۲۴ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۲
کد خبر: ۶۴۳۷۶۲

نهضت آن روز شکست خورد که کاشانی خود را سپر بلای مصدق کرد!

نهضت آن روز شکست خورد که کاشانی خود را سپر بلای مصدق کرد!
من در روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۲، تنها زرنگی‌ای که کردم، این بود که هم نامه آقا و هم جواب دکتر مصدق را به عکاسی مهتاب بردم و از رویش کپی تهیه کردم. متأسفانه اصل نامه دکتر مصدق دست آقا مصطفی بود که نمی‌دانم چه کارش کرد.

به گزارش خبرگزاري رسا، من در روز 27 مرداد 1332، تنها زرنگی‌ای که کردم، این بود که هم نامه آقا و هم جواب دکتر مصدق را به عکاسی مهتاب بردم و از رویش کپی تهیه کردم. متأسفانه اصل نامه دکتر مصدق دست آقا مصطفی بود که نمی‌دانم چه کارش کرد. آن روز‌ها دستگاه فتوکپی نبود و اگر می‌خواستید کپی بردارید، باید عکس می‌گرفتید. آقا همیشه به من می‌گفتند: «کل حسن! ان‌شاءالله دست‌کم یک روزی، تو حقایق را به مردم بگویی!»

راوی خاطراتی که پیش‌روی دارید، حامل نامه تاریخی 27 مرداد آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی به دکتر محمد مصدق است. دکتر محمدحسن سالمی نوه دختری آیت‌الله و یکی از نزدیک‌ترین افراد به او بود؛ از این روی در باب سیره آن بزرگ، خاطراتی شنیدنی دارد. شمه‌ای از این خاطرات، در گفت‌وشنود پیش‌روی آمده است. این مصاحبه به مناسب سالروز ارتحال رهبر روحانی نهضت ملی به شما تقدیم می‌شود.

حضرتعالی یکی از نزدیک‌ترین افراد به مرحوم آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی هستید به همین دلیل، بسیاری از وقایع و رویداد‌های نهضت ملی نفت را شاهد بودید. به نظر شما چه شد که نهضت ملی عظیم و فراگیر به شکست انجامید؟ ریشه این شکست در کجا بود؟
به نام خدا. به اعتقاد بنده، نخستین شکست زمانی به نهضت وارد شد که مرحوم آیت‌الله کاشانی در 30
تیر 1331، جان خود را به خطر انداخت و با جانفشانی و شجاعتی بی‌نظیر با قوام‌السلطنه مخالفت کرد و دکتر مصدق را به نخست‌وزیری برگرداند، اما مصدق قدر این ایثار را ندانست و با ندانم‌کاری‌هایش، نهضت ملی را نابود کرد! قیام سی‌تیر به نظر من در تاریخ معاصر ما کم‌نظیر است و متأسفانه درباره اهمیت آن کمتر صحبت شده است. اینکه یک روحانی از جا بلند شود و ارتش و شاه و نخست‌وزیر را کنار بزند و کس دیگری را سر کار بیاورد، امری نیست که دائماً در تاریخ تکرار شود. این کار زمان‌شناسی و مخصوصاً شجاعت زیادی می‌خواهد که مرحوم آیت‌الله کاشانی داشت. مردم واقعاً به درخواست ایشان بود که به خیابان‌ها ریختند و سینه‌هایشان را در برابر گلوله‌های مأموران رژیم سپر کردند. قوام‌السلطنه دستور داده بود آیت‌الله کاشانی را بکشند، اما ایشان بدون ترس اعلام کرد: اگر تا 24 ساعت دیگر دکتر مصدق برنگردد، کفن خواهد پوشید و همراه با مردم به سمت دربار حرکت خواهد کرد! آن روز‌ها کسی جرئت نداشت این‌طور حرف بزند. خود دکتر مصدق یا رزم‌آرا هم از این جرئت‌ها نداشتند. نهایت هنر اعضای جبهه ملی هم که بعد‌ها اسم خودشان را فراکسیون ملی نهضت گذاشتند، این بود که برویم روی پشت‌بام‌ها و با قاشق بزنیم به قابلمه و سر و صدا درست کنیم! آیت‌الله کاشانی می‌گفت: نیازی به این‌جور کار‌ها نیست، می‌رویم توی خیابان و در برابر توپ و تانک می‌ایستیم و خون و جانمان را می‌دهیم. نهایتاً هم که دیدیم با درایت آیت‌الله کاشانی و جانفشانی مردم، در عصر 30 تیر هم قوام‌السلطنه دمش را گذاشت روی کولش و رفت و از همان لحظه، هم شاه، انگلیس و امریکا فهمیدند که قدرت واقعی در کجاست. اگر در آن روز آن پیروزی عجیب به دست نمی‌آمد، تنها کسی که همه کاسه کوزه‌ها را به سرش می‌شکستند، شخص آیت‌الله کاشانی بود ولاغیر! بقیه کاملاً خودشان را کنار کشیده و سکوت اختیار کرده بودند. بدیهی است تنها کسی هم که حق استفاده از مواهب این پیروزی عظیم را داشت، ایشان بود. متأسفانه دکتر مصدق قدر این فرصت طلایی را ندانست.

