روایتی از کاروان کربلایی که حتی تو شرایط سخت هم تعطیل نشد
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «صدام تو عراق مخفی شده بود، تو دل عراق؛ فکرش هم وحشتناکه، اینکه یک دیکتاتور به جای فرار، قایم موشک بازی کنه! همه جا ترس بود، مغازهدار کرکرهی مغازهشو میکشید ممکن بود صَدامو پشت دخلش ببینه که داره کیک و نوشابه میخوره! نونوا میرفت تو انباری که آرد امروزو بالا بیاره ممکن بود صدامو پشت کیسههای آرد ببینه! صدام همه جا بود اما هیچ جا نبود، درست عین هوا، یک هوای مسموم که اگه نفسش میکشیدی کارِت تموم بود و میمُردی.»
اینترنت قطع و وصل شد، بعد از چند دقیقه حاج رسولان دوباره پشت خط بود، صدای صلوات میآمد: «اینجا خیلی شلوغه، خیلی خیلی شلوغ؛ جای شما خالی دخترم. خب کجا بودیم؟ آهان صدام. دههی هشتاد بود، اوایل دهه هشتاد، صدام بازیش گرفته بود و آمریکاییهایِ تا خرتناق مسلح ریخته بودن تو عراق. هرج بود و مرج. ترس بود و تیراندازی. این به بهانهی اون میزد و اون به بهانهی این. از تن سیاهپوش عراق خون میچکید اما راه کربلا باز شد. دیگه نفهمیدم چی شد. گفتم کی میاد؟ اومدن، بهبهانیها اومدن.»
شب وحشت
_رفتین؟!
نفس عمیقی کشید: «از مرز رد شدیم، ما با هر سختی بود باید خودمون رو به زیارت اربعین میرسوندیم. وصیتنامههامونو نوشتیم و غسل شهادت کردیم. زن و بچه هم همراهمون بود، دلمون آشوب بود اما رفتیم. انگار هیپنوتیزم شده بودیم. نه چیزی میدیدیم و نه صدایی میشنیدیم و نه غذایی میخوردیم. ما فقط ترمز پاره کرده بودیم و جلو میرفتیم. کله خراب بودیم دخترم، کله خراب.
هر طور بود رسیدیم، شب اربعین بود که کربلا حکومت نظامی اعلام کردن، چند تا ماشین نظامی و تانک ریختن تو خیابون، یک جیپ هم جلوشون افتاد که بلندگو توی اون بود: «مردم، به هوش باشید، حکومت نظامیه، هیچکس حق خروج از ساختمونها، هتلها و خونهها رو نداره!» با شنیدن این منع تردد ته دلمون خالی شد. لااقل برای ما مثل این بود که بگن امام حسین (ع) چند قدم اونطرفتر منتظر شماست اما چون حکومت نظامیه باشه برای بعد! خونِمون جوشید، من و یکی از بچهها اومدیم و افتادیم پیش پای مسئول هتل: «تو رو به شهید کربلا قسم، بزار بریم زیارت» مرد هاج و واج به دیوونگیمون زل زده بود، بعد که دید کوتاه نمیایم نشست کنارمون روی زمین و زار زار گریه کرد.
میگفت «برید بیرون خونِتون رو میریزن» اما اون لحظه به جای خون، تو رگهامون جنون جاری بود. افتادم به دست و پاش و سرشو بوسیدم: «ببین برادر، ما فردا باید برگردیم ایران، درو باز کن بریم زیارت، آخه تو که...»
تیر در تن تیر
_الو، الو، الوووو، حاج رسولان، پشت خطین؟ گفتین داشتین خواهشِ هتلدار عراقی میکردین که در رو باز کنه، بعدش چی شد؟
هِن و هنی کرد و بعد انگار جای نشستنی برایش باز کرده باشند به عربیِ دست و پا شکستهای تشکر کرد: «الو، الو خانم سالمی، میشنوی دخترم؟ یک موکب اومدم عقبتر، اینجا اینترنت بهتر خط میده. رشته کلامم پرید، آهان، داشتم هتلدار رو قانع میکردم تا بریم زیارت که یکهو صدای تیر و جیغ با هم یکی شد، مردم از اتاقای هتل ریختن بیرون، زنها میلرزیدن، بچهها گریه میکردن و مردا آشوب بودن. احمد یزدانجو، با ما اومده بود، بهبهان خوشنویسه، زن و بچهشم همراهش بودن که تیر از پنجره رد میشه و صاف میخوره بالای سرش، یعنی کافی بود تکتیرانداز کمی پایینتر میگرفت...»
