بیشتر از سه چهار نفر در آن حضور نداشت. البته بعدها وقتی از این حادثه سخن میگفتند، دیگر کلاس آخر نگفتند؛ بلکه کلاس بعد میگفتند.
کلاس آخر چه بود؟/ غرایبی به یاد دارم که گفتنش ممکن نیست
این بنده شاید از آن روز که این کلام ایشان را شنید، دائماً در این فکر بود که این کلاس آخر چیست؟ اما کلاس آخر را در رفتار ایشان دیدیم. رفتهرفته مشاهده میشد که زندگی ایشان پر از بلا شده است. از در و دیوار انواعی از مریضی و سختیهای اجتماعی و شخصی میبارید و ایشان دیگر هیچ سخنی نمیگوید. حتی دعا نمیکند. من یادم میآید مدتها قبل از این، به عیادت ایشان در بیمارستان رفته بودیم. مجموعهای از رفقا هم بودند. آنجا فرمودند: به من گفتند: که یک سختی و مشکل در پیش داری؛ من عرض کردم، عبادتم را میافزایم و مثلا چه کار و چه کار میکنم که این بلای تازه دور شود. به من گفتند: نه ممکن نیست باید این سختی باشد و تحمل کنی! اما در این دوران جدید دیگر هیچ چون و چرائی در کار نبود. هر چه پیش میآمد، آمده بود و ایشان تسلیم بود. غرایبی به یاد دارم که گفتن همه آنها ممکن نیست. سهلترین آنها را برای شما نقل میکنم.
یک روز این بنده با چند تن از دوستان به محضر ایشان رفته بودیم. به تازگی مشکل قلبی داشتند و مدتی در بیمارستان بستری شده بودند؛ در آن مجلس کسی در کنار ایشان نشسته بود که حالات قلبیشان را ثبت میکرد، تا به دکتر معالج گزارش کند. ایشان برای ما توضیح میدادند که این مشکل چطور و چطور است و آن وقت در حال گریهای عمیق فرمودند: «خیلی راضی هستم! خیلی راضی هستم!»این سخن را به شکلی میفرمودند که آدم باور میکرد.
یک زمین خیلی خوبی خوردم
بار دیگر در محضرشان بودیم همان تازگیها در یک صبح و سحری بعد از گرفتن وضو لغزیده و با صورت به زمین خورده بودند که خونریزی و شکستگی ایجاد گشته و دکتر و بخیه و پانسمان لازم شده بود. فرمودند: «یک زمین خیلی خوبی خوردم !»
پس چه چیزی، چیزی است؟
در همین دوران پزشگان لازم دانسته بودند که هر چند وقت یکبار مجرا به خاطر رسوبات تراشیده شود. تصورش -با آن شکلی که کمی توضیح داده میشد- هم مشکل است. احتمال میدهم مشکل دیگری هم بود. الان به یاد ندارم. دوستی که به همراه ایشان به بیمارستان رفته بود و زیر بغل را گرفته و به سوی اطاق عمل میبُرد، نقل میکرد: همین طور که به سوی اتاق عمل میرفتیم و من در تصور درد و سختیهای این عمل بودم، به من فرمودند: این چیزی نیست.این چیزی نیست!! بعد از این که ما داستان را شنیدیم فکر میکردیم، پس چه چیز، چیزی است، اصلاً اشاره یا تصریحی نشده بود؟! این فکر برای این بنده مدتها ادامه داشت: پس چه چیزی چیز است؟ پس چه چیزی مهم است؟
اگر -طبق اصطلاح اهل معرفت- برای کسی فتحی اتفاق افتاده باشد: فتح قریب یا فتح مبین و یا فتح مطلق!!البته من فکر میکنم فتح مطلق. برای ادامه آن به هر چیز تن خواهد داد و بسته شدن این در چیزی نیست که هیچ دوستی از دوستان خدا آن را بخواهد و یا بتواند تحمل کند؛ بنابراین چنین چیزی میتواند تنها غصه و دغدغه یک تن از این کسان باشد و هیچ دغدغه و غصه دیگری نداشته باشد و برای حفظ آن هر فداکاری بکند و به هر بلا که پیش آید، تن بدهد و تسلیم باشد: من چنین آینهای میبینم، چشم از این آینه چون بردارم؛ هر که دل آرام دید از دلش آرام رفت، چشم ندارد فراز هر که در این دام رفت.
البته من فکر میکنم که در این سالهای اخیر این نگرانی از میان رفته بود و دیگر ایشان در اطمینان کاملی غرق بودند و اگر بتوانید باور کنید ما در ایشان یک سربلندی مشاهده می کردیم. آخر همیشه ی عمر ایشان سرشان پائین بود اما حالا سرشان را بلند نگاه میداشتند. البته ایشان طبق معمول چیزی به زبان نمیآوردند و این را میدانیم که سربلندی تنها در بندگی خداست.
چه کنیم؟ اینها چیزهائی نیست که من و ما بتوانیم در حیطه کوچک ادراک خودمان آنها را به خوبی دریابیم. بنابراین از این بحث میگذریم.
آیتالله حقشناس در تهران چنانکه در گذشته اشارهای کردیم درس و بحث و مطالعه را به جد ادامه میدادند.درس فقه ایشان را هر روز می دیدم و از مباحثه ایشان با بعضی از علمای وارسته تهران ازجمله آیتالله حاج شیخ اسماعیل جاپلقی(ره) خبر داشتم.
