۱۹ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۵
کد خبر: ۳۰۱۳۳۰
برادر شهید امامی:

مردم برای آزادی برادرم چندگونی سند آوردند

خبرگزاری رسا ـ به اذعان بسیاری از آگاهان و شاهدان تاریخ معاصر ایران، این تیر شلیک شده از تپانچه شهید سید‌حسین امامی به سوی هژیر بود که وکلای واقعی ملت ایران را به مجلس فرستاد که در نهایت به ملی شدن صنعت نفت انجامید.
ملي شدن صنعت نفت نفت

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، به اذعان بسیاری از آگاهان و شاهدان تاریخ معاصر ایران، این تیر شلیک شده از تپانچه شهید سید‌حسین امامی به سوی هژیر بود که وکلای واقعی ملت ایران را به مجلس فرستاد که نهایتاً به ملی شدن صنعت نفت انجامید.

 

از این روی سخن گفتن از زندگی و زمانه امامی، به واقع تبیین دوره‌ای خطیر از نهضت ملی ایران است که موتور محرک آن، نیروهای مذهبی جامعه، به ویژه جمعیت فدائیان اسلام بودند.

 در گفت‌وشنودی که پیش روی د‌ارید، جناب سید‌محسن امامی، برادر شهید سیدحسین امامی پاره‌ای خصال اجتماعی و سیاسی آن مجاهد بزرگ را به شرح نشسته است. امید آنکه مقبول افتد.

 

جنابعالی درنگاهی کلی، شخصیت برادرتان را چگونه توصیف می‌کنید و چه نکات و فرازهایی را در وی بارزتر می‌بینید؟

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. باید عرض کنم که برادر من، نمونه کامل مهربانی بود. این صفت به‌قدری در او برجسته بود که وقتی بیمار می‌شد، همه کسانی که او را دوست داشتند، سراسیمه می‌شدند و می‌خواستند هر کاری از دستشان برمی‌آمد، انجام بدهند تا او شفا پیدا کند. ما شش برادر بودیم و سید‌حسین برادر سوم بود. من هم فرزند آخر بودم که در هنگام شهادت برادرم، 14 سال داشتم. یادم است همه افراد خانواده، خویشان و اقوام او را بسیار دوست داشتند. سید‌حسین به‌قدری دل‌نازک بود که عید قربان‌ها که می‌خواستند گوسفندی را قربانی کنند، از اتاقش بیرون نمی‌آمد و نمی‌توانست جان کندن حیوان را ببیند! اما همین انسان دل‌نازک و مهربان هنگامی که صحبت از دفاع از حق مظلوم و مقابله با ظالم می‌شد، لحظه‌ای تردید نمی‌کرد. به نظر من فقط کسانی می‌توانند در راه دفاع از حقوق محرومین و مظلومان ایثار کنند و حتی جان خود را گرو بگذارند که دلشان به حال مردم بسوزد و آدم‌های رئوفی باشند.

 

برخی ادعا می‌کنند افراد محروم و مخصوصاً از نظر اقتصادی متعلق به طبقات پایین جامعه، به مبارزات سیاسی روی می‌آورند، ولی شهید سید‌حسین امامی شخص متمولی بود. چه شد که او به مبارزات سیاسی سوق یافت؟

 

همین‌طور است. حسین در خیابان بوذرجمهری یک مغازه سه دهنه پارچه‌فروشی داشت و همین نشانه تمکن مالی بالاست، بنابراین هیچ نوع عقده مالی یا کمبودی نداشت که به این دلیل به مبارزه با عناصر فاسد رژیم پهلوی بپردازد. او همیشه برازنده و بسیار شیک‌پوش بود و بهترین لباس‌ها را می‌پوشید. هر بار هم که به دیدن بزرگان فامیل می‌رفت، حتماً هدیه باارزشی را می‌برد. بنابراین در اقدامات شجاعانه‌ای که انجام داد، هیچ چیزی غیر از اعتقاد و ایمان به راهی که در آن گام نهاده بود، تأثیر نداشت. او عمیقاً عاشق مولا علی(ع) و ائمه اطهار(ع) بود.

