ناگفته های مرحوم شیخ نصر الله شاهآبادی درباره پدر
به گزارش خبرگزاری رسا، روزهایی که بر ما میگذرد، تداعی گر سالروز رحلت عارف مبارز مرحوم آیت الله العظمی میرزا محمدعلی شاه آبادی است. به همین مناسبت، گفت: وشنودی به شما تقدیم میشود که طی آن زنده یاد آیت الله حاج شیخ نصرالله شاهآبادی به بازگویی خاطرات خویش واپسین روزهای حیات ورحلت پدر پرداخته است. امید آنکه مقبول افتد.
به عنوان آغازين سوال،لطفااز روزهای آخر زندگی پدر ارجمندتان برایمان بگویید؟ آیا شما بر بالین ایشان حضور داشتید؟
بسم الله الرحمن الرحيم.الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي محمد وآله الطاهرين(ع).بله، یکی از الطاف الهی این بود که به من و اخوی فرصت داد در روزهای آخر، همراه با مادرمان از ایشان پرستاری کنیم و به نظرم رضایت ایشان عامل اصلی توفیقات ما در زندگی است.مرحوم ابوی بیماری قند داشتند و در روزهای آخر، بیماری ایشان شدت پیدا کرد و توان خود را کلاً از دست دادند و دیگر دارویی روی ایشان تأثیر نداشت. آخرین بار در 17 آبان سال 1328 منبر رفتند. گویی به ایشان الهام شده بود بهزودی از دنیا خواهند رفت، زیرا آن شب حرفهایشان با همیشه فرق داشت و انگار با دوستان و یاران مسجدی خود وداع میکردند. همه کسانی که حضور داشتند، گریه میکردند و با اینکه آن شب از مصائب اهل بیت(ع) نگفتند، ولی لحنشان بهقدری سوزناک بود که برای همه رنگ و بوی ذکر مصیبت داشت.
ایشان پس از آن شب، هفده روز بستری بودند. در این فاصله چون من و برادرم روزها برای درس میرفتیم، قرار شد مادر روزها مراقب پدر باشند و شبها من و اخوی بالای سر ایشان بیدار بنشینیم و خدا لطف کرد که توانستیم از عهده این کار به شایستگی برآییم و رضایت پدر را جلب کنیم.یک روز آیتالله حاج سید محمود روحانی دایی بزرگ ما، برای عیادت ابوی تشریف آوردند وبا اشاره به بنده، به ایشان گفتند: «نذر کنید وقتی حالتان خوب شد ایشان را داماد کنید».اشک از چشمهای پدرم جاری شد و فرمودند: «من از این بچهها شرمندهام، هر وقت بیدار میشوم اینها بالای سر من نشستهاند!» من که از دیدن اشک پدر ناراحت شدم، از اتاق بیرون رفتم و بعد هم از حاج دایی گلایه کردم که چرا ایشان را ناراحت کردید؟
ایشان در چه روزی از دنيا رفتند؟ شما حضور داشتید؟
بله، ایشان به سینه من تکیه داده بودند و من طبق دستور پزشک، آرامآرام به ایشان آب به میدادم. روز پنجشنبه 3 آذر سال 1328، ساعت دو بعد از ظهر از دنیا رفتند. یادم هست همانطور که به سینه من تکیه دادند، مادرم متوجه کبودی سرانگشتهای ایشان شدند. پدر را خواباندیم. سر ایشان کمی تکان خورد و از دنیا رفتند. اخوی میگفتند: یک روز قبل از رحلت والد، غسالالعلماء برای احوالپرسی به در خانه آمده بود و پدر فرموده بودند: بگویید فردا بعد از ظهر بیاید!
