مبارز نستوه
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، شهید سید علی اندرزگو مبارزی نستوه و مجاهدی دین مدار بود که بیش از چهارده سال از عمر پربرکت خود را بی وقفه در حال مبارزه با رژیم طاغوتی گذراند. شخصیتی که مخوف ترین سازمان اطلاعاتی منطقه یعنی ساواک سال ها از یافتنش عاجز گشت. کسی که مقام معظم رهبری از ایشان با نام چریک مبارز مسلمان یاد فرمودند و اشاره داشتند: "من لازم مىدانم به امت مسلمان سفارش بکنم سعى کنید این چهرههاى عزیز و ناشناخته را بهتر بشناسید."( خطبه های نماز جمعه تهران در تاریخ10/05/59)
ولادت و تحصیل
سید علی اندرزگو سال ۱۳۱۸، در ظهر 18 ماه مبارک رمضان متولد شد. محل تولدش تهران بود. در میدان «شوش» پایین خیابان «صفاری». پدرش سید اسدالله، در ابتدا شغل بنائی داشت و سپس به خردهفروشی ابزار در میدان شوش روی آورد و به علت ورشکستگی، از وضع زندگی خوبی برخوردار نبود. او مردی بود مُحبّ اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و خانواده او نیز، بر این طریق استوار بودند. سید اسدالله دارای 7 فرزند، چهار پسر و سه دختر بود که سید علی آخرینشان بود. او از همان کودکی پر جنب و جوش و بازیگوش بود. هفت ساله بود که به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در مدرسه «فرخی» تهران گذراند. (ماهنامه شاهد یاران، گفت وشنود با برادر بزرگ ایشان، سید حسین اندرزگو، ص ۵۷)
سیدعلی از 12سالگی در چهارسوق بزرگ بازار تهران نجاری را پیشه خود ساخته بود در اطراف بازار آهنگرها نزد صادق امانی عربی آموخت. پس از آن به تحصیل در حوزه پرداخت. در مسجد قندی نزد حجت الاسلام آقای بروجردی طی سه سال دروس مقدماتی را فراگرفت و نزد حجت الاسلام میرزاعلیاصغر هرندی نیز به تلمذ پرداخت. در این مدت جامعالمقدمات، تحفالعقول، نهجالبلاغه، فقه، اصول و... را فراگرفت. پس از آن بنا بر شرایطی که بعد از اعدام انقلابی حسنعلی منصور برای او فراهم شد ابتدا مدتی به قم رفت و پس از مدتزمانی راهی نجف شد و پس از بازگشت از عراق دوباره در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل شد. در این مدت نزد آیتالله مشکینی و مکارمشیرازی از درس تفسیر و اخلاق بهره برد و نزد دوزدوزانی قوانین و لمعه آموخت. سیدعلی اندرزگو که با نام شیخ عباس تهرانی در حوزه علمیه قم اقامت داشت پس از شناسایی توسط ساواک از لباس روحانیت خارج شد و به چیذر تهران آمد. در تهران در مدرسهای که توسط سیدعلیاصغر هاشمی تاسیس شده بود به خواندن دروس حوزوی ادامه داد. در مشهد در درس ادیب نیشابوری حاضر شد و درست پنج سال از او بهره برد. در حسینیه اصفهانیها در بازار سرشور در درس موسوی شرکت کرده و به برخی طلبهها نیز درس عربی داد. او از کتابهای سیاسی و مذهبی هم بهره برد.
ساواک 23 کارتن از کتابهای او را ضبط کرد که تعدادی از آنها کتب خطی و قدیمی بودند.( اندرزگو، حسین (برادر سیدعلی اندزگو)، مصاحبه با مجله سروش، سال دوم، ش 61، 11 مرداد 1359، ص 42)
شکل گیری تفکرات مبارزه
سید علی سیزده ساله بود که خانواده اش فهمیدند ذهن وی مشغول برخی مسائل غیر عادی شده است.سید حسین، برادر بزرگتر او می گوید: روزی مادرم گفت: «حسین! سید علی به خانه نیامده است.» هر چه گشتیم او را پیدا نکردیم.بعد از یک هفته جستجو، او را در دروازه دولت پیدا کردم.در جواب من که پرسیدم کجا بودی، گفت: رفته بودم مشهد برای زیارت امام رضا (ع) .گفتم: چرا بی اجازه رفتی؟ چرا کارت را رها کردی؟ این ماجرا وقتی رخ داد که او شاگرد نجار بود و چمدان چوبی می ساخت.