دکتر مصدق در برهه‌های مختلف تلاش کرد به شکل آبرومندانه‌ای از میدان بیرون برود. قطعاً این نکته از نظر مرد باتجربه و سیاستمداری، چون آیت‌الله کاشانی پنهان نبود. ایشان چرا روی برگشتن دکتر مصدق اصرار داشت؟
در آن روز‌ها متأسفانه شخصیت‌های مهم نداشتیم و افرادی هم که بشود به آن‌ها اطمینان کرد، زیاد نبودند. همانطور که اشاره کردید، دکتر مصدق نتوانسته بود مسئله نفت را حل کند و یکسری قول هم به مردم داده بود که نتوانسته بود به آن‌ها عمل کند. به همین دلایل هم نمی‌خواست برگردد. او شهامت آدم‌هایی مثل ژنرال دوگل را هم نداشت که بگوید:، چون به من رأی نمی‌دهید، می‌روم! دوست داشت وجیه‌المله باشد و رفتنش را به گردن کسی بیندازد.

اگر قیام 30 تیر به نتیجه نمی‌رسید، دکتر چه توجیهی داشت؟
توجیهش این بود که من وزارت جنگ را می‌خواستم و شاه نداد!

گرفتن پست وزارت جنگ در آن مقطع حیاتی بود؟
خیر، چون آن موقع مشکل ما انگلیس بود، نه شاه. تازه آن موقع که شاه بعد از
28 مرداد 32 و سال‌های بعد نبود که ارتش و ساواک قدرتمندی در اختیار داشته باشد. او کاملاً در مشت نهضت ملی بود. خودش هم در جریان 30 تیر گفته بود: مصدق خودش می‌خواهد برود، شما هم هر کسی را دلتان می‌خواهد بیاورید!

ظاهراً زمینه از هر نظر برای دکتر مصدق آماده بود؟
همین‌طور است. شاه حتی وزارت جنگ را هم به او داد، ولی او چه کرد؟ سه امیر ارتشی طرفدار شاه را منصوب کرد! معلوم نیست چنین وزارت جنگی به چه دردش می‌خورد؟ بعد هم مسئله مجلس بود. دکتر مصدق هنوز کابینه‌اش را معرفی نکرده، می‌رود به مجلس و می‌گوید: اختیارات تام می‌خواهد، یعنی عملاً مجلس را از اختیار قانونگذاری ساقط می‌کند! از همه بدتر به کسی که تمام ملت را به میدان آورده تا او را برگردانند، می‌گوید شما در هیچ کاری دخالت نکن!

