۰۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۳
کد خبر: ۴۳۹۶۵۶

روایت خواندنی یک روحانی از مواجهه با دانش آموزان

یک روحانی حوزه علمیه در داستانی زیبا از تدریس و مواجهه خود با دانش آموزان مطلبی را به رشته تحریر در آورده است.
مدرسه بچه‌های ولایت

به گزارش سرویس پیشخوان  خبرگزاری رسا به نقل از فصلنامه روایت، محمد حسین محمدی، مبلغ حوزه علمیه در داستانی زیبا مواجهه خود با دانش آموزان را نقل کرده است که در زیر این مطلب آورده شده است:

 

- سر کلاس که می‌روم بچه‌ها شلوغ می‌کنند «حاج‌آقا شما همیشه بیاید جای آقای ریاضی» «حاجی کلات چند متره؟» «حاج‌آقا دوست‌دختر حرومه؟» صدا پشت صدا. صداهایشان توی سرم می‌چرخد. عبا را می‌اندازم روی میز و می‌نشینم روی صندلی, جای معلم‌ها.

 

هنوز نمی‌دانم از چی باید حرف بزنم. اصلاً من وسط این بچه‌ها چکار می‌کنم؟ تبلیغ چی را باید بکنم؟ مگر دین پفک‌نمکی و روغن لادن است که تبلیغش کنم؟ برای اینکه وقت کلاس گرفته شود می‌گویم از گوشه‌ی سمت راست خودشان رو معرفی کنند. معرفی می‌کنند تمام می‌شود. من هم خودم را معرفی می‌کنم. حالا همه به هم معرفی‌شده‌اند. هنوز حرفی ندارم.

 

-می‌گویم «بچه‌ها به نظرتون چیکار کنیم؟» جواب می‌دهند «بخوابیم حاج‌آقا» «حاج‌آقا احکام جنابت» «حاج‌آقا بریم فوتبال» «حاج‌آقا برو بیرون» از دهنم می‌پرد بیرون «بچه‌ها کی داستایوفسکی رو می‌شناسه؟» هیچ‌کس نمی‌شناسد. می‌پرسم «مارکز چی؟» نمی‌شناسند. فتیله را می‌کشم پایین و پایین و پایین. یکی دونفری فهیمه رحیمی و میم مؤدب خوانده‌اند.

 

 خودم هم نمی‌دانم چه‌کار دارم می‌کنم. شروع می‌کنم «جنایت و مکافات» را تعریف کردن. از راسکولنیکف گفتن. چه ربطی به دین دارد؟ هیچ ربطی ندارد. هرچقدر جلوتر می‌روم بی‌ربط‌تر می‌شود. بیشتر گم می‌کنم. تن داستایوفسکی را توی قبر می‌لرزانم. تن علما و مبلغان بزرگ دینی هم. بچه‌ها منتظرند یک حرف دینی بشنوند. همه منتظر گریزند.

 

 منتظر «از این قصه نتیجه می‌گیریم که گناه...» «از این قصه نتیجه می‌گیرم که ثواب...» قصه تمام می‌شود. من هیچ نتیجه‌ای نگرفته‌ام. بچه‌ها هم. می‌گویم «قصه‌های قشنگی که بلدیم رو یکی‌یکی تعریف کنیم؟» می‌گویند «دینی باشه حاج‌آقا؟» «قصه‌ی پیامبرا باشه؟» «حاج‌آقا عاشورا هم قبوله؟» «حاج‌آقا بی تربیتیه آخه» دستم را ستون چانه‌ام می‌کنم. بچه‌ها قصه تعریف می‌کنند؛ قصه‌های خانوادگی, قصه‌های بی‌تربیتی، قصه‌های پیامبران. می‌خندیم باهم. تعجب می‌کنیم باهم. بعضی‌مان هم گریه می‌کنیم.

 

-قصه‌ها و موزیک‌ها از آن دست چیزهایی هستند  که می‌شود با هرکسی ساعت‌ها درباره‌شان حرف زد. قصه ها را گفته بودیم و هنوز چهل دقیقه تا پایان کلاس مانده بود. پس «بچه‌ها آهنگ چی گوش می‌کنید؟» «حاج‌آقا می‌خوای مچ بگیری؟» «نکته انحرافیه؟ جوابش اینه که حرومه ما گوش نمی‌کنیم؟» «حاجی علیشمس» همه می‌خندند. می‌گویم «چقدر زردی» کسی شوخی من را نمی‌گیرد.

 

می‌خواهم ربطش بدهم به امام حسین که انقدرها هم نامربوط نباشم. این‌طور شروع می‌کنم «نینوا رو کی گوش کرده؟» کسی حرفی نمی‌زند. دوباره می‌پرسم «نینوا رو کی گوش کرده؟» و با ناامیدی ادامه می‌دهم «یعنی هیچ‌کس؟» یکی مزه می‌اندازد «حاجی ما خود هیچ‌کس رو گوش کردیم.» کلاس می‌رود هوا.

 

-با دهانم نینوا را اجرا می‌کنم. یکی می‌گوید «هااان همون که جمعه غروبا تلویزیون میگذاره دهنمون صاف میشه؟» دوباره همه می‌خندند. می‌گویم «آفرین همون. نظرت چیه؟» «حاجی خب می خوای خودتو جهنمی کنی و آهنگ گوش بدی یه چی گوش بده بی ارزه به آتیش و عذاب قیامتش. چیه اینا آخه؟» در کلاس را می‌زنند. مدیر مدرسه است. آمده فضولی کند ببیند از چی حرف می‌زنم. از چی حرف می‌زنم؟ پاهایم شل می‌شوند.

 

 «بسم‌الله الرحمن الرحیم» می‌گویم. «خدایا خودت کمکم کن» می‌گویم. بچه می‌شوم رسماً.  کله‌ی کچلش را از درآورده تو. یکی از خودشیرین‌ها, برپای الکی می‌دهد. بچه‌ها می‌ایستند. قبل از مدیر, خودم زودتر می‌گویم «راحت باشید بچه‌ها» و به مدیر می‌گویم «خواهش می‌کنم بفرمایید.» پایش را که می‌گذارد داخل می گویم «خب دیگه بچه‌ها پس امام حسین برای چی قیام کرد؟» یکی از بچه‌های کلاس که پشت لبش سبز است و دکمه‌ی بالای پیرهنش را بسته می‌گوید «امربه‌معروف, نهی از منکر و ریشه‌کن کردن ظلم و فساد» مدیر لبخند رضایتی می‌زند. می‌گویم «آقای مدیر از بانک جوایز تون یک جایزه به ایشون بدید.» مدیر می‌گوید «احسنت احسنت حتما حتما»/836/د102/ل

ارسال نظرات