سید علی اندرزگو همچنان در اندیشه مسائل اجتماعی و بویژه شناخت علت مشکلات مردم غوطه ور بود.البته طبیعی بود که طبق نظرگاههای غالب آن روز علت اصلی همه مصیبتهای مردم ایران را شخص شاه بداند.او گاه این اندیشه را به زبان می آورد.یک بار برادرش بعد از جستجوهای زیاد او را که دوباره چند روزی از چشم همه پنهان شده بود، پیدا کرد و دست او را گرفت و آورد، ولی بر خلاف انتظار شنید که سید علی فریاد می زند و می گوید: و لم کن، این چه مملکتی است؟ این چه زندگی است؟ این چه شاهی است؟ و در خیابان داد می زد: اصلا این مملکت، مملکت نیست، آدم دارد خفه می شود و نمی تواند حرفی بزند.البته این موقعیت فکری و اجتماعی خاص سید علی ناشی از آگاهی او از وضعیت نا مطلوب جامعه در سالهای 31- 1330 بود.سید علی در این سالها بتدریج جذب اندیشه های فداییان اسلام شد و به این گروه و شخص نواب صفوی اظهار علاقه و احساس کرد.در واقع، سید علی اندرزگو از گروه نوجوانان مذهبی آن روزگار و نمودی از یک جریان اسلام گرایی است که آرمانها و آزادیهای خود را از سوی حکومت پهلوی در خطر می دید و احساس خفگی می کرد.گاه این احساسات سید علی را بسیار به هیجان می آورد، چنان که برادرش می گوید: یک روز سید علی در خیابان اسماعیل بزاز از دست من فرار کرد و شروع کرد به فحش دادن به شاه و می گفت این مملکت دارد از دست مردم می رود.
باری، سید علی با این روحیه و احساسات و آگاهی کار جدی را شروع کرد.برادر وی، سید حسین اندرزگو، که متوجه اندیشه و خیالات او شده بود، او را به یکی از مجامعی که پاتوق جوانان پرشور و حال بود، برد و در واقع به آن مجمع وصل کرد.این حلقه جدید هیات حاج صادق امانی بود که در خیابان لرزاده تشکیل می شد.(همان)
بدین ترتیب، سید علی با گروهی از افراد فعال و همفکر خود ارتباط یافت و در راستای فعالیتها و اقدامات آنان قرار گرفت که مسیر حرکت آینده اش روشنتر و هدفمندتر شد.اکنون وی می توانست در مکانی مشخص فعالیتهایش را متمرکز کند و از راهنمایی افرادی چون حاج صادق امانی که متاثر از حرکت فداییان اسلام بود، برخوردار شود.ظاهرا از این ایام است که سید علی روش مبارزه مخفیانه را پیش می گیرد و حتی با نواب صفوی و بقیه دوستانش همکاری می کند.
احتمالا او از طریق صادق امانی با گروه فداییان اسلام و اندیشه های آنان آشنا شده بود.در این ایام سید علی شانزده ساله بود.این سن سرآغاز فعالیتها منظم و مستمر سیاسی وی محسوب می شود که مقارن با پیوستن او به هیات حاج صادق امانی بوده است.به تعبیر دیگر، تا وقتی که او به هیات مزبور نرفته بود، فعالیتی سیاسی نداشت. (همان)
از فعالیتهای سید علی اندرزگو در دهه 1330 اطلاع زیادی در دست نیست در این دوران جامعه از نظر سیاسی فضای پر اختناقی داشت که گروهها و دستجات سیاسی در اوضاع کشور نقش نداشتند.برعکس، موقعیت برای تحکیم دیکتاتوری پهلوی و یکه تازی امریکا در عرصه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور و سرکوب حرکتهای مستقل و حتی مذهبی مانند جریان محاکمه و اعدام فداییان اسلام مناسب بود.نه از حزب خبری بود، نه از دسته و تشکیلاتی دیگر.تنها روزنه تنفس افراد جامعه محافل و مجامع غیر سیاسی و ادبی و فرهنگی بود.البته برخی گروههای زیرک و هوشیار در لوای محافل غیر سیاسی یا کار سیاسی می کردند و یا زمینه های فعالیت سیاسی را می چیدند، ایام دهه سی به سرعت می گذشت.در این هنگام سید علی در یک نجاری در بازار مشغول کار بود.(ر.ک، دوانی، علی، نهضت روحانیون ایران، چاپ بنیاد فرهنگی الرضا، 1358آج 7، ص 284.)