 

از پدر و مادرتان که قطعاً مهم‌ترین تأثیر را در تربیت شهید سید‌حسین امامی داشته‌اند، برایمان بگویید. آنها چه خصلت‌هایی را به این فرزند خودمنتقل کرده بودند؟

 

مادرم زنی فوق‌العاده مهربان، متدین و شجاع بود و هرگز در طول عمرش نه بد کسی را گفت و نه از کسی گلایه کرد. نامش رضوان بود و حقیقتاً مثل نسیم بهشت روح‌پرور و روح‌نواز بود. امکان نداشت کسی نزد او بیاید و ناامید برگردد. هر وقت هم که ما از دیگران نزد ایشان گله و شکایت می‌کردیم، می‌گفت: «بروید خوب فکر کنید. شاید شما اشتباه کرده باشید. » بسیار اهل مدارا و گذشت بود و همواره سعی می‌کرد کدورت‌ها را برطرف کند، ولی وقتی به کسی ظلمی می‌شد و قرار بود از حق مظلومی دفاع کند، چنان صلابت و شجاعتی به خرج می‌داد که همه را به شگفتی وا می‌داشت.

 

در‌این‌باره خاطره‌ای دارید؟

بله، بعد از شهادت سید‌حسین، یک عده از طرف دربار آمدند که مثلاً از مادر دلجویی کنند و بگویند: دربار برای خانواده ما یک مقرری تعیین کرده است!آن روزها همه برادرهایم در زندان بودند و برای برادر بزرگم علی، حکم اعدام صادر شده بود. پدر هم متواری بودند و در نتیجه بقیه اعضای خانواده تحت فشار مالی شدیدی بودیم. یادم نمی‌رود مادر با چادر سفید در دالان خانه ایستاده بود و خطاب به مأموران فریاد زد: «بروید و از قول من به شاه بگویید نیازی به تسلیت تو ندارم. با این وضعی که تو داری، در واقع من باید به تو تسلیت بگویم. پسرم در راه دین و کشورش به شهادت رسیده است.»

 

و پدرتان؟

پدرم مرحوم سید‌حسن امامی معروف به «امام»، روحانی بودند و همراه با آقای کشفی، در هیئت توحید درس می‌دادند. تاجر چای بودند. ایشان پس از شهادت سید‌حسین، بیش از دو سال زنده نماندند! البته به ما حرفی نمی‌زدند، اما می‌گفتند: مرگ سید‌حسین کمرم را شکست! پدرم بسیار متدین و شجاع بودند و در دفاع از زنانی که در دوره رضاخان به خاطر حجاب مورد تعرض قرار می‌گرفتند، با مأموران رژیم درگیر و بازداشت شدند.

 

شناخت شهیدسیدحسین امامی از احمد کسروی از کجا و چگونه حاصل شد؟

سید‌حسین در جلسات کسروی شرکت می‌کرد و طرز لباس پوشیدن و تیپ و رفتارش طوری بود که آنها حتی تصورش را هم نمی‌کردند او ممکن است برای شناخت هویت واقعی آنها به آن جلسات بیاید، به همین دلیل کاملاً به او اعتماد داشتند و رازی را از او پنهان نمی‌کردند.