منظورش چه بود؟
مثلاً آیت‌الله کاشانی می‌گفت: شما را جمال امامی ـ عامل انگلیس و نوکر شاه ـ سر کار نیاورده، بلکه مردمی که خونشان را پای این قیام داده‌اند، سر کار آورده‌اند، پس باید دنبال برآوردن نیاز‌های همین مردم باشی. ایشان می‌گفت: سرلشکر وثوق همان کسی است که مردم کرمانشاه را که کفن‌پوش به سمت تهران می‌آمدند تا از شما حمایت کنند، در کاروانسراسنگی به آب بست و زجر و شکنجه داد و حالا جا ندارد او را معاون وزارت جنگ کنید! آیت‌الله کاشانی هرگز در طول زندگی به دنبال مقام و پست و عنوان نبود، وگرنه همه این‌ها را می‌توانست داشته باشد. ایشان هر اعتراضی که می‌کرد و هر سنگی که به سینه می‌زد، به خاطر مردم بود. این کمال بی‌انصافی بود که هنوز یک هفته از قیام
30 تیر نگذشته، دکتر مصدق برای ایشان نوشت: شما دخالت نکنید، در حالی که هر آدم پیش‌پا افتاده‌ای حق دارد در سرنوشت مملکتش دخالت کند، چه رسد به آیت‌الله کاشانی که اینقدر برای کشورش زحمت کشیده بود.

چرا آیت‌الله کاشانی مردم را در جریان قرار نداد؟
برای اینکه ایشان یک انسانِ عارف و از جان گذشته بود و نمی‌خواست مردم را به دکتر مصدق بدبین کند.

این نامه دکتر مصدق چه موقع منتشر شد؟
بعد از
28 مرداد و در حکومت زاهدی. مهندس حسیبی یادداشتی برای آیت‌الله کاشانی نوشت و ایشان هم برای اینکه حقیقت روشن شود، یادداشت دکتر مصدق را منتشر کرد تا نشان بدهد که دکتر مصدق اجازه همکاری به آیت‌الله کاشانی نداده بود!

آیت‌الله کاشانی طبعاً با درخواست اختیارات شش ماهه دکتر مصدق از مجلس هم مخالفت کرد. چرا ایشان قبلاً با درخواست اختیارات شش ماهه مخالفت آشکار نشان نداد؟ و سؤال مهم‌تر این است که چرا نمایندگان مجلس، به دست خودشان حقوقشان را از خودشان گرفتند؟
مرور وقایعی که در مجلس اتفاق افتادند، برای روشن شدن مسئله خالی از فایده نیست. نمایندگان قبل از قیام
30 تیر، با درخواست اختیارات مصدق مخالفت کرده و گفته بودند: شما اول باید برنامه دولت‌تان را بیاورید. درخواست وزارت جنگ از شاه، در واقع مانوری بود که دکتر مصدق برای جبران شکست در برابر مجلس اجرا کرد. ما هم تصور می‌کردیم که درخواست اختیارات رأی نمی‌آورد. آیت‌الله کاشانی بعد از این ماجرا، طی یادداشتی برای دکتر مصدق نوشته بود: حالا که چنین درخواستی دارید، پس من از تهران خارج می‌شوم و کاری به این کار‌ها ندارم! بعد هم ایشان به ده نارون رفت و دو سه ماهی از تهران دور شد. دکتر مصدق هم از غیبت آیت‌الله کاشانی استفاده کرد و لایحه را به مجلس برد و با قید سه فوریت، بلافاصله تصویب کرد! آیت‌الله کاشانی خیلی خوب می‌دانست مخالفت با تصویب این لایحه یعنی ضربه زدن به اسم و رسم خودش، ولی ایشان برای کسب اسم و رسم به میدان نیامده بود، بلکه برای دفاع از اصول قانون اساسی آمده بود، چون معتقد بود حتی قانون بد هم بهتر از بی‌قانونی است و نباید قانون اساسی را اینطور مورد هجمه قرار داد. از نظر آیت‌الله کاشانی، دکتر مصدق تافته جدابافته نبود که از قانون مستثنی شود.