همچنان ارتباط سیاسی - اجتماعی خود را با هیات صادق امانی حفظ کرد.اعضای هیات با علما و روحانیانی که در مساجد محل، دروس مختلف مذهبی و اعتقادی را آموزش می دادند، ارتباط داشتند و غالبا برای دیدار با مراجع به قم نیز سفر می کردند و از این راه با مسائل سیاسی و موضع گیریهای علما آگاه می شدند.بدین ترتیب، اندرزگو زندگی عادی و دوران نوجوانی را با فعالیت در هیاتهای مذهبی گذراند و کوله باری از تجربیات و فعالیتها اندوخت.
ترور منصور
در آستانه دهه 40، گروههای مختلفی که در عرصه جامعه فعال بودند و وجه مذهبی و اقتصادی داشتند، در رویارویی روحانیون با رژیم به نفع روحانیت وارد صحنه شدند و از مراجع خود حمایت کردند. افرادی چون سیدعلی اندرزگو جزء آن دسته گروههایی بودند که به مرجعیت حضرت امام پس از وفات آقای بروجردی گرویده و از مدتها قبل ارتباطهای مداوم با قم و بیت حضرت امام را آغاز کرده بودند. از این رو با شروع حوادث سالهای 1341 و 1342 فعالانه وارد صحنه مبارزات و حمایت از امام شدند. (حماسه اندرزگو، ص 19)
در اسفند 1342 کابینه حسنعلی منصور بر سر کار آمد و لایحه کاپیتولاسیون را به تصویب رساند. امام (ره) در 4 آبان سخنرانی غرایی علیه لایحه ایراد کردند و متعاقباً دستگیر و به ترکیه تبعید شدند. با تبعید امام نهضت حالتی دوگانه یافت؛ بخشی از مبارزان فعال پس از تبعید امام به ترکیه و سپس به عراق، تصمیم به ترک ایران و فعالیت در کنار شخص ایشان گرفتند و مهاجرت کردند، و بدین سان حلقههای مبارزان نهضت امام (ره) در خارج از کشور شکل گرفت. بخشی از مبارزان نیز در کشور ماندند و به تداوم نهضت امام(ره) در داخل پرداختند. مساله مهم در داخل کشور، فرآیند تحولی آرام و پنهانی در جمعیتی بود که مرجع تقلید خود (یعنی حضرت امام) را در تبعید میدید.
یک شاخه از این جمعیتها که بیشتر تحت نفوذ صادق امانی بود و از دستپروردههای فکری و اخلاقی وی بودند، با اطلاع حاج مهدی عراقی، آرامآرام به سوی اقدامات قهرآمیز گرایش یافتند. هسته این گروه شامل افرادی چون صادق امانیهمدانی، مهدی ابراهیمعراقی، سیدعلی اندرزگو، محمد بخارایی، رضا صفارهرندی و مرتضی نیکنژاد میشد. این طیف پس از تبعید امام ابتدا خواستار اقدامی جدی علیه رژیم شاه شدند، ولی به درخواست مهدی عراقی و دیگران و به منظور برنامهریزی درازمدت و اقدامات اصولی صبر پیشه کردند. این عده به تدریج پس از تهیه اسلحه و مواد منفجره لازم، به تمرینات نظامی پرداختند. (روزنامه جمهوری اسلامی «پیام شهید»، 24/7/64، ص 8)
سیدعلی که در درس میرزا علیاصغر هرندی، با شهید صفارهرندی و شهید بخارایی آشنا شده بود با آنان ارتباطی تشکیلاتی برقرار کرد و به عنوان رابط شهیدان؛ بخارایی، صفارهرندی و نیکنژاد با شهید صادق امانی وارد عمل شد. و در شاخه نظامی به فعالیت پرداخت. برای اعدام منصور مسوولیتها تقسیم شد. گروهی مسوولیت شناسایی را بر عهده گرفتند و عدهای دستاندرکار تهیه ابزار لازم شدند و تعدادی نیز به عنوان مجری حکم الهی تعیین شدند. نقش شهید اندرزگو در این میان، به عنوان ناظر و تمامکننده تعیین شد تا اگر گلولههای شهید بخارایی به منصور اصابت نکرد، او کار را تمام کند. (سردار سرافراز...، ص 14)
در شب قبل از عملیات مجریان طرح در منزل شهید صفارهرندی جمع شدند و برای آخرین بار طرح عملیات را مرور کردند و بعد از بررسی وسایل و ابزار و اسلحهها و انتخاب بهترین شیوه و راههای فرار و احتمالات موجود قطعنامهای تهیه کردند و نوارهایی را به عنوان انگیزه عمل و وصیتنامه پر کردند که متاسفانه این اسناد پس از دستگیری، به دست ماموران شهربانی افتاد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز اثری از آن به دست نیامد.
