۱۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۷:۴۷
کد خبر: ۶۸۶۴۹۹

من شاگرد کمال‌الملکم!

من شاگرد کمال‌الملکم!
عملیات که به پایان رسید، بچه‌ها دنبال رضا می‌گشتند تا اینکه او را با تنی غرق خون پیدا کردند. بچه‌ها فریاد می‌زدند: رضا عیدت مبارک. رضا رفتی و قاسم برگشتی. رضا تعزیه‌خوان امام حسین(ع) شهادتت مبارک.

به گزارش خبرگزاری رسا، آخر تو با این سن و سالت می‌خواهی بری جبهه چکار؟ رضا لبخندی زد و گفت: آخه دلم برای وطنم تنگ شده مادر. مادر گفت: نگو برای وطن، بگو برای جبهه تنگ شده.

رضا توی آشپزخانه کنار مادر نشسته‌ بود. مادر داشت توی یک دیس چینی غذا می‌کشید. گفت: بالاخره توی وطن من جنگه، مگه نه؟ اون موقع که از وطنم فرار کردیم و آمدیم تهران، من هشت سالم بود و بچه بودم اما حالا پانزده ـ شانزده سالمه، حالا می‌توانم از وطنم دفاع کنم. دلم نمی‌خواهد اجنبی توی خاک و وطن و خانه و زندگی ما باشد.


رضا وقتی عزم رفتن به جبهه کرد

مادر در حالی که توی چند کاسه چینی خورش می‌ریخت، گفت: مادر هر جا ماندی و ماندگار شدی، وطنت حساب می‌شه. حالا هم اینجا وطنت است. رضا با یک دست دیس پلو را برداشت و با یک دست دیگرش کاسه خورش را و گفت: این را دیگر راست گفتی، قلیه ماهی بوی آبادان و اهواز می‌دهد. آدم را یک راست می‌برد کنار کارون. و هر دو خندیدند.

رضا رفتی و قاسم برگشتی

احمد با یک ماژیک مشکی پشت لباس بسیجی‌اش می‌نوشت: تا کربلا راهی نیست. یکی از رزمنده‌ها نزدیک شد و گفت: ماشاءالله چه دستخطی داری! چند کلاس سواد داری؟ رضا گفت: چه کار به کلاسم داری. می‌خواهی خودم را لو بدهم، من را بندازن بیرون. رزمنده‌ای از سنگر بیرون آمد و گفت: رضا نقاشی‌ات چطوره؟ می‌خواهم عکس گنبد طلایی امام حسین (ع) را برایم نقاشی کنی.

رضا گفت: آقا ما را دست کم گرفتی؟ ما عمری شاگرد کمال‌الملک بودیم! چرا نتوانم بکشم. حتماً می‌کشم. همه خندیدند. همه دیگر رضا نقاش را می‌شناختند. همه جا برای خودش یک اثری به جا گذاشته بود. انگار توی یک دستش تفنگ بود و دست دیگرش قلم‌مو. یک شب رضا تعزیه‌خوانی راه انداخت. از آن شب به بعد، همه رضا را یک جور دیگر نگاه می‌کردند. او نقش قاسم و علی‌اکبر را خیلی خوب بازی می‌کرد و صدای جذابش توی آن تاریک روشن سنگرها، چه چشم‌هایی را که نمی‌گریاند.

سرانجام بهار آن سال از راه رسید، اما رضا ترجیح داد بهار را توی وطن و کنار سنگرها بگذراند. او آماده عملیات بود. دل توی دلش نبود. حالا احساس می‌کرد واقعاً‌ دارد نقش قاسم و علی اکبر را اجرا می‌کند. یک اجرای واقعی! با خودش زمزمه می‌کرد: من که کربلا نبودم به یاریت بیایم، حالا می‌آیم یا حسین (ع)... .


تعزیه‌خوانی رضا

عملیات که به پایان رسید، بچه‌ها دنبال رضا می‌گشتند تا اینکه او را با تنی غرق خون پیدا کردند. بچه‌ها فریاد می‌زدند: رضا عیدت مبارک. رضا رفتی و قاسم برگشتی. رضا تعزیه‌خوان امام حسین (ع) شهادتت مبارک.

درباره شهید

شهید رضا نوبخت در سوم دی ماه سال ۱۳۵۰ در شهرری به دنیا آمد. او کارمند صنایع دفاع پارچین بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. رضا در دهم فروردین ماه ۱۳۶۷ در عملیات بیت المقدس ۴ با سمت تخریبچی در بمباران هوایی شیمیایی دربندیخان عراق به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرا قطعه ۴۰، ردیف ۱۶ شماره ۱۲ واقع است.


رضا رفتی و قاسم برگشتی

منبع: کتاب «ستاره‌ها خدا را می‌فهمند»

علی اصغر خواجه الدین
ارسال نظرات