گرفتن اختیارات فایده‌ای هم داشت؟
خیر، ایشان با همین اختیارات هم خرابکاری کرد، چون اگر اختیارات نداشت و قرار بود مجلس تصمیم بگیرد، قطعاً مجلس بودجه رفراندوم را تصویب نمی‌کرد. او در واقع خودش شده بود مجلس که توانست بعضی از کار‌ها را کند. پرسیدید چرا نمایندگان به دست خودشان حق قانونی را از خود سلب کردند؟ برای اینکه بتوانند دوباره رأی بیاورند و وکیل بشوند! البته بعضی‌ها هم از جمله دکتر بقایی گفتند: رأی دادیم، چون صددرصد به دکتر مصدق اطمینان داشتیم. دکتر بقایی برای نخست‌وزیر شدن دکتر مصدق، خیلی تلاش کرده بود. البته افرادی مثل حائری‌زاده، مکی، خلیل‌الله کاشانی و... مخالفت کردند، اما صدایشان به جایی نرسید.

اعتبار و شخصیت آیت‌الله کاشانی در قضیه توصیه ایشان به شاه که در ایران بماند و نرود، لطمه زیادی دید. ماجرا از چه قرار بود؟
ساعت یک بعد از نصف شب
9 اسفند، کسی به خانه مرحوم حسن گرامی - که آیت‌الله کاشانی در آنجا بود- تلفن زد. آقای گرامی گوشی را برمی‌دارد و طرف خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید: «من حشمت‌الدوله والاتبار هستم و از طرف دکتر مصدق تلفن می‌زنم. آقا را بیدار کنید، چون پیغام مهمی دارم!» آقا بیدار می‌شوند و گوشی را برمی‌دارند. والاتبار می‌گوید: شاه می‌خواهد از کشور برود. آقا می‌گویند: به من چه ارتباطی دارد؟ من چه کار کنم؟ والاتبار می‌گوید: شما رئیس مجلس هستید و بدون اجازه شما نمی‌تواند برود، شما باید کاغذ بنویسید. موقعی که آقا این کاغذ را امضا می‌کردند، تجار سرشناس تهران از جمله شمشیری، مانیان و قاسمیه حضور داشتند. آقا گفتند: قلم به دستم مثل ستون سنگینی می‌کند، ولی، چون خواست شماست، امضا می‌کنم. مرحوم مصطفی کاشانی دایی من قبل از نهضت با شاه رفیق بود و با هم به اسب‌سواری و شنا می‌رفتند و تنیس‌بازی می‌کردند. ایشان کاغذی به خط خودش خطاب به شاه نوشت که رفتن شما صلاح نیست و آیت‌الله کاشانی آن را امضا کرد. روز 9 اسفند، من همراه دایی‌ام به دربار رفتیم. وقتی رسیدیم، ثریا داشت گریه می‌کرد و به دایی من گفت: شاه را تشویق کنید که بماند! شاه آمد و دایی مصطفی یادداشت را به او داد. شاه خواند و دستش را گذاشت روی شانه دایی مصطفی و گفت: «اگر من بمانم، پدرت تاج و تخت مرا نگه می‌دارد؟» دایی مصطفی گفت: «خیر، از این خبر‌ها نیست، بابای من تاج و تخت هیچ کسی را نگه نمی‌دارد، اگر ماندی خودت باید تاج و تخت خودت را نگه داری!» بعد از این بود که شاه آمد بالای بالکن و خطاب به جمعیتی که جلوی دربار جمع شده بودند تا به او بگویند نرود، گفت که می‌ماند! آقا به خاطر اینکه خانه خودشان در پامنار گنجایش جمعیت زیادی نداشت، رفته بودند منزل مرحوم گرامی. موقعی که برگشتیم، من رفتم پیش آقا و سلام کردم. جوابم را دادند و گفتند: «کل حسن! آقاجونِ تو، زیر پای تو له و لورده شد!» گفتم: «خدا نکند. چرا؟» فرمودند: «حالا است که روزنامه‌ها بنویسند که کاشانی، شاهی شده، ولی عوام‌الناس متوجه نخواهند شد که چه فداکاری بزرگی کردم!» آقا درست هم می‌گفتند، چون هنوز ما یادداشت ایشان را برای شاه نبرده بودیم که خبرنگار آسوشیتدپرس در ایران مخابره کرده بود: من خودم آیت‌الله کاشانی را وسط جمعیت جلوی دربار دیدم که داشت نعره می‌زد جاوید شاه! این هم مدل تاریخ‌نویسی ماست!