_اونوقت چی میشد حاج آقا؟
خندید: «اونوقت کاروان ما دست خالی برنمیگشت و شهید هم میدادیم. فرز و چابک بودیم، جوونتر. سرحالتر. هتل که بهم ریخت ریختیم بیرون. نمیدونی چطور خودمونو به خیابون رسوندیم. تیراندازی اونقدر شدید بود که فقط با اشاره میتونستم به همراهام بگم کِی بپیچن چپ و کِی راست. ما باید خودمونو به بینالحرمین میرسوندیم. به غیر از گلولههایی که هم از دور میومد هم از نزدیک، هیچکس تو بینالحرمین نبود. یه غربت عجیبی بود دخترم. دستامونو حایل سرمون کردیم و کشون کشون خودمونو رسوندیم به درِ حرم آقا امام حسین (ع). من بودم و آقای مرادی و آقای اصغری. با تمام وجود «یا حسین» میگفتیم و روی در میکوبیدیم که بالاخره باز شد. فکر کردیم فقط خودمون دیوونه باشیم اما بیست سی تا دیوونهی دیگه از اصفهان و شهرای دیگه هم اونجا بودن. دو ساعتی اونجا موندیم. عجب زیارتی بود. ما بودیم و خدا و آقا اباعبدالله. دل به دلدار رسید.»
جانم ابالفضل
یک لحظه چشمهایم را بستم و برگشتم به دهه هشتاد و خودم را نشاندم جای حاج رسولان. همه جا گلوله بود و صدای سربازان آمریکایی مست و آن بالا، یک گنبد که پرچم سرخش هنوز عطر «هل من ناصراً ینصرنا» میداد، و من غریبی دور از وطن؛ آیا میرفتم یا میماندم؟ میرفتم یا میماندم؟
حاج رسولان میان فکرهایم دوید: «میرفتی، با تمام وجودت به سوی محبوبمون حسین(ع) میرفتی دخترم، شک نکن. ما نه علامه بودیم و نه زاهد اما اون شبِ اربعین غربت امام حسین (ع) رو که دیدیم نتونستیم به بهانه حکومت نظامی دلهامونو برای نرفتن قانع کنیم، پس مطمئن باش که تو هم میرفتی و با چادرت گَردِ غبار مشبک ضریح مولاتو میگرفتی. اون شب انگار خشاب سربازای آمریکایی تمومی نداشت ولی هرچی بیشتر تیر میزدن ما هواییتر میشدیم و جلو میرفتیم.
همه دور ضریح آقا اباعبدالله حلقه زده بودیم و زیارت عاشورا میخوندیم تا اینکه یکی از بچهها بلند شد: «ای اهل حرم سید و سالار نیامد!» چشمهامون گرد شد، اون ایستاد و به طرف حرم حضرت عباس (ع) چرخید: «سقای حرم میر و علمدار نیامد!» لبهامون لرزید، از خود بیخود شدیم یهویی، آخه اسم آقامون ابوالفضلو آورده بود، بیتابمون کرد اون جوون. دونه دونه بلند شدیم در حالی که ذکر لبمون این بود: «علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد...»
از همون کنارههای بینالحرمین خودمونو رسوندیم به حرم آقا ابوالفضل العباس (ع)، در رو که به رومون باز کردن غیرت به تنمون گرفت، ما باشیم و خاک به صحن آقا نشسته باشه؟ چپ رو نگاه کن، راستو نگاه کن، یه شیلنگ و تِی پیدا کردیم، بقیه بچهها هم با دست، با کف دست کل صحن و سرا رو شستیم و غبارروبی کردیم، ما میشستیم و خشاب آمریکاییها خالی میشد، فکر کنم دمدمای صبح بود که از نفس افتادن، ما هم تا اون موقع کارمون تموم شده بود.»
کاروان شهدا
_پس کاروانتون از اونجا شکل گرفت
_میدونی دخترم، اگه بگی کاروانِ من، معذب میشم، آخه من کیم؟ بگو کاروان امام حسین (ع) در بهبهان، صاحب ما و کارواندار ایشونن؛ بله از همون موقع شکل گرفت. وقتی برگشتیم خیلیها که نیومده بودن انگشت حسرت گزیدن که کاشکی میومدیم و غبار بینالحرمینو توتیای چشممون میکردیم، خیلیها هم غیرتشون شکفت و خواستن برن و آمریکاییها رو خِفت کنن اما راهها بسته شد تا سال ۱۳۸۸.