این آقای جاپلقی که عالمی بسیار وارسته و متقی بود و من ایشان را مکرر دیده بودم، داستانی داشتند که مرحوم آقای حقشناس آن را برای ما چند بار گفته بودند و آن این بود که ایشان در اوایل طلبگی احساس میکردند که درسها را درست نمیفهمند. کوششها به نتیجه نمیرسید. ناگزیر از این میشوند که کار دیگری بکنند و وسیلهای بیابند؛ به همین دلیل تصمیم میگیرند که طبق حدیث: مَن أَخلَصَ لِلَّهِأَربَعِینَ صَبَاحاً چهل روز به اخلاص سر کنند و این کار را میکنند. از آن به بعد در بسته فهم باز میشود و ایشان به مقام اجتهاد میرسد و در زمان ما از علما و مجتهدین معتبر تهران بودند.
ما سالها از گوشه و کنار می شنیدیم که آیتالله حقشناس اهتمامی به این چهله دارند و از ده روز مانده به ماه رمضان، یعنی دهۀ آخر ماه شعبان، به علاوه تمام ماه رمضانالمبارک در انجام این عمل میگذرد. دیگر چیزی در این باره نمیدانم.
تنها 2 زیارت مقبول از امام رضا(ع) دارید
باز آیتالله حقشناس از عالِمی دیگر هم نام آقای جاپلقی، نام میبردند که زمانی در صدد شده بودند که بدانند در درگاه الهی چه دارند؟ بنابراین دستوری که در حاشیه مفاتیح وارد است با عنوان «خواب دیدن مطلب خود» عمل کرده بودند. شب در خواب به ایشان گفته میشود: تنها دو زیارت مقبول از حضرت رضا-علیه الصلوة والسلام- دارید ولا غیر، و ایشان از خواب پریده بود و تا صبح در این حسرت گریه میکرد.آیت الله حق شناس می فرمودند: من نمی دانم آن قرآن ها که ایشان در سحر می خوانده چه شده وچرا قبول نشده است!؟
حل مسئله توحیدی توسط "حمال"
آیتالله حقشناس گاه مطالب بسیار جالب و شگفتآوری از زندگی خود نقل میکردند که در گذشته به بعضی از آنها اشاره کردیم. از جمله این حادثه است که من خود از ایشان نشنیدم؛ اما یکی از دوستان موثق آن را نقل کرد. او میگفت:در یک شبِ درسی فرمودند: من از خدای متعال درخواست کردم که یک مسئله توحیدی را برای من حل بکنند. به من گفته شد فردا به میدان نزدیک امامزاده سید اسماعیل میروی و در آنجا در جمع حمالان و باربران، باربری است لخت -که قاعدتاً به معنای این است که تنها یک عرقگیر به تن داشته و لباس دیگری ندارد- مشکل تو را حل خواهد کرد. فردا به میدان سید اسماعیل که در جوار امامزاده سید اسماعیل قرار دارد رفتم. در جمع حمالان یک حمال لخت دیدم و به سوی او رفتم. اما تا او مرا دید اشاره کرد که من به او در آنجا نزدیک نشده و به پشت ساختمانی که آنها در کنارش نشسته بودند بروم، و او به نزد من خواهد آمد. رفتم و او آمد و مشکل مرا حل کرد، و رفت. البته این حادثه مربوط به اواسط عمر ایشان است.
آیتالله شاهآبادی میگفت: باید برای مردم صحبت کنم
سالها بعد، و چند سال قبل از جریان کلاس آخر، باز از سفر مشهد امام رئوف -علیه آلاف التحیة و السلام- بازگشته بودند که فرمودند: در این سفر در یک واقعه آیتالله آقای شاهآبادی را دیدهاند که ایشان آقای حقشناس را به مرتبۀ بالاتری از توحید بالا برده است. البته که چون این سخن بیش از یکبار گفته نشد، خاطرهاش چندان روشن و واضح نیست. هر چه بود یک ارتقاء توحیدی بودکه ما از حدود و ثغور آن هیچ نمیدانیم. بعداز این جریان نام آیتالله شاهآبادی را ما خیلی بیشتر از ایشان میشنیدیم و خیلی آن را با عظمت بیشتر بر زبان میآوردند. حتی گاه به عنوان اساتید خودشان فقط نام ایشان و آیتالله بروجردی را میآوردند.
از ایشان نقلهای چندی در مورد این استاد به یاد دارم که از آن جمله این حادثه مهم و کمنظیر است: دولت دیکتاتوری رضاخانی صحبت کردن علما در مساجد را ممنوع کرده بود. آیتالله شاهآبادی زیر بار این ممنوعیت نمیرفت و آن را خلاف وظیفه و منافی با عزت نفس مومن میدانست و فرموده بود: دولت منبر رفتن را ممنوع کرده وگفته است منبر نروید؛ من منبر نمیروم ایستاده سخن میگویم، اگر ایستاده را هم مانع شوند مینشینم صحبت میکنم و اگر نشسته را هم مانع شوند دراز میکشم و سخن خواهم گفت. در هر صورت من باید برای مردم صحبت کنم. این وظیفه را تعطیل نخواهم کرد.