بعد‌ها در خاطرات شعبان جعفری که خانم سرشار تنظیم کرده است، خواندم که شعبان گفته بود: «من رفتم منزل آقای کاشانی و ایشان گفت اگر شاه برود، عمامه ما را برمی‌دارند!» اولاً: شعبان آن‌قدر‌ها به خانه آقا رفت و آمدی نداشت. ثانیا: اگر آقا هم به فرض محال می‌خواست چنین حرفی بزند، به آدمی مثل شعبان جعفری نمی‌زد، چون آن روز‌ها او اصلاً محلی از اِعراب نداشت. خانم من که خیلی از خواندن این مطلب عصبانی شده بود، در اینترنت نوشت: «آقای جعفری! در آن موقعی که شما دارید حرفش را می‌زنید، عمامه آیت‌الله کاشانی به سرش خیلی محکم‌تر از تاج شاه بر سرش بود!»

در مورد انحلال مجلس هفدهم حرف و حدیث زیاد است. بد نیست ماجرا را از زبان شما بشنویم.
برای ما مثل روز روشن بود که انحلال مجلس یعنی قدرت مطلق به شاه دادن که بتواند مصدق را بردارد! یک مجلس نیم‌بند چه قدرتی داشت که بخواهند منحلش کنند؟ آیت‌الله کاشانی بسیار تلاش کرد به مردم بفهماند یک مجلس بد، بهتر از نبودن آن است. بعد هم آن رفراندوم غیرانسانی که دو تا صندوق بگذارند که مخالف رأیش را اینجا بریزد و موافق آنجا. کنار صندوق مخالف هم یک الاغ نگه دارند! انسان واقعاً نمی‌داند این همه درد را به کجا ببرد. این کار‌های شنیع را کردند و بلایی را که نباید به سر ملت آوردند.

ماجرای حمله به خانه آیت‌الله کاشانی چه بود و چرا شما را دستگیر کردند؟
همیشه در منزل آقا عده‌ای بودند که بعضی‌هایشان سخنرانی هم می‌کردند. اطرافیان و طرفداران دکتر مصدق، از جمله نیروی سومی‌ها، حزب ایران، پان‌ایرانیست‌ها و... با یک وانت آجر و قلوه‌سنگ آمده و خود را به پشت‌بام‌ها رسانده بودند و مردم را با آن‌ها می‌زدند! آن شب اول مجلس، من چند خط شعر خواندم و بعد مرحوم پروفسور احمد خلیلی صحبت کرد. بعد هم آقای صفایی نماینده مجلس سخنرانی کرد. وسط حرف‌های ایشان بود که یکمرتبه باران پاره آجر و قلوه‌سنگ شروع به باریدن کرد! آقا در حیاط نشسته بود و هر کاری می‌کردیم، بلند نمی‌شد به اتاق برود و سنگ‌ها در اطراف ایشان پایین می‌آمدند! مرحوم حدادزاده که از مریدان قدیمی آقا بودند، به زور از خانه بیرون می‌رود و فریاد می‌زند:‌ای مردم! چه می‌کنید؟ چرا به جنگ امام زمان (عج) آمده‌اید؟... آن بنده خدا را
16 ضربه چاقو می‌زنند و توی جوی آب می‌اندازند! پروفسور خلیلی او را با هزار زحمت برمی‌دارد که بیمارستان برساند، ولی فایده نداشت و کشته می‌شود! ساعت دو بعد از نصف شب بود که همه رفته بودند خانه‌هایشان و من هم آمدم - که به خانه خودمان که چند متری بالاتر از منزل آقا بود- بروم که یک افسر شهربانی آمد و گفت: رئیس کلانتری با شما کار دارد. مرا به کلانتری باغشاه بردند. ساعت چهار صبح از من بازجویی کردند. من نمی‌دانستم علت دستگیری‌ام چیست؟ بازجو گفت: تو قاتل کسی هستی که امشب کشته شد! بعد وادارم کرد بنویسم و امضا کنم! من هم نوشتم: «قاتل، شخص دکتر محمد مصدق است، چون طرفدارانش با شعار مصدق پیروز است و مصدق مظهر نیروی سوم است، به خانه آیت‌الله کاشانی حمله و همه را خونین و مالین کردند!» افسر وقتی دید این را نوشته‌ام، یک سیلی محکم توی گوشم زد! من هم گفتم: «می‌توانید یک سیلی دیگر هم آن‌طرف بزنید، ولی حرف من همان است که نوشتم!» بعد مرا از باغشاه به زندان شهربانی بردند. به هیچ‌کس هم خبر نداده بودند که من کجا هستم! وارد زندان شهربانی که شدم، ساعت چهار صبح بود و صدای صلوات و زنده‌باد آیت‌الله کاشانی بلند شد! مرا به سلول انفرادی بردند و من که 24 ساعت بود نخوابیده بودم، کف زمین سیمانی آنجا چنان خوابم برد که انگار در رختخواب پر قو خوابیده‌ام! بعد‌ها شنیدم که دکتر مصدق گفته بود: «خوب کسی را گرفته‌اید، پدربزرگش خیلی او را دوست دارد، همان جا نگهش دارید!» آقای گرامیِ بزرگ، تلاش کرد مرا با ضمانت آزاد کند. اول گفتند 15 هزار تومان، بعد همین‌طور حق ضمانت را بردند بالا تا رسیدند به 75 هزار تومان! می‌خواستند هر طوری که شده است مرا همانجا نگه دارند که آقا زجر بکشند.

