جبهه برای «علی اصغر» معبد عاشقان خدا بود
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مىرسد. آنان كه در بىكرانگى و جاودانگى پرگشودند و رهآورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمهسار معرفت و حكمت وحيانى بود.
كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است بهويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.
علی اصغر حسینی پورازغدی طلبه جوانی بود که در شلمچه مدال شهادت گرفت و آسمانی شد.
برشی از زندگی شهید حسینی پورازغدی بر اساس کتاب تعهد سرخ:
در منزل آيت الله قمى نشسته بوديم كه سر و كله دو نفر اسير پيدا شد؛ مأموران رژيم بودند كه خلع سلاح شده، پيشاپيش مىآمدند؛ دستهايشان را روى سرشان گذاشته بودند و كمى هم چانههايشان از ترس مىلرزيد لرز، يك مقدارش بهخاطر سرماى دهم دى ۵۷ هم بود، اما بيشتر بهخاطر درگيرىاى بود كه جلوى استاندارى ديده بودند و خبرش به ما رسيده بود شايد هم بهخاطر اسلحههاى كمريشان بود كه ديگر به كمرشان نبود و از كفشان رفته بود.
ما منتظر بوديم، آن كه خلع سلاحشان كرده، بيايد داخل هى نگاه مىكرديم و خبرى نبود تنها يك بچه سيزده ساله پشت سرشان بود كه به نظرم آشنا آمد كمى بيشتر كه دقيق شدم، فهميدم علىاصغر حسينى است؛ همان دانشآموزى بود كه پيش مرحوم عابدزاده در مدرسه علويه درس خوانده بود و وقتى رژيم مدرسه را تعطيل كرد، ناچار به مدرسه ما، يعنى بزرگمهر آمد معلوم بود كه خيلى جلوتر از بچههاى كلاسشان، چيز ياد گرفته؛ گلستان بخوان و بوستان معنا كن و حفظ قرآن بدان.
پدر من چند بارى او را به رخ من كشيد؛ مىگفت با اينكه خيلى سال از تو كوچكتر است، اما چقدر مطالعه دارد گفت سعى كنم با او رفيق شوم آن روزگار از سرِ حسادت بچگى، توصيه پدرى را جدى نگرفتم، ولى قيافهاش در ذهنم ماند و برايم جالب بود كه حالا به خانه آيتالله قمى آمده.
ديدم كولهاش را از گُردهاش پايين كشيد و به صورتم نگاه كرد او هم من را شناخت، دست داديم با هم و من برايش گفتم كه ديگر پدرم فراش مدرسه بزرگمهر نيست و يكجورهايى اخراجش كردهاند. سن من خيلى بيشتر از علىاصغر بود و او به بزرگتر احترام مىگذاشت و اينكه خيلى درسش عالى بود، به من حس حقارت نمىداد. دو مأمور را بهش نشان دادم و پرسيدم: اينجا چهكار مىكنى؟
لبخند زد و زيپ كوله را باز كرد و گفت: آمدهام اينها را تحويل بدم.
يك لحظه دهانم باز ماند: مگه تو آوردىشان؟
باز لبخند زد. بعد هم از توى كوله ۴ قبضه ژسه و يك كلت بيرون كشيد و گفت: اينا رو هم ازشان گرفتم.
متحير نگاهش كردم. توى خودم رفتم و كمى هم از خودم خجالت كشيدم. بعداً از اسيرها پرسيدم و آنها تعريف كردند كه چطور جلوى استاندارى مردم را هدايت كرد و آنها را داخل ساختمان ادارى كشاند و آندو را خلع سلاح كرد.
تا به خودم آمدم، علىاصغر حسينى آنجا نبود. پىگير شدم و از كسانى كه احتمالا او را مىشناختند، شنيدم كه براى روز تظاهرات هفتم دى، مدتها كوكتل مولوتوف درست كرده بودند و آتشى آن روز درست شده بود كه آن سرش ناپيدا.