میدان بهارستان در ساعت 10 صبح در روز یکم بهمن ۱۳۴۳، میزبان حسنعلی منصور برای حضور در مجلس شورای ملی و پنج تن شهدای موتلفه بود. شهید بخارایی کت مخمل راهراه بر تن داشت. شهید اندرزگو که شاگرد نجاری بود، لباس نو و اتوکشیده پوشیده بود و کراواتی که شهید حاج صادق امانی برای رد گم کردن به او داده بود به خود آویزان کرده بود. شهید نیکنژاد و شهید هرندی لباس عادی داشتند و شهید حاج صادق امانی به عنوان مراقب عملیات در تاکسی منتظر بود.
در این هنگام شهید بخارایی یک گلوله به طرف منصور شلیک میکند که به شکم منصور میخورد و او خم میشود و گلوله دوم را به گلوی منصور میزند و حنجره را میدرد. گلوله سوم را که میآید به مغز او بزند اسلحه گیر میکند و شهید بخارایی فرار میکند. در این لحظه سیدعلی با مهارتی هر چه تمامتر، خود را جلوی ماشین یکی از پلیسها میاندازد و ماموران به تصور آنکه او را زیر گرفتهاند، دستپاچه شده، نظم حرکتشان به هم میخورد و خودرو منصور گیر میکند. پس از فرار شهید بخارایی، مرتضی نیکنژاد برای انحراف افکار ماموران از تعقیب بخارایی، اقدام به تیراندازی هوایی میکند که دو گلوله به ناودان مرکز پلیس و یک گلوله هم به شیشه جلوی سمت راست اتومبیل حامل جسد منصور به بیمارستان اصابت میکند. ماموران در تعقیب خود موفق میشوند شهید بخارایی را که هنگام فرار، روی زمین یخزده میلغزد دستگیر کنند. شهید اندرزگو و نیکنژاد و هرندی، پس از مشاهده اوضاع طبق قرار با شهید امانی به میدان شوش رفته و اسلحهها را تحویل میدهند و مقرر میشود تا یک هفته هیچ یک از افراد به خانه نروند و زندگی مخفی داشته باشند. (شهید سرفراز...، ص16)
هجرت به عراق و ملاقات با امام خمینی (ره)
بعد از ترور منصور دستگاه ساواک با تمام قدرت در پی یافتن عوامل این اقدام جسورانه بر آمد. (شهیدان) «بخارایی»، «هرندی»، «نیک نژاد» و «امانی» در زمانی نسبتاً کوتاه دستگیر و در یک دادگاه نظامی به اعدام محکوم شدند، اما «سید علی اندرزگو» با زیرکی گریخت و در قم زندگی مخفیانهای را شروع کرد. مدتی بعد ساواک ردپای او را شناسایی کرد و در صدد دستگیر کردن او برآمد، اما او اینبار نیز توانست به موقع فرار کند و مخفیانه به عراق برود. «اندرزگو» در آنجا با امام خمینی (ره) رهبر نهضت اسلامی که در تبعید بهسر میبرد ملاقات کرد.
در سال ۱۳۴۵ «اندرزگو» با گذرنامه جعلی به ایران بازگشت و دوباره راهی قم شد. در قم او همچنان فعالیتهای انقلابیاش را از پخش اعلامیه گرفته تا تهیه اسلحه برای مبارزان از سر گرفت. اما اینبار هم ساواک از وجود او باخبر شد و در پی دستگیریاش برآمد. سپس در سال ۱۳۴۹ راهی تهران شد و با چهره و ظاهری دیگر در مدرسه علمیه «چیذر» به تحصیل مشغول شد.
در همین سال «اندرزگو» شریک زندگی پرتلاطم خود را یافت. پیشنماز مسجد «چیذر»، خانم «کبری سیل سه پور» را که از خانوادهای اصیل و مذهبی بود به او معرفی کرد. این ۲ یکدیگر را در فضایی ساده و صمیمی دیدند و در روز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) با یکدیگر ازدواج کردند.