یکی از فراز‌های مهم زندگی شما نامه‌ای است که قبل از رویداد 28 مرداد، از طرف آیت‌الله کاشانی برای دکتر مصدق می‌برید. اولاً: چگونه است که حامل اغلب پیام‌های مهم ایشان برای بزرگان شما هستید؟ ثانیاً: برخورد دکتر مصدق با شما چگونه بود و نسبت به یادداشت آیت‌الله کاشانی چه واکنشی نشان داد؟
من وقتی پنج سال داشتم، پدرم فوت کرد. پدرم بسیار متمول بود و خیلی هم به مرحوم آقا ارادت داشت. آیت‌الله کاشانی موقعی که از حبس انگلیسی‌ها فرار کرد، به کرمانشاه و به منزل ما آمد. یادم است ماه رمضان بود. بعد که خواست تشریف بیاورد تهران، مرا هم با خودش آورد و از آن به بعد من همیشه نزدیک ایشان بودم و ایشان هم مأموریت‌های مهم را به من می‌داد. من موقعی که از زندان آزاد شدم، شنیدم که دکتر مصدق دنبال آیت‌الله کاشانی می‌گردد تا ایشان را تحت کنترل نگه بدارد! لابد خبر داشت که قرار است چه بلایی بر سر نهضت بیاید، چون این آیت‌الله کاشانی، دیگر آن آیت‌اللهی نبود که در 30 تیر با یک اشاره همه مردم را به میدان آورد و آن‌ها با خون خودشان نوشتند «یا مرگ یا مصدق». در آن روز‌ها کار به جایی رسیده بود که کسی مثل کریم پورشیرازی در روزنامه‌اش، عکس پرچم انگلیس را به عمامه آقا زده بود! در روز 28 مرداد حتی یک نفر نگفت زنده‌باد مصدق، چون دکتر مصدق تمام زمینه‌های اجتماعی حمایت از خود را یکی‌یکی از بین برده بود.