بنابرین ماموران شهربانی تصمیم گرفته بودند به هر نوع شده ایشان را خاموش کنند. آیتالله حقشناس میفرمودند: ایشان در یک وعده پس از ادای نماز برای خروج از مسجد حرکت کرده بودند. هنگامی که به دم در رسیدند. جلوی در ورودی شبستان یک سرهنگ شهربانی با جمعی پاسبان ایستاده بودند. سرهنگ رئیس کلانتری بازار بود. ایشان پایش را که از مسجد بیرون گذاشت، آن سرهنگ جلو آمده به ایشان عرض کرد: رئیس شهربانی شما را خواسته است. ایشان سر بلند کرده با لهجۀ شیرین اصفهانی فرمود:«رئیس کیِ¬س» این را فرمود و بدون وقفه و مثل همیشه حرکت کرده و به سوی درب مسجد در شمال شرقی آن رفت. مجموعۀ شهربانی چیها که جرات نکرده بودند، کاری بکنند بدنبال ایشان راه افتادند. مردم هم با ترس و فاصله به دنبال آقا میرفتند. ایشان از مسجد بیرون آمده و از کوچه منتهی به آن در، به سوی بازار آهنگران و از آنجا بسوی کوچۀ سر پولک رفتند. ازکوچه سر پولک بیرون آمده و لب خیابان با یک ماشین جیپ شهربانی و مجموعهای افسر و پاسبان روبرو شدند که میخواستند همانجا ایشان را دستگیر کرده و به داخل ماشین بیاندازند، و همراه ببرند. آقای شاهآبادی در کنار جوی خیابان ایستادند و دستدراز کردند و به ماموران شهربانی گفتند:اگر جرات دارید، دست مرا بگیرید!!
هیچ کس جرات نکرد. ایشان آنها را همانطور در سردرگمی رها نموده با خونسردی عرض خیابان را طی کرده و به کوچۀ مقابل یعنی کوچۀ حمام قبله وارد شدند تا به سوی خانه خودشان بروند. ماموران شهربانی هم که در انجام ماموریت شکست خورده و ناامید شده بودند، مراجعت کردند. آقای حقشناس که درهمان دوران ضمن راه از مرحوم آیتالله شاهآبادی درس منظومه میگرفتند و ظاهرا حاضر و ناظر همۀ این چیزها بودند، بارها این داستان را برای ما تا اینجا نقل میکردند.
از این جا به بعد حادثه را از زبان مرحوم حاج سید علی اصغر آلاحمد نقل میکنم که میگفت:من جزء کسانی بودم که دنبال ایشان رفته و تا کنار در خانه با ایشان همراه بودم. ایشان مرا به داخل خانه دعوت فرمود. به اطاقی بیرونی که کرسی داشت وارد شدیم. درآن اطاق نشستم. بعد از مدتی ایشان با یک سینی به اطاق آمدند که در آن یک پیاله آبگوشت و مقداری نان بود. در محضر ایشان شام صرف شد.شب زیر همان کرسی خوابیدیم. بعد از بیداری در سحر و انجام وظایف آن، ایشان طبق معمول قبل از اذان از خانه حرکت کرده و به سوی مسجد جمعه راه افتادند تا در آنجا نماز صبح را به جماعت بپا بدارند. آن عصر، عصر خفقان و خوف بود؛ اما آیتالله شاهآبادی بدون هیچ واهمه در دل شب تاریک و در کوچههای خاموش و تاریک به دنبال برنامۀ همیشگی خود رفتند.
اجازه زیارت امام رضا از حضرت معصومه
زیارت حضرت رضا علیه السلام آرزوی هرکس است. آن وقت که من به خدمت استاد رسیده بودم و کمی آشناتر شده بودم این سخن را مکرر میشنیدم که ایشان هر وقت که قصد زیارت حضرت ثامن را میکنند، به قصد اجازه گرفتن به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها رفته، و بعد به مشهد مشرف میشوند؛ حتی یکبار ایشان بیاجازه به سفر زیارت رفته بودند. در واقع این زیارت برای ایشان پیش آمده بود؛ به این معنی که مثلاً یک نفر که ما او را نشناختیم به محضر ایشان آمده و گفته بود که من بلیط مشهد گرفتهام امشب یا فردا صبح در خدمتتان به زیارت خواهیم رفت و ایشان در رودربایستی مجبور شده بودند، بدون این که اجازه گرفته باشند، به این سفر بروند. سفر همه در کدورت قلب گذشته بود. وقتی از این سفر بازگشته بودند اگر کسی طبق معمول پرسیده بود:خوش گذشت؟ ایشان جوابی مناسب داده بودند؛ اما به ما گفتند: این زیارت که بدون کسب اجازه انجام شده بسیار سخت گذشته است.
ایشان معمولا همه جا با خانواده سفر میکردند. سفر زیارت حضرت رضا علیه الصلوة و السلام هم به همین شکل بود. دوران سفر زیارت در تابستان گاه یک ماه و بـیشتر طول میکشید. در آن اوائل در همان تک اتاقهای اجارهای که هر زائری برای سکونت تهیه میکرد، نماز جماعت میخواندیم. بعدها در بازار فرش فروشها یا بازار بزرگ، در داخل پیچ و خم یک کوچه نسبتاً تنگی مسجد کوچکی یافت شد که به نام مقدس حضرت صدیقه طاهره-سلام الله علیها- مزین بود، و نماز جماعت به آن جا انتقال یافت. ظهرها و شبها نماز جماعت برپا میشد و هر شب موعظه و توسل هم بود، مجالس بسیار خوب و گرمی بود. ملکی مداح هر شب توسل میکرد و بسیار بهره میبردیم. ایشان رسم داشت که بعد از نهار و نماز به حرم مشرف میشدند و مقصود این بود در این زیارت با آشنایانی برخورد نکنند و هیچ چیز زیارت ایشان را مشوب نکند؛ بنابراین ما که در ساعات معمولی به حرم میرفتیم هیچوقت ایشان را نمیدیدیم.
