۰۷ تير ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۰
کد خبر: ۷۱۳۵۸۲
ردای سرخ(۲۱)؛

شهید حسینی؛ از مهارت در شلیک آرپی‌جی تا مسئولیت طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا

شهید حسینی؛ از مهارت در شلیک آرپی‌جی تا مسئولیت طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا
آرپى‌جى زدنش حرف نداشت يك گردان زرهى را حريف بود هيچ كس از عهده او برنمى‌آمد، ۲۱ ساله بود، اما با آن مغز معركه‌اش مسئول طرح و عمليات لشكر ۲۵ كربلا شده بود.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، ما نه تافته جدا بافته‌اى از شما بوده‌ايم و نه پيمان عاشقى‌مان رنگ و بوى دنيايى داشته است، ما همراه شما بوديم و هستيم. همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم، شريك غم‌ها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم.

از جام سرخ شهادت جرعه‌جرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچه‌پس‌كوچه هاى حوزه‌هاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.

سید قربان حسینی طلبه شمالی بود که دست تقدیر در جنوب به درجه رفیع شهادت نائل آمد ودر بهشت فاطمه بهشهر به خاک سپرده شد.

برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:

وقتى با سيد ازدواج كردم، مى‌دانستم زندگى با يك طلبه مجاهد، سختى و ازخودگذشتگى زيادى لازم دارد. آرزوى او شهادت بود، اما من، آرزويم زندگى با او بود، نمى‌خواستم از او دور شوم. هر چه بيشتر تحقيق كرديم و بيشتر با او آشنا شدم، ديدم كه كار سخت‌تر است.

از تعريف‌هايى كه باباسيدرضا با مادرش مى‌كرد، متوجه شدم كه بعد از دوران ابتدايى به حوزه علميه رستمكلا رفته و پدرش او را به يك روحانى به نام آقاى مهدوى سپرده بود، مغز سيدقربان به شكل عجيبى عالى كار مى‌كرد او در حوزه، به‌حدى استعداد درخشانى از خودش نشان داده بود كه ظرف مدت چهارسال، ملبّس شده بود.

پدرش تعريف مى‌كرد كه يك روز به من زنگ زدند و گفتند پسرت شب‌ها از حوزه بيرون مى‌زند و صبح‌ها برمى‌گردد، بابا سيدرضا سه شب به مدرسه سيدقربان مى‌رود، اما او را پيدا نمى‌كند. شب چهارم، آن‌قدر توى حجره مى‌ماند تا سيدقربان برمى‌گردد او از ديوار مدرسه پايين مى‌پرد و مى‌بيند پدرش داخل حجره است. بابا از سيدقربان مى‌پرسد كه كجا مى‌رود شب‌ها؟ او از جواب طفره مى‌رود، اما وقتى مجبور به گفتن مى‌شود، قول مى‌گيرد از بابا كه رازش را فاش نكند بابا كه قول مى‌دهد، او اعلاميه‌هاى امام را نشان مى‌دهد. بابا گفت: او از آمل تا گرگان، نوار و اعلاميه پخش مى‌كرد.

عاقبت به علّت همان كارها از حوزه رستمكلا اخراجش مى‌كنند بعد از انقلاب، در حوزه قم ثبت‌نام مى‌كند، اما آب و هواى قم به او نمى‌سازد و به حوزه مشهد منتقل مى‌شود هم در حوزه درخشان بوده و هم در عمليات مهار ضد انقلاب، روزنامه‌اى كه در آن نوشته شده بود «سيدقربان حسينى با تيزهوشى خانه تيمى منافقين را كشف كرد و ۲۰۰ نفر از منافقين، خلع سلاح و دستگير شدند» را اتفاقى ديدم و براى خودم نگه داشتم.

عاقبت تصميم خودم را گرفتم و به او جواب مثبت دادم و وارد زندگى‌اش شدم.

دوست و آشنا از همان اول زندگى، نصيحتش مى‌كردند كه كمى به زندگى خودت توجه كن كمى آينده‌نگر باش. او اما مى‌گفت تا انقلاب به پيروزى كامل نرسد، زندگى شخصى معنا ندارد. او عاشق امام خمينى و شهيد بهشتى بود و به‌شدت با بنى صدر مبارزه مى‌كرد. بعد از شهادت بهشتى، ساعت‌ها نوارهاى او را گوش مى‌داد و گريه مى‌كرد من به اين‌طور زندگى عادت كرده بودم تا اين‌كه جنگ تحميلى عراق عليه كشور ما شروع شد.

درخشش از مهار ضد انقلاب تا عملیات لشکر ۲۵ کربلا

او با ۶۰۰ نفر داوطلب از مشهد به تهران رفت تا آموزش ببيند من متوسل شدم و قسم دادم خدا را كه سيد برگردد. من هر چه دارم از توسّلم به جد سيد است بعد از چند روز، سيد را برگرداندند نبرده بودندش، خيلى خوشحال شدم، اما به روى خودم نياوردم سيد از پا ننشست و به همراه ۴۰ نفر ديگر به قم رفتند و براى اعزام به جبهه اصرار كردند او هم توسلات خودش را داشت و بالاخره موفق شد.

حالا يك محور ديگر به كارهاى او اضافه شده بود؛ هم در مشهد مشغول امور فرهنگى بود و رييس سازمان تبليغات، خيلى از كارها را به او واگذار كرده بود، هم جبهه مى‌رفت، هم درس مى‌خواند و هم اين‌كه با تمام وجودش شهادت مى‌خواست؛ درحالى‌كه من با تمام وجود او را مى‌خواستم.

بچه‌دار شديم اميدوار بودم كه بندِ بچه شود. خدا به ما «محبوبه سادات» را داد، او بند نشد او همچنان در هر عملياتى شركت مى‌كرد در فتح المبين، يقين كردم كه شهيد مى‌شود توسل كردم. در بيت المقدس و آزادسازى خرمشهر هم همين‌طور، در عمليات رمضان و در محرم هم خانه و زندگى را برده بوديم آبادان، براى اين‌كه هميشه كنارش باشم.

او با اين‌كه سن زيادى نداشت و ۲۱ ساله بود، اما با آن مغز معركه‌اش مسئول طرح و عمليات لشكر ۲۵ كربلا شده بود براى همين به او اجازه نمى‌دادند كه در شب عمليات شركت كند و جلو برود. بقيه هم بودنش را مى‌خواستند. اما همۀ ما يك طرف و او خودش يك طرف به اصرار، آرپى‌جى برمى‌داشت تا به‌عنوان يك نيرو عمل كند. شركت مى‌كرد در عمليات. خودش هم به زبان مى‌گفت كه من ديگر بايد بروم. اين دنيا جاى ماندن نيست. من مخالفتى نمى‌كردم، اما توسل مى‌كردم.

مى‌گفتند آرپى‌جى زدنش حرف نداشت يك گردان زرهى را حريف بود هيچ كس از عهده او برنمى‌آمد. بنابراين، مطمئن شدم كه مى‌رود همين كه ديدم حريفش نمى‌شوم، فكرى به‌خاطرم رسيد. محبوبه دوساله شده بود و باز هم باردار بودم وقتى ديدم نمى‌شود سيدقربان را متوقف كنم، اين فكر به سرم افتاد. بايد من هم با او مى‌رفتم. من هم بايد با او پر مى‌كشيدم؛ با هم... با هم، بايد از اول هم همين‌جورى توسل مى‌كردم. اما چطور؟ در توسل كردن كه لازم نيست شيوه را به خدا ياد بدهى. خدا بر همه كارى تواناست؛ حتى اگر آن كار خيلى نشدنى باشد.

يقين داشتم كه توسلم به نتيجه مى‌رسد: خدايا، ما را با هم ببر!

نزديك بود كه بچه دوممان به دنيا بيايد كه باباسيدرضا و مادر متوجه شدند و به سيدقربان زنگ زدند كه همسرت را بياور بهشهر، پيش ما. پذيرفت و بهشان گفت جمعه عصر دو تا بليط هواپيماى اهواز - تهران گرفت؛ براى من و محبوبه‌سادات.

خدايا... خداوندا... تو بر هر كارى توانايى. اين روايت را شنيده بودم كه اگر زنى باردار باشد و بميرد، شهيد است؛ اما ما داشتيم مى‌رفتيم تهران و او مى‌رفت به خط مقدم براى عمليات خدايا! اگر قرار است سيد قربان را ببرى، من هم با او بيايم. رفتيم نماز جمعه آبادان. بعد سوار ماشين شديم و راه افتاديم سمت اهواز. در همين مسير بود كه ما به آنچه مى‌خواستيم، رسيديم و فقط محبوبه ساداتِ دوساله از ماشين زنده بيرون آمد.

ارسال نظرات