 

 یک روز دیدیم سید‌حسین فروشگاهش را فروخت و تصمیم گرفت برای زیارت به کربلا برود! هیچ کسی نمی‌دانست او دارد در چه عوالمی سیر می‌کند. بعد که برگشت، یک شب او و برادر دیگرمان سید‌علی با کت و شلوار سرمه‌ای یک شکل و کراوات‌هایی که فقط رنگشان با هم فرق داشت، اما طرحش یکی بود و با کلاه شاپو به خانه آمدند. پدرم نگاهشان کرد و فهمید آن دو با این سر و شکلی که برای خودشان ساخته‌اند، فکری در سر دارند. یادم است پدرم در حالی که بغضی در گلو داشتند گفتند: «سید حسین! سید‌علی را هم؟» سید‌حسین بسیار محجوب بود. سرخ شد و حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. سید‌علی با خوشحالی گفت: «آقاجان! همین روزها با خبر خوبی خوشحالتان می‌کنیم!»

 

چه شد ایشان تصمیم گرفت کسروی را مضروب کند؟

پس از اینکه شهید نواب صفوی در ترور کسروی موفق نشد، با توجه به اعتمادی که کسروی به سید‌حسین داشت، او، سید‌علی و چند نفر دیگر تصمیم گرفتند در دادگاه او حاضر شوند و در آنجا او را از بین ببرند. محافظان کسروی مسلح بودند و وقتی برادرهایم به کسروی حمله کردند، آنها دو تیر به پاهای سید‌علی و یک تیر به دست سید‌حسین زدند. سید‌حسین، سید‌علی را کشان‌کشان با خود برد و در حالی که با صدای بلند «الله‌اکبر» می‌گفتند از دادگاه خارج شدند. درشکه‌چی که باید آنها را از معرکه بیرون می‌برد فرار کرد و سید‌حسین با همان وضع سید‌علی را تا بیمارستان رساند و در آنجا بود که مأموران آمدند و برادرهایم و چند نفر دیگر را دستگیر کردند و به زندان بردند.

 

مرحوم سید‌علی امامی تا چه زمانی در قید حیات بودند؟

تا سال 1357 و زمانی که شاه از ایران فرار کرد.

 

جالب است. ترور کسروی چه واکنشی در جامعه داشت؟ مردم و علما چگونه با این رویداد مواجه شدند؟

 

فضای آن روز جامعه به‌گونه‌ای بود که مردم حقیقتاً از افکار و کارهای کسروی نفرت داشتند، در نتیجه کشته شدنش واقعاً موجب خوشحالی مردم متدین شده بود، مخصوصاً که حکومت و کشورهای بیگانه، به‌شدت از او حمایت می‌کردند. او خودش یک وقتی در حوزه درس خوانده بود، ولی آن روزها با کمال وقاحت به اسلام، پیامبر(ص) و ائمه اطهار(ع)، به‌خصوص امام صادق(ع) و امام زمان (عج)‌ توهین می‌کرد و در دورانی که هیچ مطلبی از زیر تیغ سانسور جان به در نمی‌برد، کتاب‌ها و مجلاتش در تیراژهای زیاد چاپ و به‌سرعت پخش می‌شدند! در نتیجه مراجع، علما و مردم متدین واقعاً از کشته شدن او خوشحال بودند و موج شادی را می‌شد در همه جا مشاهده کرد.

 

بنابراین پس از دستگیری برادرهایم، علما به‌سرعت واکنش نشان دادند. آیت‌الله سید‌ابوالحسن اصفهانی از نجف فردی را با نامه‌ای فرستادند که یا آنها را آزاد می‌کنید یا خودم به ایران می‌آیم و این کار را می‌کنم! ایشان از قدرت و محبوبیت خارق‌العاده‌ای برخوردار بودند و یادم است پس از رحلت ایشان، هفت روز عزای عمومی اعلام شد و حتی اقلیت‌های مذهبی هم در عزای ایشان سوگواری کردند.

