حکایت نسل سلمان و خمینی که تاریخ را مقهور ایمان خویش کردند
گاهی بد نیست حرفهایمان را نه در قالب تکراری جملات همیشگی بلکه در لایههای پنهان اشاره و کنایه و با مدد از استعارتی ادبی بگوییم. حرفهایی که اینگونه، هم دلیرتر و هم زیباتر و هم عمیق تر میشوند.
از این پس در هر عصر پنجشنبه که هم بوی انتظار یار به مشام جان میرسد و هم خلسه لحظههای بی قرار، دل و جان را مینوازد، با این درنگهای سبز در واحه های تأمل و سکوت، به استقبال بهار فکر خواهیم رفت. بهاری سبز و پرجوانه که حتی در زمستان دنیای آخرالزمان نیز یادآور باران و بهشت و یار خواهد بود.
دوباره برایت مینویسم لیلا، آنقدر که همه دنیا بدانند راز میان من و تو چیزی است فراتر از شیدایی مجنون، عجیب تر از قصه فرهاد. فرهاد اگر راست میگوید بیاید به مصافم تا نشانش دهم چگونه بیستون را خاکستر کنم. من تیشه را بر سنگ نخواهم زد اگر خبری ناگوار از سمت لیلا بیاورند، تیشه را بر تمام دنیا خواهم زد. نه آنکه بمیرم و خسروان بمانند و برایت مکر کنند. نه، من دنیا را خراب میکنم اگر قرار باشد بی تو باشم، طوری که نشنود گوشی و نبیند چشمی که بخواهند معنی کنند لیلا را پس از من.
میدانم، بی ادبی است بنویسم برای تو لیلا. لیلای من دل را میخواند، احساس را میخواند، ولی بگذار تا لااقل کلماتم باشند مقابل چشمهایم تا همدم بی قراری دلم باشند. واژهها شیرینند اگر لیلا میان دار معرکه باشد میانشان.
لیلا یادت میآید یانکیها سوار پدر جد بنزهای الان میشدند و ما دلمان خوش بود به قوطی واره ای که اسمش را گذاشته بودیم پیکان. پیکانی که 50 سال در چله کمان بود و آخرش هم در نرفت که لااقل دلمان خوش باشد تقه ای داده است.
در دهکده هم که پیرمرد کدخدا دنبال پیدا کردن کاه و یونجه برای الاغش بود تا حمل کند خورجین چهار تا هم محلی را. الاغهای آن روزگار، هرچند نفر که سوار میشدند را سواری میدادند و بخشندهتر از آنها، شاه مملکتمان بود. هرچه سوارش شدند یانکیها، یک آخ هم نگفت، پوست کروکودیل داشت و طاقت کفتار. گرچه حالا پوسیده زیر خروارها خاک مسجد الرفاعی و شب و روز لعن میشود او و هم بالینان قلدرش.
بازی بچههای کوچه بازار ما، هفت سنگ بود و چوبی که سوارش میشدیم. سرمان به گِل بازی گرم بود صبح تا شب، تکه توپ راه راهی داشتیم که هنوز هم نبیرههایش زندهاند در بعضی سوپر مارکت ها. مریض که میشدیم هندیها یا بنگلادشیها، چراغ قوه میانداختند داخل حلقمان، اگر البته شانس میآوردیم و تا رسیدن به مریضخانه نمیمردیم.
یانکیها آن روزها هواپیماهای آواکس داشتند و موشکهای ساید بایندر. ابر رایانه هم داشتند، ولی ما بالاتر از تفنگ گلمراد که نخجیر میزد ندیده بودیم و اگر هم نام کامپیوتر میشنیدیم چنان شور می گرفتمان که انگار بشقاب پرنده دیدهایم. یادش به خیر چند تایی مدرسه و مکتب بود، چقدر کلافه بودیم وقتی شلوار مدرسهمان را مجبور میشدیم با همان سیب زمینی بپوشیم که سبز شده بود سر زانوهایش؛ همان روزها یانکیها ادکلن خالی میکردند زیر بغل بچههایشان.