در این سالهای اخیر شاید بیست سال یا حتی بیشتر دیگر از این شکل کسب اجازه خبری نبود.چرا؟ نمیدانیم! شاید به شکل دیگری این اجازه حاصل میشد. در این سالها که ایشان از پا افتاده بودند و ناگزیر با ویلچیر به حرم مشرف میشدند. ساعت زیارت همان دو ونیم و سه بعد از ظهر بود. در این دوران ایشان از کفشداری یازده و از رواق دارالسیاده وارد حرم میشدند. پائین پله در کنار آن میایستادند. کسی از دوستان زیارت جامعه میخواند و ایشان همراه او قرائت میکردند.آقای دکتر علی اکبر محمدی نقل میکرد: در یک شب پانزدهم شعبان بنا بود که در خدمت ایشان به زیارت برویم. آن شب حرم و رواقها شلوغ و پر از جمعیت بود و طبق معمول جمعیت فراوانی به محضر امام مشرف شده بودند. از اول حاج آقا فرمودند: به قسمت جلوی حرم برویم. ما باید مقدار زیادی راه را در میان جمعیت انبوه بپیمائیم. ایشان مکرر میفرمود: مواظب مردم باشید که آزار نرسانید. هیچ جا جای ایستادن نبود، ایشان با ویلچیر و ما به زحمت راه را به جلو میرفتیم. بالأخره رسیدیم به جائی که ایشان فرموده بود. همه اطراف پر از انبوه زائر بود و فقط آن نقطه یک جای خالی برای ما پنج نفر داشت، ایستادیم و بدون فشار زیارت کردیم.
امام رضا(ع) فرمودند هر جور میخواهی وارد شو
باز این اواخردر یک سفرفرمودند: به محضر حضرت عرض کردم: من چه جور خدمت شما برسم با عمامه یا کلاه؟ فرمودند: هر جور راحتتر هستید! ایشان در آن سفر با عبا و شبکلاهی که علماء زیر عمامه بسر میگذارند و بدون قبا به محضر مشرف میشدند. البته دیگر برروی پا نمیتوانستند؛ بنابرین ویلچیر سوار میشدند و دوستان همراه ایشان بودند.
تو را به خاطر این کار آتش میزنیم
در اینجا جالب است که واقعهای در مورد زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها نقل کنم که آن را حاج آقای حقشناس خود فرمودهاند: جریان مربوط به اوایل آمدن ایشان به طهران است. ایشان هر ماه اموال وحقوق شرعی مردم را که در طول ماه به ایشان پرداخت کرده بودند به قم میبردند تا به مرجع تقلید زمان آیتالله بروجردی(رضوان الله علیه) برسانند؛ ناگزیر به محض ورود به قم به بیت ایشان میرفتند و پولها را پرداخت میکردند، بعد به عزم زیارت به حرم مطهر میرفتند. فرمودند: به من گفته شد: تو را به خاطر این کار آتش میزنیم!! من عرض کردم: همراه من امانات مردم است، میروم امانات مردم را به صاحبش برسانم، بعد به زیارت بیایم. فرمودند: نه، اول باید به زیارت بروی، بعد هر کار دیگر.این مسئله برای ما هم درس همیشگی شد.
تکیه کلام "عزیزم" به جای "داداش جون" در مکه
در سال1370 به همراه ایشان و مجموعهای از دوستان به سفر عمره مفرده مشرف شدیم. سفری فوقالعاده و خاطرهانگیز بود. روز اولی که به مکه وارد شده بودیم، از هتل محل اقامت به سوی خانه کعبه حرکت کردیم. راه رسیدن به بیتالله از بازار ابوسفیان میگذشت. در آن زمان بخشی از آن بازار را بریده و به صحن محل نماز تبدیل کرده بودند. همراه میرفتیم تا به جائی رسیدیم از داخل آن بازار میتوانستیم گلدستهها و دیوارهای خانه را ببینیم.
ایشان ایستاد در حالی که خمیده به آن سوی مینگریست، عرضه داشت: «عزیزم این خونه توئه؟!» بعد ازاین دیگر ایشان گوئی لفظ: داداش جون که میراث شیخ محمد حسین زاهد بود فراموش کرده وبه جای آن: عزیزم را تکیه کلام قرار دادند.
با میل خوردن غذای بد مزه
یکی از دوستان موثق داستانی غریب نقل می کرد که تفسیری جز حوادث این وادی نمیتوانست داشته باشد. ایشان میگفت: همراه حاج آقا به مشهد مشرف بودیم. دکتر گفته بود که ایشان فقط از گوشت ماهی آبپز و بینمک استفاده کنند. مسافرخانه و هتلی که منزل داشتیم برای ایشان غذای ماهی آبپز آماده کرده بود. در کنار ایشان مشغول خوردن غذا بودیم. میدیدیم که ایشان غذا را با یک اشتهاء و میل زائدالوصفی میخورند که ما هوس کردیم، از غذای ایشان لقمهای برداریم. فکر میکردیم که غذا خیلی خوشمزه است که این قدر حاج آقا با میل و رغبت میخورند. یک لقمه برداشتم در دهان که گذاشتم، ماهی آبپز و بینمک حالم را بهم زد. حال این سؤال پیش میآید که پس چرا ایشان آن جور با میل و رغبت این غذای بیمزه بلکه بد مزه ومُهوّع را میخوردند؟ راستی چه جوابی میتوانیم به این سؤال بدهیم؟آیا جوابی جز از وادی محبت و جود دارد. مثلاً بنده میداند پروردگارش دربارهاش خواسته است که مریض باشد، بنده اهل محبت هم این مریضی را میخواهد. بنده میداند پروردگار میخواهد او در سختی طاقتفرسا زندگی کند، بنده اهل محبت هم سختی را دوست دارد و... در این واقعه خاص میخواستند بگویند: پروردگارعزیزم میخواهد که من بد مزهترین غذا را بخورم. این غذا برای من بهترین و خوشمزهترین غذای عالم است!!