 

 شاه در چنین فضایی ابداً قدرت مقابله با فرمان ایشان را نداشت. در آن دوره قوام‌السلطنه رئیس‌الوزرا بود و در هیئت دولت، موضوع آزادی برادرانم و همراهان آنان را مطرح کرد. عده‌ای از وزرا موافق نبودند، ولی قوام به آنها فهماند که در چنین شرایطی، چاره‌ای وجود ندارد. در نتیجه تصمیم گرفت وثیقه فوق‌العاده سنگینی برای رهایی آنها قرار بدهد. آن روزها یک خانه بسیار بزرگ و مجلل را می‌شد نهایتاً با 300 تومان خرید. وثیقه‌ای که برای آزادی آنها گذاشتند 500 هزار تومان بود که فوق‌العاده سنگین بود!

 

این وثیقه چطورجمع و به اجرا گذاشته شد؟

پدر مرحوم عباس رفیعی که در این قضیه دو پسر خودش هم گرفتار شده بودند، جلوی مسجد شاه ایستاده بود و مردم گونی گونی اسناد املاک و خانه‌هایشان را آوردند و به او تحویل دادند! حقیقتاً منظره شگفت‌انگیزی بود و رژیم چاره‌ای جز تسلیم شدن در مقابل خواست مردم را نداشت. نهایتاً قرار شد آنها را آزاد کنند، به شرط اینکه با مردم روبه‌رو نشوند، ولی مردم را نمی‌شد کنترل کرد و آنها دسته‌دسته به دیدن برادرانم می‌آمدند.

 

چه کسانی بیشترین نقش را در تربیت دینی برادرانتان داشتند؟

پدر و مادرم و مادربزرگم و مخصوصاً مرحوم آیت‌الله شاه‌آبادی. ابتدا بازار آهنگرها در کنار مسجد جامع بود. قضیه کشف حجاب که پیش آمد، برای اینکه مادر ما مورد تعرض پاسبان‌ها قرار نگیرد، پدرمان خانه‌ای در آب منگل خرید و به آنجا رفتیم. مادربزرگم که خانم‌جان صدایشان می‌‌زدیم، در همان خانه بازار آهنگرها که متعلق به پدر و عمویمان بود، ماندند. حسین و علی در آنجا اتاقی داشتند و همان جا ماندند. خانه بسیار بزرگی بود که ظاهراً قبلاً به انیس‌الدوله قاجار تعلق داشت. یادم است از وسط حوض بزرگ خانه، آب قنات بیرون می‌آمد. تالا بزرگ و کاشی‌کاری‌های بی‌نظیری داشت و خلاصه فضای آن بسیار دلپذیر و فرح‌بخش و مخصوصاً برای بازی و شیطنت بچه‌ها بهترین جا بود. در بیرونی خانه مادربزرگ و ما زندگی می‌کردیم و در اندرونی آن آیت‌الله شاه‌آبادی و خانواده‌شان. بین این دو قسمت هم هشتی بزرگی بود که ما بچه‌ها در آنجا بازی می‌کردیم.

 

مادربزرگ ما بسیار اهل مطالعه، تحقیق و پرسش بودند و به همین دلیل همیشه سؤالاتشان را از آیت‌الله شاه‌آبادی می‌پرسیدند. مادربزرگ از خانه بیرون نمی‌رفت، اما در خانه‌اش باز بود و همیشه مهمان داشت. او از چنان احترام و محبوبیتی برخوردار بود که در روز فوتش مغازه‌های بازار مسجد شاه تا دروازه شاه عبدالعظیم تعطیل شدند و جمعیت عظیمی جنازه ایشان را تشییع کردند. چهره مغموم سید‌حسین را هرگز از یاد نمی‌برم که چطور پشت سر جنازه ایشان زار می‌زد!

 

خود شما از مرحوم آیت‌الله شاه‌آبادی چه به یاد دارید؟

ایشان استاد عرفان حضرت امام بودند و در تقوا و زهد نظیر نداشتند. آنچه از شبستان مسجد و شخص ایشان در ذهن کودکانه آن ایام من باقی مانده، سفیدی، روشنایی، پاکیزگی و شادی است. دیدن چهره ایشان شادمانی و انبساط عجیبی به انسان می‌داد. یادم است مرحوم امام چهار ماهی در منزل ایشان اقامت کردند.