خيلى دوست داشتم كه باز هم او را ببينم و بارها بعد از آن روز حسرت خوردم كه چرا نشانىاش را نگرفتم. تا اينكه پدرم بعد از انقلاب، فراش ساختمان دفتر حزب جمهورى در مشهد شد. يك شعبه خيلى مهم حزب جمهورى در مشهد بود و هركسى كه در آن وارد مىشد، آدم كاركشتهاى بهحساب مىآمد؛ از طلاب تا دانشجوها.
يك شب نماز مغرب را در دفتر حزب خواندم و توى صف جلو نگاهم به برادرى افتاد كه لباس رنگارنگى پوشيده بود شك كردم كه نكند حسينى باشد. بعد از نماز رفتم طرفش و مطمئن شدم كه خودش است بغلش كردم و احوالپرسى گرمى كرديم اينبار حسابى كار و بارش را پرسيدم و زير نظرش گرفتم؛ حوزوى بود و در دانشگاه رضوى مشهد هم قبول شده بود و مثل شهيد بهشتى به كار تشكيلاتى خيلى اهميت مىداد و با ايشان مرتبط بود شور عجيبى در كشف و حلّ مسائل اجتماعى و مردم داشت. دنبال يك مسئله، مدتها وقت مىگذاشت گاهى شكايتى از يك فرد، در ادارهاى، باعث مىشد تا به گريه بيفتد. اصلا تحمل نداشت در نظام اسلامى حقى از كسى ضايع شود بعد اما شرم يا حيا و يا شايد هم غرور، نگذاشت بيشتربهش نزديك شوم و هى با خودم امروز و فردا مىكردم اما خيلى زود حزب منحل شد و باز هم او نبود.
نزديك عمليات فتح المبين بود و من براى دوره آموزشى شركت كرده بودم پس از اعزام به منطقه آموزشى، داخل سنگر بوديم كه صدايى آشنا مرا به حال و هواى دفتر حزب جمهورى برگرداند خودش بود؛ علىاصغر حسينى مىگفت: دعاى اينجا به دليل دورى از تعلقات مادى، شور ديگرى دارد در اينجا فرد، خود را يافته و به فطرت خود برگشته است. لذا با تمام وجود اظهار مىدارد «الهى و ربى من لى غيرك».
اين بار جدى تصميم گرفتم كه ديگر رهايش نكنم، اما نشد؛ دوره ۴۵ روزش تمام شد و براى استراحت به خانه رفت و بعد هم نيامد. من هى پيگير شدم كه كجا مانده و از دوستانش شنيدم كه برادر كوچكش با شناسنامه او اعزام شده و دست علىاصغر بسته مانده.
اما به هر حال، مدام به خودم دلدارى مىدادم كه او مىآيد؛ همينطور هم شد. او را وقتى ديديم كه براى عمليات به خط آمد. اينبار رهايش نكردم. شب عمليات كه ما دسته دوم بوديم و ۱۳ نفر. علىاصغر ناخنگيرى كه از من قرض كرده بود را پس داد و كلى هم تشكر كرد. مىخواستم بگويم كه تشكر نكن، ما با هم قرار است رفيق باشيم، اما در عوض گفتم: حالا اگه مىخواى بارت سبكتر شه، اشكالى نداره، پسش مىگيرم.
منورها شب را مثل روز روشن كرده بود. مىدويديم سمت دشمن؛ از تپهها مىكشيديم بالا و سرازير مىشديم پايين. حرفهاى علىاصغر توى گوشم بود كه مىگفت: جبهه معبد عاشقان خداست. در اين عبادتگاه بزرگ، انسانهاى بزرگى نفس مىكشند.
در اين گيرودار ناگهان دو نفر از ما به زمين افتادند ما همچنان مىدويديم. سه بعثى از سنگر بيرون آمدند و با تيربار به سمت ما شليك كردند من چشم گرداندم تا علىاصغر را ببينم، اما نبود. شايد جلو رفته بود. دويدم. اجساد بعثىها افتاده بود زير پا توى سنگرهايشان را وارسى كردم. علىاصغر نبود.
اين انتظار ۱۷ سال طول كشيد تا پيكر علىاصغر توسط گروه تفحص شناسايى شد و در بهشت رضا همانجا كه او دوست داشت در خاك آرميد.