همسر شهید اندرزگو دراین باره می گوید: آن موقع من ۱۶ سال، و ایشان حدود ۲۹ سال داشتند. قرار شد با خانوادهام به منزل آقای موسوی در اختیاریه برویم تا او را ببینیم. در آن جا او گوشهای نشسته بود. من چای بردم، ولی از سر حجب و حیا نه من ایشان را توانستم ببینم و نه او مرا. فقط موقعی که از خانه خارج میشد از پنجره او را دیدم. لباس قبای نیمچهای به تن، و کلاه عرقچین مشکی به سر داشت. ظاهراً تازه طلبه شده بود. قرار شد برای بار دوم همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم که او آن موقع گفت: «من طلبهای هستم که نه کسی را دارم و نه از مال دنیا چیزی. اگر میتوانی نان طلبگی بخوری، بسمالله». من هم پذیرفتم.
سفر به مشهد و ادامه تحصیل
در سال ۱۳۵۱ ساواک یک بار دیگر نشانی «سید علی اندرزگو» را پیدا کرد و او بار دیگر به «قم» رفت. در «قم» نام مستعاری برای خود برگزید و در یک اتاق اجارهای زندگیاش را از سر گرفت. ساواک اینبار هم او را پیدا کرد، ولی همچون همیشه گریخت و مقصد بعدیاش را «مشهد» انتخاب کرد. در مشهد مقدماتی فراهم کرد تا توانست از طریق «زاهدان» و «زابل» به «افغانستان» فرار کند.
مدتی کوتاه در «افغانستان» ماند و مجددا به «مشهد» بازگشت. این بار اقامتش در «مشهد» طولانی شد؛ لذا می توانست تحصیل علوم دینی را ادامه دهد. اما همچنان لحظه ای از مبارزه دست نمیکشد، فرزند ایشان درمورد شهید اندرزگو چنین بیان میکنند: «یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوالپرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آنها را با خود جابهجا میکرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابهجایی مهمات با خود میبرد تا این عملیات شکلی عادیتر به خود بگیرد. البته ما اینها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمیشدیم.
از حضرت آقا شنیدم که: یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی میآمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهی خروسها پرسیدم، جواب داد که این خروسها استثناییاند و تخم میگذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروسها پر از نارنجک و اسلحه است.»
در «مشهد» بارها خانه عوض کرد تا شناسایی نشود. یک بار پنهانی به حج رفت و بازگشت. مجدداً عازم عمره شد. این بار از «عربستان» به «عراق» و «نجف» رفت و بار دیگر با امام راحل ملاقات کرد. مقصد بعدی او «سوریه» و «لبنان» بود. او در «لبنان» یک دوره کامل آموزش نظامی را فرا گرفت و خود را برای مبارزهای سنگینتر با رژیم شاه آماده کرد.
تصمیمی مهم
هنگامی که شهید «اندرزگو» مخفیانه به ایران بازگشت، تصمیمی مهم گرفته بود. هدف اینبار او ترور شخص «شاه» بود. این تصمیم شهید با اوجگیری حرکتهای مردم در انقلاب اسلامی، در ماه رمضان ۱۳۵۷ مصادف شده بود. هنگامی که «سید علی اندرزگو» خود را برای ترور «شاه» در روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان آماده میکرد، ساواک بار دیگر از حضور او در ایران مطلع شد. از آنجایی که عوامل رژیم پهلوی میدانستند در شرایط بحرانی سال ۱۳۵۷ هر حرکت اندرزگو میتواند تأثیرات گستردهای داشته باشد، لذا با تمام قوا در پی یافتنش برآمدند. مأموران ساواک شهرهای «قم»، «مشهد» و «تهران» را کاملا زیر نظر داشتند. تلفنهای تمام اشخاصی که میتوانستند با او ارتباط داشته باشند یکسره کنترل میشد و همه آماده بودند که سید را بیابند و دستگیرش کنند.
عروج در نوزدهم رمضان
روز هجدهم رمضان، سید در «تهران» با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزل او خواهد رفت. ساواک از این مکالمه باخبر شد. مأموران غروب روز بعد یعنی نوزدهم رمضان که مصادف بود با دوم شهریور سال ۱۳۵۷، نزدیک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند. سید که نمی خواست زنده به دست ساواک بیفتد به گونهای حرکت کرد که مأموران فکر کنند مسلح است و قصد تیراندازی دارد. پس رگبار گلوله را به سویش گشودند و او همچون مقتدایش علی(ع) در نوزدهم رمضان در خون خود غلتید. در آخرین لحظات حیات چند برگ از نوشتههای محرمانه دفترچه یادداشتش را در دهان گذشت و فرو داد تا به دست ساواک نیفتد.
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلا