سه ویژگی بارز طلبه شهید حسینی تبار
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، ما نه تافته جدا بافتهاى از شما بودهايم و نه پيمان عاشقىمان رنگ و بوى دنيايى داشته است، ما همراه شما بوديم و هستيم. همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم، شريك غمها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم.
از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد، رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچهپسكوچه هاى حوزههاى علميه به مشام مى رسد، آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.
سید محمد تقی متولد ورامین تهران بود که در 17 سالگی به عنوان یک طلبه حسینی تبار در منطقه پاسگاه زید به درجه شهادت رسید و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
آن سالها مسئول گزينش حوزه شهر رى و مدرسه جامع اميرالمؤمنين بودم. در كار خودم خيلى هم سخت مىگرفتم؛ نظرم بر اين بود كه هر كسى نبايد وارد حوزه علميه شود. چون اين مسير، افراد خاصى را احتياج دارد كه مؤثر باشند اگر در مصاحبه يا برگههايى كه متقاضى پر مىكرد، يك فوق العادگى وجود نداشت، به راحتى او را رد مىكردم كارى هم به معرفىنامه و حسن شهرت نداشتم.
برگه معرفىنامه سيد محمدتقى را امام جمعه ورامين، آيتالله فضلالله كريم امضا كرده بود؛ گواهى كرده بود كه نام برده از جوانان متدين و مورد تأييد قرچك مىباشند بعد هم خواسته بود از ايشان نامنويسى شود؛ كه اميد است براى اسلام، جدّى و مفيد باشند.
من برگه معرفى را زير همه برگهها گذاشتم و بعد به معدل دوران راهنمايىاش نگاه كردم بالا بود؛ فوق العاده. مدرسه هم تعريفش را كرده بودند اين برگه را هم زير گذاشتم ديدم در مبارزات عليه طاغوت هم شركت كرده بود پدرش كارگر بود و حالا خواروبارفروش شده؛ يعنى با سختى بزرگ شده بود و اينها نكات مثبت بودند؛ اما چيزى كه من مىخواستم، توى مصاحبه معلوم شد پرسيدم وقت فراغت چه كتابهايى خواندهاى؟
نوشت: استعاذه، صلاه الخاشعين، توحيد مفضل، مقدارى از گناهان كبيره، اصول كافى، سياحت غرب، سياحت شرق، شاهزاده و گدا و...
اينكه فوقالعادگى وجود داشت از اين بابت بود كه بسيار دقيق بود؛ كتابهايى كه تمامش را خوانده بود، نام مىبرد و كتابهايى كه مقدارى از آن را خوانده بود، مىگفت مقدارى خواندم. ما به يك همچين دقتى نياز داريم در حوزه؛ بهعلاوه خوشم آمد كه شاهزاده و گدا را هم گفت. بعد ترسيدم با آن صداقت، كار دست خودش بدهد و كتابهايى را بگويد كه ديد من را به خودش خراب كند. نگذاشتم بنويسد.
پرسيدم: تعهد مىدهى كه تا پايان لمعتين اينجا بمانى؟
نوشت: اگر خودتان بيرون نكنيد، ضرورت ايجاب نكند، مدرسه از لحاظ درسى افت نكند و به همين كيفيت بماند، مدرسه خراب نشود و شيطان نفس من را گول نزند، سعى مىكنم بمانم.
اين آيه بلافاصله آمد در ذهن من كه: «أُوفِ بِعَهْدِكُمْ».
خوشم آمد كه به راحتى تعهد نداد، درحالىكه مىتوانست امضا كند و بعد هر كارى دلش خواست، انجام بدهد صداقت در او موج مىزد. ما به چنين اشخاصى احتياج داريم.
اما يكى از سؤالات را طورى پاسخ داد كه من از خودم شرمنده شدم و به فكر فرو رفتم و متوجه شدم كه او مدتهاست خودسازى و خودپايى مىكند؛ پرسيدم: چرا مىخواهى به حوزه بيايى؟
جواب داد: خودشناسى، خداشناسى، عاقبت بهخيرى.
بعد كمى فكر كرد و باز نوشت: هواى نفس، كمى هم هواى نفس؛ كه ان شاءالله اين حالا نباشد.
اين يعنى او خودش را رصد مىكرد؛ به نفسش بدبين بود، با اينكه هفده سال بيشتر نداشت، من از جوابش واقعاً استفاده كردم و بعدها مدام با خودم به اين جواب فكر مىكردم و از خودم مىپرسيدم كه آيا كمى از سختگيرى من، از هواى نفسم نيست؟
به هرحال، برگه پذيرشش را امضا كردم. درس را خيلى خوب شروع كرد، اما بعد، شش ماه به مناطق عملياتى و جبهه غرب كشور رفت. پيگيرش شدم و فهميدم آنجا هم با آن سن كم، تخريبچى بسيار ماهرى است. بعد، شش ماه به مناطق عملياتى جبهه جنوب رفت. به نظر من خيلى حيف بود كه از دست برود. وقتى شنيدم كه در عمليات كربلاى ۵ شهيد شده، واقعاً براى حوزه ناراحت شدم. بعد تصميم گرفتيم برويم خدمت پدرش براى عرض تسليت؛ علىالخصوص كه پيكرش در منطقه عملياتى جا مانده و مفقود شده بود.
او از آن دسته شهدايى بود كه در منطقه پاسگاه زيد تركش خورده بودند و پيكرشان جامانده بود.
وصيتنامهاش را تا كردم و توى جيب گذاشتم تا به پدرش تحويل بدهم؛ يك وصيت، مخصوصِ خانه نوشته بود و يك وصيت هم عمومى. در وصيتنامه مخصوص خانواده نوشته بود: من چيز زيادى از دنيا ندارم، از شما تقاضا دارم كه يك سوم آنچه دارم را به دوستم محمدرضا جديدى بدهيد تا به مصرفى كه به او سفارش كردهام، برساند. بعد هم به محمدحسين، برادرش سفارش كرده بود كه به حوزه برود.
در وصيتنامه عمومى هم اين جملات را من بارها خواندم و لذت بردم. نوشته بود: ما را به اين جهان خاكى نفرستادهاند كه به آن دل ببنديم و بعد از چند سالى زحمت و دردسر و ناكامى در آرزوها و هزار ناراحتى ديگر، بميريم و نابود شويم. سبحان الله! خداوند پاك و منزه است از بيهودهكارى و اين چنين انسانى را براى اين هدف پوچ نيافريده، بلكه خداوند ما را براى خودش آفريده تا ما دو روز كه در اين دنيا هستيم، به شناخت خود و خداى خود بپردازيم و از هر وسيلهاى براى رسيدن به او كمك بگيريم و محبّ و عاشق او باشيم.
زنگ زديم. محمدحسين، برادرش، جواب تلفن را داد پرسيدم: پسرم! آقا سيد قشم حسينى تشريف دارند؟
گفت: نه حاجآقا، بابا رفته جبهه رفته تا به جاى محمد تقى بجنگد و از نزديك وضعيت او را دنبال كند، شايد جنازهاش را پيدا كند و بياورد.
من لبم را گزيدم مگر سيد قشم مىتوانست برود تا پاسگاه زيد؟ بعد از آن روز بارها و بارها زنگ زديم فكر مىكرديم سر يك هفته خسته بشود و برگردد چون محال بود بتواند پيكر را پيدا كند. هر بار كه تماس گرفتيم، سيد محمد حسين مىگفت، پدرش منطقه است و گفته تا محمدتقى را پيدا نكند، برنمىگردد.
من به همت اين مرد، واقعاً غبطه خوردم. بالاخره حدود يك ماه بعد از شهادت، به ما خبر دادند كه سيدقشم موفق شده، جنازه محمد تقى را پيدا كرده و با خودش آورده است و بياييد تشييع جنازه رفتيم و پيكر محمدتقى را در بهشت زهرا به خاك سپرديم.