زمستان سرد بود و هیزم سوسویی میداد به خانههایمان، چکه نفتی هم اگر بود لای معده خشک چراغ نفتی گم میشد، اما بشکههای نفت ما، خانه یانکیها را گرم میکرد. پول خرد برای ما یک دنیا احترام داشت، دلار که اگر میدیدیم سکته مغزی میزدیم.
اما لیلا، شنیده بودم دنیا همیشه به یک قرار نمیماند، و حالا باور کردهام که نمیماند. امروز از الاغ پیرمرد کدخدا خبری نیست، میگویند نبیره و نتیجههایش پیرخرهایی شدهاند در قبرس و سومالی که هنوز در قید حیاتند، گرچه دلگیرند که شغل اجدادیشان را به ارث برده پراید.
میدانم هنوز خیلی مانده که پایین بیاوریم جلوبندی مرسدس بنز را، ولی خوشحالم که کم کم داریم میایستیم روی پای خودمان در صنعت خودرو سازی. لیلا به دل نگیر اگر بعضیها در توافقنامه ژنو هم، اول دست گذاشتند روی همین قصه، تا مبادا خسته شوند از بس روی پایشان ایستادهاند!
لیلا! دنیا، دنیای قبل نیست، خیلی چیزها عوض شده. ما عوض شدهایم، شرقیها هم، غربیها هم. بچه یانکیها بزرگ شدهاند و حالا خشابهایی که در کودکی پر کردند را دارند خالی میکنند در شکم معلم و مدیر مدرسهشان، تازه اگر دستشان نرسد به پدر و مادرشان. الان همکلاسی هایشان را دارند هدف میگیرند با لولههای سلاحهای خودکار. عجب معرکه هولناک و مزخرفی دارند اینها. داستان دبیرستان کلمباین بیش از 15 سال است که ادامه دارد و هربار سکانسی هالیوودی تر در وحشی گری و خشونت را به دنیا نشان میدهد این ینگه دنیا!
همینها و اربابان خون آشام و سنگ دلشان، آرکیو را انداختند در مدار لیلا و سیگنالش را هزار جور کدینگ کردند تا این وحشی رادارگریز، زخم بزند به حیثیت لیلا و درست برگردد به آشیانه لاشخورها. کودکان غزه هم سالهاست طعمه این لاشخورهایند.
اما اسب سواران ساده دیروز، اربابان عاطفه و عشقند امروز. معرفت را از زلال حقیقت چشیدهاند اینها، پیچیده و حماسیاند، غیر قابل پیش بینی و دقیق اند، دیدی لیلا که با دست خالی و تحریم، چگونه فجر را ساختند و فرود آوردند بر گنبد آهنین؟ انفجارش خانه خراب کرده سگهای سرزمینهای اشغالی را.
دیدی لیلا چه کردند اینها وقتی آرکیو رسید به حریمت، دیدی که چگونه الکترونها را به بازی گرفتند در جنگ الکترونیک با دزدها. آنقدر ماهرانه و مقتدر که اوباما التماس کرد برگردانید سند پیشرفت نظامی ما را تا نریخته آبرویمان در مقابل چشم صدها نوجوان سنگ به دست فلسطینی، پس بدهید آرکیوی ما را تا ریشخند نشده ایم با پوزخند هم کاسههای فرنگی مان و حتی عقال به سرهای وهابی سرزمین حجاز که سالهاست تسلیحاتمان را میکنیم در حلقومشان که تجهیزشان کنیم مثلا، ولی فی الواقع بدوشیم نفتشان را.
لیلا، آرکیو هنوز اولین فریم را برنداشته بود از زیبایی چشم نوازت که شکار شد به دست رزم آوران حضرت آقا، آرکیو هرگز گمان نمیکرد پایش برسد به خاکی که پنجه عقاب را در هم شکسته و c130 هنوز مایه وحشت و خفت است برای کارتر.