در این جا حوادث زیاد است که ما از اکثر آنها بیاطلاع هستیم و آنها را که میدانیم قابل باز گفتن نیست.
امام زمان(ع): آنچه آقای حقشناس میکند، درست است
علاوه بر نماز جماعت و نماز شب، زیارت عاشورا فکر و ذکر و حرف اول ایشان بود. به هر مناسبتی و برای هر حاجتی یک دوره چهل روزه زیارت عاشورا میخواندند و با یک استحکام و یقین زائدالوصفی میفرمودند: هر کس زیارت عاشورا را با این شرایط بخواند حاجت رواست؛ تا آن جا که به ایشان گفته شده بود که شما در این که حاجت رواست إنشاء الله بگوئید. ایشان این اعتقاد راسخ را ازآن جا یافته بود که فرمودند: در قم من یک دوره زیارت را شروع کرده بودم. پس از چند روز شک کردم. با شک در درستی شکل و چگونگی عمل، کاری که میکنی دیگر اثری ندارد. عمل را تعطیل کردم. روزی در یکی از حجرات صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها مشغول مباحثه بودم. کسی به در آن حجره آمده و گفت: من با آقای میرزا عبدالکریم حقشناس کار دارم. به من پیغام را رساندند. من گفتم: اگر با من کار دارند به داخل بیایند. آن شخص گفته که نه ایشان باید به کنار در حجره بیاید. در هر صورت من رفتم. ایشان گفت: شما آقای حقشناس هستی؟ من دیشب خواب دیدهام امام زمان علیهالسلام فرمودند: آن چه آقای حقشناس میکنند درست است، شک نکنند. این یک کرامت بود و من مطمئن شدم. البته شک در درستی روش خواندن بود نه در اصل زیارت.
این داستان را ما چند بار از ایشان شنیده بودیم. یک داستان دیگر هم میگفتند و آن این بود که در یک بعدازظهر که درِ حجره مدرسه را بسته و به خواندن زیارت مشغول بودند، کسی در میزند. شخص که معرفی نکردند و در زده بود از رفقای تهرانی بود به اطاق وارد شد. فرمودند: من فراموش کرده بودم که مفاتیح را ببندم، و کتاب همچنان بر سر زیارت عاشورا باز مانده بود.او تا به داخل حجره آمد گفت:عجب زیارت عاشورا هم که می خوانی؟! من پیش خود گفتم: این زیارت از دست رفت. شما اگر چهله ی زیارت عاشورا بخوانی، وحاجتی داشته باشی، وکسی از خواندن تو مطلع بشود، این چهله از دست رفته است. مخفی بودن عمل یکی از شرائط حتمی ومهم است. بعدها در تهران در یک دوره ی زیارت، روزی کسی در خانه را می زند. اهل خانه مثلاً می گویند: آقا مشغول نماز ودعا است یا این که به کاری مشغول هستند.آن شخص می گوید: زیارت عاشورا می خوانند؟وقتی ایشان خبردار می شود، می فرماید: این دوره که از دست رفت. باید دوره ی تازه ای شروع کرد. این قدر دقت ومراقبت انجام می شد که عمل رد خور نداشت، وهر بار که چهل روز زیارت انجام می شد حاجت بر آورده می شد.
یک مُخدّرۀ جوان دانشجو در عصر طاغوت به دست مأموران ساواک گرفتار شده بود. پدر و مادر و خویشان او سخت ناراحت شده و به دست و پا افتاده بودند. مراجعات متعدد کرده بودند و حتی به رئیس ساواک پیغام داده بودند که حاضرند سه میلیون تومان به بهای آزادی آن مخدره بپردازند و آنها نپذیرفته بودند. آقای حقشناس به آنها پیغام دادند: من چهل روزه او را بیرون میآورم. با چهل روز زیارت عاشورا مخدره آزاد شد و پدر او برای قدرشناسی و تشکر یک ظرف ماست سه کیلوئی!! به محضر ایشان آورده بود.
یک مخدره دیگر در دوران همان زیارت عاشوراهای جنگ، از مذهب خودش که میگفتند: علیاللهی بود برگشته و میخواست مسلمان شود، به ایشان مراجعه شده بود. ایشان چون در حال خواندن زیارت عاشورا بودند، از پذیرفتن او خودداری کرده و کار را به این بنده واگذار کردند. ایشان برای این که نکند سخن گفتن یک مخدره جوان خیالی به بار آورد -خیالی به اندازه یک لحظه- هم مجلسی و چند کلمه کوتاه سخن گفتن با یک نامحرم را نپذیرفته بودند. حتی از یک احتمال بسیار بسیار ضعیف هم باید پرهیز میکردند تا هیچ خواستهای بر زمین نماند.