به نظر شما اگر آیت‌الله کاشانی به جای اعتماد به ملی‌گراها، با روحانیت اتحاد می‌کرد بهتر به نتیجه نمی‌رسید؟
شرایط زمانه را در نظر داشته باشید. اولاً: اکثر روحانیون هر نوع دخالتی در سیاست را مردود می‌دانستند و بنابراین آیت‌الله کاشانی از این جنبه در بین آن‌ها اعتبار چندانی نداشت که موجب وحدت شود. ثانیاً: مردم آن دوره با مردم دوره امام خمینی زمین تا آسمان فرق داشتند. آن روز‌ها مردم نه دین را خوب بلد بودند، نه سیاست را! خدا می‌داند آقا چه زجری کشیدند تا مردم در همان جو هم آگاه شدند.
80 درصد مردم بیسواد بودند و از آن مهم‌تر، از رجالی که پشت سر هم به آن‌ها دروغ گفته بودند، سرخورده شده بودند. مرحوم نواب صفوی یکی از گلایه‌هایش از آقا همین بود که چرا احکام اسلام را اجرا نمی‌کنید. آقا می‌گفتند: «الان مسئله اصلی ما بیرون کردن انگلیس است، اگر من الان از احکام اسلام بگویم، عده زیادی از جمله دانشگاهی‌ها پشت سر من حرکت نمی‌کنند، ولی اگر بگویم مبارزه علیه انگلیس است، همه می‌آیند. باید اول شر انگلیس را از سر ملت کوتاه کنیم، بعد به مسائل دیگر برسیم. تا شاهرگ حیات اقتصادی کشور دست آنهاست، هیچ کاری نمی‌شود کرد.»

از نامه به دکتر مصدق می‌گفتید؟
بله، اطرافیان آقا دو دسته بودند. یک دسته من بودم و پروفسور خلیلی و آقا سیدعلی مصطفوی که به اصطلاح چپ بودیم. یک دسته هم دایی مصطفی بود و شمس قنات‌آبادی و دکتر شروین. ما می‌خواستیم آقا از ملی‌گرا‌ها کمی بیشتر فاصله بگیرند و بیشتر متوجه جذب روحانیون شوند و دسته دیگر اینطور نمی‌خواستند.

شمس قنات‌آبادی چطور آدمی بود؟
خیلی شجاع و رک بود، اما برای دستیابی به پول و مال و مقام آمده بود و اعتقاد چندانی به این مسیر نداشت و نهایتاً هم همان راه را رفت. به هر حال من و مرحوم مصطفوی - که داماد آقا بود- نامه را برای دکتر مصدق بردیم. ایشان از قبل از دکتر مصدق وقت گرفته بود. رفتیم آنجا و با کمال تعجب دیدیم در خانه‌ای که قبلاً همیشه شلوغ بود، پرنده پر نمی‌زند! وقتی وارد اتاق شدیم، دکتر مصدق که قبلاً به من تو می‌گفت: خیلی با احترام با من حرف زد! در زندان سرم را تراشیده بودند و او به محض اینکه مرا دید، زد زیر خنده و گفت: «حسن آقا! خوشگل بودی، این‌جوری خوشگل‌تر هم شدی!» پرسیدم: «چرا مرا زندان انداختید؟» گفت: «اگر بیرون بودی، مطمئن باش که تو را می‌کشتند، بیرون شلوغ است!» به هر حال نامه آقا را به او دادم. خواند و زنگ زد و یکی داخل آمد. بعد نامه را امضا کرد و داد دست من. فهمیدم که قرار است هندرسون، وزیرخارجه امریکا پیش او بیاید. دکتر که تا آن موقع حالت مریض‌ها را داشت و به نظر می‌رسید نا ندارد تکان بخورد، همین که فهمید هندرسون دارد می‌آید، مثل «غزال رمیده» پایین پرید! هندرسون که وارد شد، با تعجب نگاهی به من انداخت! دکتر مصدق به پشت من زد و گفت: «به آقا بگو باور نکنید، این حرف‌ها را توده‌ای‌ها برای گول زدن ما ساخته‌اند!»