آرکیو هنوز خستگی در نکرده بود که کودکان دیروزت که حالا دانشمندانی شدهاند تمام عیار، شکمش را شکافتند و غده نحس یانکی را از شکمش درآوردند و به همان جهنم درهای انداختند که روح خبیث سفاک های روزگار در عذاب میلولند و گندش را هم حواله کردند به راهروهای کاخ سفید، و از شهامت و فن آوری ایرانی چنان دمیدند در کالبدش که آسمان خراشی شده محیرالعقول و تازه چشمش باز شده بر دنیا.
آرکیو حالا چشم دارد، چشمی که میبیند، نه چشمی که فقط عکاس باشد و بی احساس. آرکیو حالا دل دارد و رنج مردم هیروشیما و ناکازاکی را میفهمد، حالا درد شکنجههای گوانتانامو را میشناسد و داغ صبرا و شتیلا را با تمام وجود حس میکند.
حالا آرکیو هم فهمیده خوشحال شدهاند همه آنان که زخم خوردهاند از شیطان بزرگ، حتی سیاهانی که فوج فوج سلاخی شدند به دست یانکیها، آرکیو حتی لمس کرده حالا خون آشامی تاریخ سازان صفحات سیاه تبعیض نژادی را، رزتا استون که از صندلی اتوبوس بلند نشد به خاطر مبارزه با تبیض نژادی و زندان را به جان خرید هم حالا با تولد دوباره آرکیو، بهتر حس کرده مزه شکستن غرور قلدران را.
اگر مارتین لوتر کینگ میدانست روزی آرکیو به هنر دلاوران سرزمین لیلا زمین گیر میشود، میگنجاند نام این پهپاد را در «رویایی دارم» و برای وصول چک عدالت و انسانیتش سفر میکرد به سرزمین لیلا و میدید که پاسدارن حریم شرافت و آزادگی، چگونه وحشیهای ایالات آلاباما و می سی سی پی را به خواری و فلاکت کشاندهاند، تا امیدوارتر باشد به سرنوشت بچههای سیاه پوستش.
مالکوم ایکس حالا احسنت میگوید به غیرت ایران اسلامی ما و باور میکند اگر دنیا بیاید زیر چتر لیلا، واژه ترور حذف خواهد شد از تمام دیکشنریها و قاموس نامهها.
آرکیو حالا به جای 50 ستاره آمریکایی، الله دارد بر پیکرش، آرکیو حالا هیجانی دارد که تا سلولهای بنیادین اجنبیها نفوذ خواهد کرد و چنان است بمبارانش که تاریخشان هم گم میشود چه رسد به شهر و دیارشان.
آرکیو حالا در هوای پاک تو نفس میکشد لیلا، مغزش دوباره پیکربندی شده تا درک کند معنی تصویرهای زشت گذشته را، تا بفهمد معنی تکه پارههای کودک سه ساله فلسطینی در دست مادرش، تا بفهمد معنی جان دادن محمد الدوره 12 ساله در آغوش پدرش، و فراموش نکند مظلومیت اهالی غزه را، فراموش نکند بریده شدن سرها در شام و عراق به دست داعش را، آرکیو زیاد دارد از این فریمهای تلخ و رعب آور در حافظهاش.
چشمهای آرکیو حالا جور دیگری میبیند. حالا طواف میکند بهشت زهرا(س) را، و قرار است بجنگد با هم نژادهای یانکیاش، آرکیو حالا میفهمد رمز عملیات خیبر را. حالا کدپیج هایش میشناسند نقشه آب راهه های هورالعظیم را. درک میکند راز تنگه چزابه و تپههای الله اکبر را. حالا سیگنالش را از سمت سنگر چمران میگیرد، حال و هوایش رفته حوالی بچههای خونین بال عملیات رمضان و قرار است برود به زیارت رملهای فکه و مقتل بچههای گردان کمیل.
آرکیو حالا آشیانه گرفته کنار ابابیل و مهاجر، دستش گذاشته در دست کرار و صاعقه، منتظر است یانکیها خطا کنند تا نشان دهد که چه کرده خون پاسداران خمینی در کالبدش... .
اما حرف آخر در همنفسی با منتظران حضرت صاحب الزمان(عج)
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
شعر: مولانا
متن: عابد باقری
/703/830/م