امام فرمودند:حاجت شما برآورده شد
یک جریان مهم را هم مکرر میفرمودند: حاجتی داشتهاند و برای انجام آن چهل روز زیارت را با شرائط میخوانند. قاعدتاً زیارت در مسجد خوانده میشد که چون در ساعات بعد از ظهر در آن بسته است و کسی رفتو آمد نمیکند، جای مناسبی برای خواندن زیارت است. فرمودند: وقتی روز چهلم میخواستم برای خواندن زیارت بروم، حاج خانم گفتند: حاجت مرا هم بخواهید. زیارت که تمام شد. امام علیه السلام حاجت مرا به این شکل مرحمت کردند که رو به قبله کردند و دست به زیر عبائی که به دوش داشتند برده و قنداقه یک طفل صغیر را بروی دست گرفته و دعا کردند؛ آنگاه فرمودند: خواسته شما برآورده شد و برای حاجت حاج خانم فرمودند: ایشان باید به حضرت مسلم توسل کنند.
ختم نیمهکاره زیارت عاشورا
در این اواخر زیارت عاشورا بیشتر به مسائل اجتماعی و کشوری معطوف شده بود؛ البته آنطور که به یاد دارم اولین باری که ما با جریان زیارت عاشورا آشنا شدیم، جریان محاکمه متهمان قتل منصور بود. کسانی از آن جمع محکومیت در حد اعدام داشتند. بزرگان این جریان از جمله حاج صادق امانی(ره) در مسجد امینالدوله تربیت شده بودند. اصحاب مسجد قیام کردند که برای نجات محکومان دست به دعا بردارند. چهل نفر از ما مأموریت یافتیم که چهل روز نماز استغاثه به امام زمان صلوات الله و سلامه علیه بخوانیم، حاج آقا بنا گذاشتند که یک دوره چهل روزه زیارت عاشورا بخوانند. ما از واقعه بعدها خبردار شدیم که ایشان بعد از چند روز از خواندن زیارت در خواب ملهم میشوند که تقدیر قطعی وجود دارد، کاری نمیتوان کرد. ختم نیمهکاره رها میشود.
در اوایل جنگ حاج آقای حقشناس برای ختم آن به یک چهله زیارت عاشورا همت میگمارند که البته باز به ایشان گفته میشود این هم یک تقدیر قطعی است و ایشان ختم زیارت را نیمه میگذارند. در آن سالها تهران چندین بار گرفتار بمبباران شد که ایشان از دوستان میخواستند چهل نفر جمع بشوند و یک زیارت چهل روزه بخوانند. هر بار بمبباران قطع میشد.
موشکباران با قطع کردن زیارت عاشورا
در دوره موشکباران تهران باز هم چهل نفر جمع شدند و زیارت شروع شد و موشک قطع شد؛ اما هیچ کس نتوانست زیارت را به پایان برساند. یک روز من به محضر ایشان مشرف بودم. به من فرمودند: تو چکار کردهای، آیا زیارت را ادامه میدهی؟ من عرض کردم زیارت من قطع شده است. فرمودند: زیارت من هم قطع شده است. چیزی نگذشت که دوباره موشکباران شروع شد. روزها و شبهای سختی بود. تهران خالی شده بود. در محله ما همه به دهات وشهرستان خودشان رفته بودند و فقط چند خانواده تهرانی قدیمی مانده بودند. أَعَاذَنَا اللَّهُ مِن أَمثَالِ ذَلِکَ.
بمبباران قطع نشود، زیارت عاشورا نمیخوانم
حاج آقای حقشناس دوستان خودشان را از بیرون رفتن از تهران نهی میکردند. دوباره زیارت عاشورا را به عهده گرفتند. یادم هست تا ماه رمضان ادامه یافت. شب سی و هشتم یا نهم، ایشان عرض کرده بود: اگر موشکباران قطع شد فبها و گرنه دیگر زیارت عاشورا نمیخوانم! آخرین موشک فردا شب یعنی شب سی و نهم به زمین خورد و دیگر به کلی قطع شد.
پیشگویی آیتالله حقشناس از پایان جنگ
در سالی که جنگ به پایان رسید، حاج آقا یکبار دیگر چهله زیارت عاشورا را برای پایان جنگ خواندند. زیارت که تمام شد فرمودند: جنگ تا دو ماه دیگر تمام میشود. حتی خبر و اطلاع این مسئله به مقامات عالیه کشور رسید و دو ماه بعد جنگ تمام شد. آخرین باری که این بنده از زیارت خواندن ایشان خبردار شدم، هنگامی بود که برای شفای دختر مریض یکی از دوستان به خواندن زیارت مبادرت ورزیدند و فشار عمل باعث شد که قلب ایشان ناراحت شده و نیاز به بیمارستان پیدا بکنند؛ بنابراین این زیارت قطع شده و به ثمر نرسید.
داستان قبض روح آیتالله حقشناس با چنگک
یک تجربه از مرگ در زندگی آیتالله حقشناس اتفاق افتاده بود که بخشهای مختلف آن را در مواقعی برای ما نقل کرده بودند. ایشان فرمودند: من جوان بودم. قاعدتاً هفده و هیجده سالگی بوده است و ایشان حصبه گرفته بودند.در این مرض پرهیز خیلی زیاد است. نان، گوشت، برنج و هر نوع غذائی که اندکی حجم داشته باشد، ممنوع است. گاه مریضی چند ماه طول میکشد و در تمام این مدت تنها غذائی که مریض میتواند بخورد، سوپ رقیق است. درهر صورت گرسنگی و محرومیت غذائی درازمدت و جوانی باعث میشود که ایشان به سراغ باقیمانده غذای شب اهل منزل، یعنی گوشت کوبیده بروند، و دلی از عزا در بیاورند. خوردن غذا همان و بهم خوردن حال همان. دکتر ضرابی که به بالین میآید، میگوید: کار گذشته و معالجه کارگر نیست و باید تسلیم قضا شد. حال رفتهرفته وخیمتر میشود. ایشان از حال معمولی خارج میشوند و حالت احتضار دست میدهد. حضرت ملکالموت را مشاهده میکنند که با یک چنگک سه شاخه میخواهد ایشان را قبض روح کند. او چنگک را میاندازد و روح از پا خارج میشود؛ اما یک جوان زیباروئی وساطت میکند و آن حضرت روح را رها میکند.
بار دوم هم مسئله تکرار میشود و ایشان مقدار بیشتری روح را بیرون میکشد، باز آن جوان شفاعت میکند. مرتبۀ سوم مقداری بیشتری قبض میشود و شفاعت نجات میدهد. سرانجام ملکالموت به طور کلی رها میکند و غایب میشود. در پایان آن شمائل میگوید: من نماز شب تو هستم. بعد از این حال رو به بهبودی میرود و ایشان شفای کامل مییابند.
خسارت برای امام زمان در صورت مرگ سربازش
یک زمانی نقل میکردند که در همان سالهای طلبگی به مناسبت یک مریضی در بیمارستان بستری بودهاند. میبینند که چند طبیب در کناری با یکدیگر به آهستگی سخن میگویند. ایشان احتمال میدهند که صحبت درباره اوست. فرمودند: من به آقایان پزشگان گفتم: من از مرگ نمیترسم. هر چه هست بلند بگوئید مشکلی نیست. آن آقایان گفتند: خوشبختانه چیزی نیست و صحبت درباره شما نبوده است. بعد به خاطر این که یک مریض از مرگ نمیترسد اظهار شگفتی کردند. من گفتم: این خسارت برای امام زمان است که یک سرباز او آنگاه که دارد آماده خدمت میشود، از دنیا برود.
در گوشه جنوب غربی مسجد امینالدوله ستون قطوری بود و آیتالله حقشناس معمولا برای نماز، لباس را آنجا عوض میکردند. به یاد دارم روزی ایشان آنجا ایستاده بودند و بیش از یک یا دو نفر از دوستان خدمتشان نبودند از جمله یکی از دوستان قدیم به نام حاج میرزا علی اصغر عصارکه از اخیار و ابرار بود و ایشان با یک شدّت و حدّت و استحکامی سخن میگفتند که ما در برابر آن هیچ لا و نعم نمیتوانستیم داشته باشیم و ناچار سکوت محض بودیم.
تا دعای طول عمر مفاتیح را بخوانی، باقی میمانی
می فرمودند: حضرت ملکالموت تا مؤمن اجازه ندهد، نمیتواند او را قبض روح کند. من رضایت نمیدهم. من فلان مقدار عمر میخواهم و عدد بزرگی میگفتند؟! این داستان در سراسر زندگی بعدی ایشان جاری و ساری بود و ما به مناسبتهای مختلف با این جریان روبرو میشدیم. یک روز از در مسجد وارد می شدند در حیاتک جلوی شبستان مسجد، گوئی دارند با کسی سخن میگویند؛ میگفتند: من نمیخواهم بروم. من میخواهم تجارت بکنم. اینجا معلوم میشد که چرا ایشان این همه از طول عمر سخن میگویند. مکرر ما از زبان ایشان میشنیدیم که دنیا دارالتجاره است که از بیان امیرالمؤمنین -علیه أفضل صلوات المصلّین- أخذشده بود. باز مکرر میشنیدیم که مثلاً میفرمایند: در این شرائط در دارالتجاره را میبندند، یا در این شرائط باز نگه میدارند. بعدها میفرمودند: به من گفتهاند: تا دعای طول عمر را که در حاشیه مفاتیح آورده شده بخوانی، باقی خواهی ماند و ایشان آن را بعد از هر نماز میخواندند. بعدها که ایشان ناتوانتر شده بودند، موکول شده بود که اگر دیگری هم بخواند قبول است. مکرر از ایشان میشنیدیم که رسول خدا –صلی الله علیه و آله و سلم- در خواب فرمودند: تا به مردم و تا به جوانان خدمت میکنی هستی و گرنه باید بروی؛ بنابراین ایشان با این که حرکت برایشان مشکل بود و دیگر نمیتوانستند نماز جماعت بخوانند و مجبور بودند که نشسته بر روی صندلی نماز را به جای آورند، موعظه و حدیث خواندن و مسئله گفتن و عقد ازدواج خواندن و مشاوره و کسب نظر و استخاره کردن و هر کار دیگری که خدمت به مردم بود- و از ایشان بر میآمد- ترک نگفتند.
هدیه سوره به ملکالموت بعد نماز
به یاد دارم در آن سالهای دور در یک روز در نماز عید فطر پشت سر ایشان جماعت میخواندیم. ایشان همانطور که دستور است سوره «سَبِّحِ إِسمِ رَبِّکَ الأَعلَی» را میخواندند. درآیات جمله یا جملاتی را فراموش کردند. من تذکر دادم. این تذکر دو یا سه بار تکرار شد. بعد از نماز ایشان فرمودند: من هر روز سوره اعلی را برای حضرت ملکالموت هدیه میکنم؛ اما امروز از بس خسته بودم این سوره را فراموش کردم. البته بعدها فرموده بودند: حضرت ملکالموت هر روز پنج بار در اوقات نماز به افراد مؤمن نگاه میکند، شما بعد از هر نماز یک سوره به ایشان هدیه کنید.