خبر رحلت ایشان چه واکنشهایی را بهخصوص در تهران برانگیخت؟
مردم به سمت منزل و مسجد ایشان، به صورت انبوه حرکت کردند. بعد از ظهر آن روز، غسالالعلماء همراه با میرزا مهدی خادم مسجد، آمدند و پیکر ابوی را در حیاط بیرونی منزلشان غسل دادند و کفن کردند. سپس پیکر را در شبستان مسجد جامع -که ایشان همیشه در آنجا نماز جماعت را اقامه میکردند- گذاشتند. آن شب با اینکه حال مناسبی نداشتم، از من خواستند دعای کمیل را بخوانم که بسیار تاریخی شد. در برابر پیکر مطهر پدر، خاطراتم مرور میشدند. اینکه چگونه مرا تشویق کردند دعای کمیل را حفظ کنم. گاهی هم در همین مسجد روی دوشم عبا میانداختند و خودشان در محراب مینشستند تا من دعای کمیل بخوانم. آن شب شبستان مسجد مملو از جمعیت بود و من دعای کمیل را با سوز عجیبی خواندم و جلسه کمنظیری شد.
از تشییع جنازه ایشان چه خاطراتی دارید؟
چند روز قبل از رحلت مرحوم ابوی، رژیم پهلوی سید حسین امامی، قاتل کسروی و هژیر را اعدام کرد. مرحوم ابوی به او و برادرش سید علی امامی خیلی علاقه داشتند، به همین دلیل ما خبر اعدام سید حسین امامی را به ایشان ندادیم. بعد از اعدام سید حسین امامی، رژیم برای جلوگیری از اقدامات فداییان اسلام در تهران، حکومت نظامی اعلام کرد.صبح جمعه 4 آذر، علمای تهران از جمله مرحوم بهبهانی و میرزا عبدالله چهلستونی آمدند و بر پیکر پدر نماز خواندند. بعد هم برای تشییع پیکر ایشان اعلامیه دادیم و دستجات عزاداری و هیئتهای مختلف از اطراف و اکناف تهران حرکت کردند و به سمت مسجد آمدند و نیروهای نظامی و انتظامی هر چه سعی کردند، نتوانستند حکومت نظامی را برقرار کنند. تشییع جنازه بسیار باشکوهی برگزار شد و مردم تهران پیکر ایشان را تا حرم حضرت عبدالعظیم(ع) روی دست بردند.
آیا مرحوم ابوی برای محل دفنشان وصیت خاصی نکرده بودند؟ چه شد که ایشان را در حرم حضرت عبدالعظیم دفن کردید؟
پدر راجع به محل تدفين جنازه، به مسافتهای دور نظر موافقی نداشتند و به هر کسی هم که وصیت میکرد که مثلاً جنازهاش را به کربلا یا نجف ببرند، میفرمودند: «طوری زندگی کنید که امام حسین(ع) بیایند، نه اینکه تو را به کربلا ببرند و دو باره ملک نقّاله تو را به جای دیگری منتقل کنند!از این گذشته بسیاری از قاتلین امام حسین(ع) هم در کربلا دفن شدهاند. هر جای عالم که باشی، اگر دل و جانت با امام حسین(ع) باشد، حضرت خودشان به سراغت میآیند». نظر ایشان این بود که جنازه هر چه سریعتر دفن شود و ابداً موافق نبودند دیگران برای حمل پیکر به زحمت بیفتند.به هرحال پس از درگذشت ايشان،آقای بهبهانی نائبالتولیه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را خواست و به منزل ما آمد. نظر ایشان این بود که بهتر است پیکر ابوی را در مقبره ابوالفتوح رازی دفن کنیم، چون مرحوم ابوی زمانی که در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) متحصن شده بودند، عبادات و نوافل را در این محل انجام میدادند. با شنیدن حرفهای نائبالتولیه، متقاعد شدیم بهترین جا برای دفن ایشان حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است.
نوشته روی سنگ قبر ایشان را مرحوم آیتالله شیخ محمدتقی آملی نوشت. سنگ دیگری هم به دیوار نصب بود که بعد از توسعه حرم، به موزه حرم انتقال داده شد.
