نگاهی به کتاب «موتورسوار چمران»/ مردی که با چراغ علاءالدین آمد!
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، یزدان سلحشور، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی کشورمان در یادداشتی بر کتاب «موتورسوار چمران» نوشته حمیدرضا جوانبخت به مناسبت سالگرد شهادت عارفانه شهید مصطفی چمران، این یادداشت را در اختیار فارس گذاشته است.
جنگ که شروع شد اول با ناباوری همراه بود. قبل از شروعش، باورِ همه این بود که امکان ندارد حکومت عراق به ایران حمله کند. خبرهایی البته میرسید که نیروهای عراقی، این طرف و آن طرف پاشان کشیده شده به خاک ایران اما تصور مردم این بود که جرأت حمله واقعی ندارند. حتی مردم کوچه و خیابان میگفتند اگر حکومت عراق بخواهد حمله کند، نیروی هوایی ما ۶ ساعته کاری میکند که به غلط کردن بیفتند؛ واقعیت ولی، تلختر از این حرفها بود. وقتی صدام حسین فرمان حمله را صادر کرد، هیچ گونه آمادگی منظمِ رزمی یا سیاسی یا حتی مردمی برای جلوگیری از پیشرویشان نبود و این وسط، فقط یک اسم به گوش میرسید: «چمران» که با نیروهای جنگهای نامنظمش، توانست برای جمع و جور شدنِ نیروهای نظامی کشور زمان بخرد. اگر چمران نبود، معلوم نبود سرِ این کشور چه بیاید در آن روزها. همه چیز آشفته به نظر میرسید و وضع، ان قدر بد بود که سیمای عمومی پایتخت ایران در مستندی تلویزیونی به نام «آری این چنین بود برادر!» ناامیدکننده به نظر میرسید. در این مستند، خبرنگار در نقاط مختلف تهران میچرخید و درباره جنگ سوال میکرد و خیلیها میگفتند: «مگه جنگ شده؟!»
کتاب «موتورسوار چمران» مالِ چنین روزگاری است یا اگر بخواهم درستتر بنویسم، خاطراتِ چنین روزگاری است: «دست انداختم و دستگیره در عقب لندرور را چرخاندم... لندرور از این صندلیهای دوطرفه داشت. یک نفر نشسته بود روی صندلی سمت چپ. هوا سرد بود. مقابلش یک چراغ نفتی علاءالدین روشن بود و دستش را هم گرفته روی آن... خودش بود... ماشین جایی از پیست ایستاده بود که از شیشه جلو همه موتورسوارها را به راحتی میدید. گفت: عزیزجان، این موتورسواری که الان از تپه پایین آمد و پرش زد شما بودی؟»
کتاب، از این نظر مهم است که روایتِ رسمی از جنگ هشت ساله نیست. میدانید که روایتهای رسمی در بهترین حالت، بخشی از واقعیتاند نه همه آن!
*۸۰ ساعت اصلی + ۲۰ ساعت تکمیلی= ۱۰۰ ساعت مصاحبه
حمیدرضا جوانبخت متولد ۱۳۷۹ است و این اولین کتابِ اوست و طبیعتاً شخصاً توقع نداشتم و ندارم که کتاب بینقصی باشد؛ هر چند که کتاب در واقع خاطرات سیدعباس حیدررابوکی است که به زبان کوچه و خیابان، «بیانش» میشود «کتابِ خودش که نیس کتاب اون باباس!» با این همه آنهایی که تاریخ شفاهی کار کردهاند یا از نزدیک در روندِ کاری تاریخ شفاهی بودهاند، میدانند که گاه از آب و گل درآوردنِ چنین کتابهایی از نوشتنِ کتابهایی که صرفاً حاصلِ ذهنِ نویسنده است به مراتب سختتر است. جوانبخت خود میگوید: «نوشتن این کتاب حدود یک سال و نیم زمان برد. ابتدای کار سال ۹۸ شروع شد، بهمرور زمانی که برای پژوهش گذاشتیم و مصاحبه گرفتیم همان یک سال و نیم بود. ما برای این کار ۸۰ ساعت مصاحبه اصلی گرفتیم و حدود ۲۰ ساعت مصاحبه ثانویه از خاطراتی که جا مانده بود داشتیم. لحن و بیان رابوکی برای بچههای جنوب شهر بود و تبدیل کردن آن به متن با شرایطی که میخواستیم لحن راوی هم حفظ شود یک مقداری زمان برد و بازنویسی آن سخت بود و ضمن اینکه میخواستم نظر راوی را هم صد درصد جلب کنم تا صداقت کتاب حفظ شده باشد.» خُب هر کسی نظری دارد! به نظر من لحن بچههای جنوب شهر، وارد «بیان روایی» کتاب نشده، اما روایت، تر و تمیز درآمده یعنی سادهتر بگویم «خوانندهپسند!» این ایرادی نیست که من به عنوان خواننده، فقط به این کتاب وارد بدانم. ۹۹ درصدِ آثاری که در زمینه تاریخ شفاهی جنگ تا به حال منتشر شدهاند از لحاظ بیانی و روایی، با بیان و روایتِ راوی منطبق نیستند گرچه در «ایده» و «مضمون» دخل و تصرفی نشده؛ مشکلِ این جور کارها این است که نویسندگان حرفهای سعی میکنند بیان و امضای هنریشان بیفتد پای کار و نویسندگان جوان هم سعی میکنند چنین اتفاقی نیفتد (بیشتر به دلیل اصرارِ ناشر که میخواهد کار به واقعیت نزدیکتر باشد) و در نتیجه، این وسط در بیشترِ اوقات، آن «امضای بیانی» و «سبک بیانی» خالصِ راوی اثر، گم میشود و چون در بیش از ۵۰ درصد موارد، کتاب به دلیل «ایده»اش خواننده خود را پیدا میکند، فدا شدن «اجرای اختصاصی» چندان به چشم نمیآید یا اصلاً به چشم نمیآید!