آیتالله قمی: ملکالموت با من مثل بدهکارها برخورد میکرد
در گذشتهها میگفتند: مرحوم آیتالله حاج آقا حسین قمی(ره) فرموده بودند: من هر زیارت که رفته بودم و شاید در هر کار خیر، ملکالموت را شریک کردهام؛ لذا وقتی ایشان برای قبض روح من آمده بود، مثل اشخاص بدهکار رفتار میکرد.
ایشان رسم داشتند که صبحگاهان دراول وقت نماز به کسانی از دوستان تلفن میفرمودند که نماز اول وقت از دست نرود. البته چند جمله هم رد و بدل میشد. این رسم ادامه یافته بود و بعدها که ایشان ناتوانتر و آن دوستان پختهتر شده بودند، آنها خدمت ایشان تلفن میکردند و آن چند کلمه رد و بدل میشد.
در این چند سال اخیر جزء این صبحگاه هر روزه، دعایی برای طول عمر بود که البته خود ایشان دیگر دعا نمیکرد و تنها آمین میگفت. در این دعا گفته میشد: خدایا تو حضرت الیاس را تا قیامت طول عمرداده و زنده نگاه میداری، میتوانی مرا هم به همین شکل طول عمر بدهی!!
یک روز این بنده آماده حرکت به مشهد حضرت امام رئوف بودم که یکی ازدوستان تلفن کرد و به طوری نگران بود که کلمات را فراموش میکرد. گفت: حاج آقا بیست و چهار ساعت است که سخن نگفته و غذائی نخورده و خواب نرفته و همینطور ساکت نشسته است. فقط در تمام این مدت یک یا دو جمله فرمودهاند و آن این بود: «اگر علم پروردگار درباره بندهای تمام شود، او باید برود.»
ما خیلی نگران شدیم، اصلاً حال من بهم خورده بود اما خوشبختانه ساعتی نگذشت که دوباره تلفن شد و گفتند: حاج آقا یک لیوان چائی خواسته و میل کردهاند. نگرانی بسیار سبک شد و مسافرت زیارت مقدور شد. این کلام شاید اولین سخنی بود که در این زمینه از ایشان شنیده میشد. از این زمان تا وفات ایشان دو سالی به طول انجامید.
البته در دو سه سال آخر ایشان اغلب اوقات ساکت بودند و حتیالمقدور سخنی نمیگفتند. چند جملهای که از ایشان نقل شده عجیب است. کسی که برای کمک و مواظبت در خدمت ایشان بود، میگفت: یک روز در همان ایام که اغلب و اکثر در سکوت بودند، به دستشوئی رفته بودند و من بیرون برای همراهی با ایشان ایستاده بودم. شنیدم گوئی با کسی سخن میگویند: خدایا من هستم وتو! یاعلی من چه دارم؟ معنای این جملات چه بود نمیدانیم؟!
و باز نقل میکرد: یک روز هم من بودم و آقای دکتر محمدی، به ما فرمودند: عنقریب من از میان شما میروم!
یکی از دوستان اهل خراسان که اهل زحمت و کاربوده و به شاگردی ایشان مفتخر است، به خدمت ایشان آمده بود. بعد ازصحبتهایی که به صورت خصوصی انجام شد و ما از کیفیت آن خبر نداریم، حاج آقا را در برگرفته و مدتی با هم گریه کردند. ایشان بعدها گفته بود: حاج آقا فرمودند: سفر دیگر که شما به تهران میآئید من نیستم. همین طور هم شد. من این جریان را در زمان حیات حاج آقا از دوستان مشترک شنیده بودم.
نمیگذارند بروم، دیگر خسته شدم
این اواخر یعنی در چندماه آخر عمر یک سخن تازه داشتند. یکی از دوستان که خدمت ایشان بود میگفت: یک روز با یک حالت بر آشفته و خشمگین به من فرمودند: نمیگذارند من بروم، دیگر خسته شدهام!! البته این سخن را بنده بعد از رحلت ایشان شنیدم و این همان چیزی بود که من از آن میترسیدم. البته تعداد مریضیها و سختی بسیار بعضی از آنها به حدی بود که هرکس را از پای میانداخت؛ اما باز هم نمیدانم که واقعیت این سخن چه بوده است؟
حادثه به ظاهر ساده اما فوقالعادهای نیز در همین دوران اتفاق افتاده بود که این بنده آن را در وقت آن احساس نکرد. چند ماه مانده به وفات، ایشان شروع کردند به تقسیم بعضی از وسائل شخصی خودشان از جمله یک مهر نمازشان را برای این بنده و یکی دیگر را برای یک دوست فرستادند. به سومی یک شب کلاه داده بودند. به یکی از دوستان کتابچه حدیثی که از روی آن سالها حدیث خوانده بودند، و او آن را درخواست کرده بود. باز به دیگری انگشتری مرحمت شده بود. این کار چه معنا میداشت؟ «حوادث زیاد دیگری نیز در همۀ این زمینهها هست که پاره ای اذهان تاب ندارد.»
وَ آخِرُ دَعوَانَا أَنِ الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العَالَمِینَ
محمد علی جاودان/916/د102/ع