۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۷:۱۰
کد خبر: ۶۵۲۴۶۳

«یک روز بعد از حیرانی» روی پله پنجم نشست

«یک روز بعد از حیرانی» روی پله پنجم نشست
چاپ پنجم «یک روز بعد از حیرانی»؛ روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمد رضا دهقان، توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

به گزارش خبرگزاری رسا، چاپ پنجم یک روز بعد از حیرانی؛ روایت داستانی زندگی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمدرضا دهقان، توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.


کتابی که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی‌کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی،محمد رضا دهقان و ... اینها همگی درس آموخته یک مکتب‌اند و همه بر سر یک سفره نشسته‌اند؛ سفره‌ای از جنس رحمت واسعه ابا عبدالله (ع)

شهید مدافع حرم «محمدرضا دهقان امیری» متولد ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ در استان تهران دیده به جهان گشود. در تاریخ ۲۱ آبان ماه سال ۱۳۹۴ با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روزهای ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست‌های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید و در تاریخ ۲۵ آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.

محمدرضا دانش آموخته دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.

در قسمتی از کتاب می‌خوانیم:

چه خوش روزی بودی! همرزمانت برایت دو پرچم آورده بودند. یکی از پرچم‌ها متبرک حرم بود با ذکر«لبیک یا زینب» همه می‌گفتند« محمدرضا خوش روزی بوده که دو پرچم نصیبش شده» می‌گفتند« پرچم یه نشونه از حضرت زینب بود که می‌خواست به شما بگه هدیهتون رو پذیرفته»

پدر و مادرت چه هدیه ای بهتر از تو داشتند برای تقدیم کردن؟ و چه دلیل و حجتی بهتر از این پرچم متبرک برای قبولی نذر و هدیه؟ پرچم چه به موقع رسیده بود. قلب مادرت با دیدنش آرام شد. یک ربع تمام فقط به پرچم نگاه میکرد. پرچم را روی قلبش میگذاشت و عطرش را به مشام میکشید.

وقتی پرچم را روی پیکرت می‌کشیدند، فرمانده‌ات گفت: «صاف و مرتب بکشید. مثل خودش باسلیقه باشید»

به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت می‌کردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادی شسته شود. به مادرت می‌گفتی «نشور. مگه کسی شال عزا رو می‌شوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداری‌ها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت می‌پیچیدی. چقدر دوستاش داشتی. هر وقت همراه پدرت هیئت میرفتی شال را دور کمرت می‌بستی. با همان شال دیگ نذری را بلند کرده بودی و شالت چرب شده بود. باز هم اجازه ندادی شسته شود. قبل از رفتنت شال را جاگذاشته بودی و همراه خودت نبرده بودی. قبل از محرم با مادرت تماس گرفتی و گفتی «مامان شال عزام رو احتیاج دارم. هرجا هیئت رفتی، شالم رو ببر و اشکات رو با اون پاک کن» مگر می‌شد تو برای کاری به مادرت سفارش کنی و نه بگوید؟ اما سربه‌سرت می‌گذاشت و می‌گفت «مردونه است. اصلاً بو میده. نمی‌برم» تو التماس میکردی که «حتماً چیذر برو» چون می‌دانستی به خاطر دوری مسیر، فقط سالی یکبار به چیذر می‌رود. گفتی «هر روز برو چیذر و شال عزای منم ببر»

چاپ پنجم کتاب زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری به قلم فاطمه سلیمانی در قطع رقعی و ۲۹۵ صفحه، توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار شد.

میثم صدیقیان
ارسال نظرات