اشاره کردید مجالس ترحیم متعددی برگزار شدند. از حال و هوای آن مجالس برایمان بگویید؟
از روز رحلت پدر تا چهلم ایشان، روز و شبی نبود که مجلسی برگزار نشود. من و برادرانم تقسیم میشدیم و هر یک به مجلسی میرفتیم. منبریهای معروف تهران، از جمله آقای درّی، حاج محقق خراسانی، شیخ جعفر خندقآبادی از جمله کسانی بودند که منبر میرفتند.
مرحوم امام هم برای تشییع و هم در مجلس فاتحه تشریف آوردند. مدتی بعد هم توسط ایشان و داییهایم، مجلس ختمی در مسجد آیتالله حاج سید صادق روحانی درقم برگزار شد که آیتالله بروجردی در آن شرکت کردند. در آن مجلس حاجآقا مصطفی طباطبایی به منبر رفت و از ابوی با عنوان «شهاب ثاقب» یاد کرد.
پس از رحلت پدر بزرگوارتان،مرحوم آیتالله بروجردی مجلسی برگزار نکردند. علت چه بود؟
بله و این موضوع فوقالعاده حضرت امام را ناراحت کرد، چون واقعاً سزاوار بود ایشان هم مجلس فاتحهای بگیرند، اما کسانی که با فلسفه و عرفان مخالف بودند، با این مسئله مخالفت کردند و باعث شدند ایشان مجلس نگیرند. دایی بنده، مرحوم حاجآقا میرزا ابوالقاسم روحانی میگفتند: من پس از شرکت در مراسم باشکوه تشییع آیتالله شاهآبادی و مجالس فاتحه متعددی که در تهران برگزار شدند، به تهران برگشتم و خدمت آیتالله بروجردی رفتم و گزارشی از آنچه پیش آمده بود خدمتشان عرض کردم و ایشان فوقالعاده تعجب کردند و فرمودند: به ایشان طوری گزارش داده بودند که ایشان تصور کرده بودند در مراسم تشییع مرحوم ابوی جز چند نفر معدود، شرکت نکردهاند!
ظاهراً عدهای از علما از رحلت قریبالوقوع ایشان باخبر شده و نیز پس از رحلت ایشان خوابهای عجیبی دیده بودند. اشارهای هم به این رؤیاها و نقل قولهای عجیب داشته باشید.
مرحوم حاجآقا مصطفی مسجد جامعی میگفتند: مادرم شب پنجشنبه قبل از فوت ایشان در خواب دیده بود در اطراف منزل ما جمعیت زیادی جمع شدهاند. پرسید چه خبر شده است؟ و هنوز پاسخی دریافت نکرد که دید از میان مردم ستارهای رو به آسمان صعود کرد و بعد هم ناپدید شد. سئوال کرد آن ستاره چه بود؟ گفتند آیتالله شاهآبادی از دنیا رفت.
حاجآقا نورالله، اخوی بنده نیز از قول مرحوم شیخ محیالدین انواری نقل میکرد که در عالم رؤیا سید حسین امامی را دیدم و پرسیدم، «حال شما چطور است؟» گفت، «خیلی خوبم و منتظر تشریففرمایی آیتالله شاهآبادی هستم.»
مرحوم آقای فلاطوری از علاقمندان مرحوم ابوی نیز ایشان را یک روز بعد از وفاتشان در خواب دیدند و پرسیدند، «انتقال شما از این عالم چگونه محقق شد؟» و پدر فرمودند، «خیلی راحت.» سئوال کردند، «شما یک بار فرمودید پیامبر وقتی به آیه «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ»(زمر/ 30) رسیدند بهقدری گریه کردند که شانههایشان میلرزید و نیز فرمودید همین که انسان در حضور حضرت حق واقع شود، نفس این حضور امر مشکلی است. حالا چگونه میگویید آسان بود؟» مرحوم آقا پاسخ دادند، «خود پیامبر(ص) هم هول مَطَّلع نداشتند.»
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید./۹۶۹//۱۰۲/خ
منبع: جوان آنلاین