*مستندش هم ساخته شده، مدارکش موجود است!
مستند «خاطرات موتورسیکلت» ساخته امیرحسین نوروزی، روایتِ سینمایی همین خاطراتی است که در کتاب میخوانید با نگاهی دیگر؛ نامش را البته از فیلم «خاطرات موتورسیکلت» والتر سالس برزیلی به وام گرفته که فیلمش درباره «چهگوارا» ـ یا به اختصار «چه» ـ است؛ همان طوری که فیلم حاتمیکیا هم درباره چمران با نام «چ» یادآور چنین شباهتی است. مستند البته از زوایای دیگری هم سراغِ این موضوع رفته: «دکتر چمران با هر گروه و ایدهای جوش میخورد و وقتی ۵ دقیقه با آنها صحبت میکرد، همه جذبش میشدند. من آن زمان در رشتههای کراس و تریال موتورسواری عنواندار بودم. یک روز گفتند بیا نخستوزیری. خدمت دکتر چمران رسیدم، از جلسه بیرون آمدند و حدود یک ربع در راهرو صحبت کردیم. ایشان پرسید چه موتوری برای جنوب خوب است؟ آن زمان موتورهای یاماها ژاپنی بود که برخی مدلهای آنها برای پریدن دوترک مناسب نبود و اکسلش دچار مشکل میشد. من به ایشان موتورهای ۴۰۰ سیسی را پیشنهاد کردم. گفتند به زودی موتورها را تهیه میکنیم و خبر میدهیم. دو ـ سه روز بعد اخویام (حسن شاهحسینی) تماس گرفت و گفت شب یک لندکروز دنبالت میآید، با موتورت به اهواز بیا! صبح رسیدیم اهواز. شهید چمران مطمئن شد که موتور در جنوب و روی رمل و ... جواب میدهد.» [اسماعیل شاهحسینی (موتورسوار زمان جنگ)]
البته رابوکی هم رکن قضیه است: «طبیعی است که رفتار مردم در اول جنگ با آخر جنگ نباشد، چون اوایل جنگ تقریباً یک سال از انقلاب گذشته بود و هنوز یک عده در حال و هوای قبل از انقلاب بودند. یک عده بودند که در موتورسواری را برای تکچرخ زدن و آرتیستبازی انجام میدادند. برای همین، آن اوایل همه مدل آدمی در گروه بود؛ از امثال «یوسف جعفری» که خیلی مؤمن بود تا «حمید جنازه» که موتورش را کمیته خوابانده بود و برخی دیگر که هنوز آن زمان در جبهه پاسوربازی را رها نکرده بودند! یا مثلاً احد که در جبهه هم تکچرخش را میزد اما وقتی ازش میپرسیدند در جبهه چه میکنی، میگفت کار ما للّهی است.» غرض اینکه، اگر مستند را دیدهاید کتاب را هم بخوانید یا برعکس!
* خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خوشنود باشی و ما رستگار
وقتی به صفحه ۶۱۵ میرسی که آخرهای کتاب است، یاد غزل پرویز بیگی حبیبآبادی میافتی که این طور شروع میشد: یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه (پرویز بیگی حبیبآبادی این شعر را بعد از آزادسازی خرمشهر گفته بود. این غزل اولش با صدای مهدی سلحشور و بعد با صدای حسامالدین سراج و غلام کویتیپور و صادق آهنگران اجرا شد. این ترانه در چند فیلم سینمایی و چند نمایشنامه خوانده شد. کویتیپور برای تیتراژ پایانی فیلم «ویلاییها» هم بازخوانیاش کرد.) کتاب با این پاراگراف تمام میشود در واقع خلاصه این قصه که چه بود و چه شد: «بعد از جنگ خیلی از بچههای موتورسوار همدیگر را گم کردند. من رفتم و خیلی از آنها را پیدا کردم. جلیل در میدان خراسان موتورسازی دارد. نیمی از بدنش فلج است، اما صبح تا شب کار میکند تا بتواند اموراتش را بگذراند. صادق هم با اینکه دستش تیر خورده، راننده تاکسی است و در خط هفت تیر، صبح تا شب دنده عوض میکند و فرمان میچرخاند. زندگی با همه سختیها و بالا و پایینهایش میگذرد. این گونه بود روزگار ما موتورسوارها.»