واکنش آیت‌الله کاشانی چه بود؟
نامه را که خواندند، جلوی ما پرت کردند و با عصبانیت گفتند: «بفرما! شما خواستید!» ایشان قبلاً گفته بودند: «کسی که این کار‌ها را می‌کند، یعنی می‌خواهد در قامت یک وجیه‌المله برود و هیچ حرفی هم به او اثر نمی‌کند.» آقا می‌گفتند: «دکتر مصدق لجباز است. می‌خواهد برود، ولی نمی‌خواهد با رأی مجلس برود، می‌خواهد مردم را به آشوب بکشد و بعد بگوید کنارم گذاشتند.» همین‌طور هم شد. من آن روز تنها زرنگی‌ای که کردم، این بود که هم نامه آقا و هم جواب دکتر مصدق را عکاسی مهتاب بردم و از رویش کپی تهیه کردم. متأسفانه اصل نامه دکتر مصدق دست آقا مصطفی بود که نمی‌دانم چه کارش کرد. آن روز‌ها دستگاه فتوکپی نبود و اگر می‌خواستید کپی بگیرید، باید عکس می‌گرفتید. من از خیلی از مکتوبات آقا به همین شکل عکس گرفتم. اصل کاغذ‌ها و یادداشت‌ها را همیشه آقا مصطفی می‌برد. آقا همیشه به من می‌گفتند: «کل حسن! ان‌شاءالله دست‌کم یک روزی تو حقایق را به مردم بگویی!» بعد که اروپا برای ادامه تحصیل رفتم، به برادرم و به مرحوم آقای گرامی فرموده بودند: «به جدم قسم! شاید حسن بتواند کاری بکند!» در نامه‌هایی هم که به خود من می‌نوشتند، زیاد سفارش این مسئله را می‌کردند.

چه زمانی به اروپا رفتید و چرا؟
در سال
1333 رفتم. علتش هم سرخوردگی شدید از سرنوشت نهضت ملی بود که واقعاً می‌توانست تاریخ این مملکت را نجات بدهد و گرفتار مصائب بعدی نشویم. در واقع همه مردم سرخورده شده بودند و منحصر به من نبود. آقا گفتند بروم و ادامه تحصیل بدهم. ابتدا خیال داشتم به امریکا بروم، ولی در اروپا و در همان شب اول، در جشن هزاره ابوعلی‌سینا با مرحومه همسرم آشنا شدم و تصمیم گرفتم ازدواج کنم. به آقا تلگراف زدم و از ایشان اجازه خواستم، ایشان هم نوشتند: «نور چشم عزیزم هر که را تو بپسندی، مورد پسند من هم است.» با خانم ایران آمدیم و آقا خودشان خطبه عقد ما را خواندند. از جلسه عقد خاطرات جالبی هم دارم. مادر ناهید خانم (نام همسر من ناهید بود) اصرار داشتند در عقدنامه باید بنویسید: این آقا دیگر اجازه ازدواج ندارد! محضردار می‌گفت: نمی‌شود خلاف قانون در عقدنامه چیزی نوشت. آقا فرمودند: «بی‌سوات! از من بپرس تا راه‌حلش را برایت بگویم. بنویس محمدحسن از حالا تا 70 سال دیگر حق ازدواج ندارد! قانون را نمی‌شود تغییر داد، ولی می‌شود برایش شرط گذاشت و طرفین مکلف به رعایت شرط هستند.» مسئله دوم این بود که مادر عروس می‌گفت: باید 3 میلیون تومان مهریه قرار بدهید! 3 میلیونِ تومان 50 سال پیش! محضردار می‌گفت: این مبلغ خیلی بالاست. آقا دخالت کردند و فرمودند: «خیر بالا نیست، ناهید خانم خیلی بیشتر از این‌ها می‌ارزد!» البته بعداً خودشان مبلغ را تعدیل کردند.

چرا نامه آیت‌الله کاشانی به دکتر مصدق را تا بعد از انقلاب منتشر نکردید؟
چون در دوره شاه، انتشار این نامه تأثیری نداشت. البته اینگونه تذکرات در تمام نامه‌ها و یادداشت‌های آیت‌الله کاشانی وجود داشت، منتها متأسفانه گوش شنوایی وجود نداشت.

این نامه اولین بار کجا چاپ شد؟
در خارج از کشور در کتاب «گذشته چراغ راه آینده است» و در داخل کشور، پس از پیروزی انقلاب اسلامی در روزنامه جمهوری اسلامی.

/1360/

منبع : روزنامه جوان

ارسال نظرات