 

از ماجرای ترور هژیر و دستگیری شهید سید‌حسین امامی و سپس اعدام ایشان برایمان بگویید؟

برادرم سید‌حسین پس از رهایی از زندان، مبارزات خود را به شکل جدی‌تری دنبال کرد. او همیشه همراه با شهیدان نواب و عبدالحسین واحدی به منزل آیت‌الله کاشانی در پامنار می‌رفت و مرحوم آقای کاشانی فوق‌العاده به او علاقه داشتند. یک روز از منزل آیت‌الله کاشانی راهپیمایی بزرگی به طرف مجلس صورت گرفت و بعد در مقابل مجلس کار به درگیری کشید. برادرم از نرده‌های مجلس بالا رفت و جلوی روی همه به هژیر هشدار داد دست از خیانت بردارد، اما او به این هشدار و اخطارهای مکرر فدائیان اسلام وقعی نگذاشت تا بالاخره تصمیم گرفته شد از سر راه برداشته شود و برادرم این کار را کرد. پس از ترور هژیر، سید‌حسین تحت سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گرفت و کلمه‌ای بیشتر از اینکه این کار را با میل و اراده شخصی انجام داده است، نگفت. فدائیان اسلام اعلامیه دادند و رژیم را تهدید کردند در صورتی که سید‌حسین امامی صدمه ببیند، آنها انتقام خواهند گرفت، ولی این بار رژیم به سرعت او را محاکمه و سپس اعدام کرد. در نتیجه این اقدام برادرم انتخابات مجلس ابطال و بار دیگر تکرار شد و این بار نمایندگان منتخب مردم به مجلس راه یافتند.

 

از شهادت ایشان خاطره‌ای به یادتان مانده است؟

بله، چون 14 سال بیشتر نداشتم و یادم است در آن سال‌های سیاه، تنها چیزی که به مادرم و ما تسلی خاطر می‌داد این بود که سید‌حسین در راه آرمان‌های والای دینی و انسانی به شهادت رسیده است. سید‌حسین چهره و صدای بسیار زیبایی داشت و قرآن را بسیار زیبا و مؤثر قرائت می‌کرد. چهره‌اش به‌قدری دوست‌داشتنی بود که یکی از مأموران اعدام او بعدها به برادرم سید‌علی گفته بود: نتوانستم طناب دار را دور گردنش بیندازم و خود برادرم این کار را کرده بود! بعد که جنازه را از دار پایین می‌آورند، در چهره او چیزی مشاهده نمی‌کنند و تصور می‌کنند او نمرده است تا پزشک می‌آید و معاینه و گواهی فوت را صادر می‌کند. ماجرای دفن برادرم تا 15 سال بعد که مرحوم ابوالقاسم پاینده مرا به خانه‌اش دعوت کرد، نامکشوف بود. آن روز ایشان گفت: فردی آمده است و به‌شدت گریه می‌کند و می‌خواهد شما را ببیند. من رفتم و با پیرمردی که جذام گرفته و رو به موت بود روبه‌رو شدم. او وقتی فهمید برادر سید‌حسین امامی هستم، در حالی که گریه می‌کرد، گفت: «از روزی که جنازه برادرت را به خاک سپردم، روزگارم سیاه شد و حتی یک روز آب خوش از گلویم پایین نرفته است!حالا هم که دارم با این بیماری وحشتناک از دنیا می‌روم و تا شما حلالم نکنید، آرامش نخواهم یافت

 

و سخن آخر؟

برادرم و دیگر شهدای فدائیان اسلام، انقلاب اسلامی و دفاع مقدس جان خود را برای احیای دین فدا کردند. شایسته است مردم ما این فداکاری‌ها را از یاد نبرند و بر همان راه استوار بمانند./998/د102/ف2

 

منبع : روزنامه جوان

ارسال نظرات