بچهها دور هم جمع شدن. همه مشتاق بودن. گفتن «حاج آقا اسم بزاریم برای کاروان؟» إنقلت نیوردم، فقط گفتم اسم امام حسینی باشه، ماشالله بچهها هم خوشسلیقه، خوب انتخاب کردن. اهالی محل و پیر و بچه و جوون تو مسجد جمع شدیم و اسم کاروان شد «سفینة النجاة»، همه اسم نوشتن، از بچهی ده ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله اما شرایط هنوز سخت بود، جوونترها رو کمیتهای تقسیم کردم، یک کمیته مسئول ویزا و پاسپورت، یک کمیته مسئول تهیه پوتین و کوله و یک کمیته مسئول جمعآوری کمکهای مالی، آخه بعضیا واقعا دستشون به دهنشون نمیرسید و شوق زیارت داشتن، پول رو پول گذاشتیم که همه راهی بشیم.
یادمه تو سرمای بهمن بچهها رفتن تهران، سفارت عراق تو تهران تا کارا رو راست و ریس کنن. خیلی دوندگی کردن و بالاخره تونستن فقط ۱۲۰ ویزا رو وارد لیست کنن، همه نبودن اما بهتر از هیچی بود. اون موقع هم مثل الآن راحت نبود که، یه لیست بود اسمش مانیفست بود، یک برگه آ چهار بود که عکس زائرا رو زده بودن و کنار هر عکس مُهر سفارت عراق بود، ما فقط تونستیم ۱۲۰ نفر سهمیه بگیریم. ازینطرف هم بهبهان کولهها آماده میشد، رو کولهها اینطور چاپ کردیم: «قدمهای شما در این مسیر مدیون خون شهداست» «زیارت اربعین را مدیون خون شهدا هستیم» آخه ما ۱۱۰۰ شهید بهبهان داشتیم، روی کولهها عکس شهدا رو سنجاق کردیم، تو دست زائرا عکسشونو گذاشتیم و اون سال به نیابت از این عزیزان به امام شهدا سلام دادیم.
کمین داعش
تلفن چند بوق پشت سر هم زد و قطع شد. به آقای خراسانی، عکاس بهبهانیمان پیام دادم: «آقای خراسانی، تازه داشتم با حاج رسولانتون صحبت میکردم، اینترنت تو عراق قطع و وصل میشه، از این عکسا که فرستادین کدومشون حاجیه؟» آنلاین نبود، حاج رسولان دوباره تماس گرفت، پیشدستی کردم: «حاج آقا، از داعش بگید، تونستن کاروان سفینة النجاة رو متوقف کنن؟»
انگار که به او برخورده باشد صدایش را محکمتر کرد: «هیهات؛ درسته که سال ۱۳۹۳ اوج داعش تو عراق و سوریه بود اما کشتی نجات راه خودشو حتی تو تاریکیها هم پیدا میکنه. به خدا توکل کردم و آماده شدیم بریم که یکی از پیرمردهای اقوامم اومد و ایستاد کنار اتوبوس و عصبانی دست به کمر گرفت: «چرا داری اینکارو میکنی؟ چرا مردمو میبری؟ اگه اینا کشته بشن، اگه داعش یکیشونو گرفت و سرشو برید جواب خونوادههاشونو چی میدی؟»
وقتی از پشت و پناهت مطمئن باشی نمیترسی، این خاصیت اطمینانه و پشت و پناه من امام حسین (ع) بود، دستش رو گرفتم: «حاجی جان، همه این زائرای بهبهونی که قراره راهی شن بیمه ابوالفضلن؛ همه ما فدای اهل بیتیم. انشالله سلامت میرن و برمیگردن.»
وقتی میخواستیم حضور غیاب کاروانو انجام بدیم و حرکت کنیم دیگه حواسم از پیرمرد بنده خدا رفت و ندیدمش. اتوبوس حرکت کرد تا حوالی ۴ صبح که رسیدیم سربندر؛ پمپ بنزین نگه داشتیم گازوئیل بزنیم اما وقتی پیاده شدم دیدم ای دل غافل، پیرمرد پشت یک اتوبوس ایستاده و داره سیگار میکشه، اونم تو سربندر! دویدم طرفش: «حاجی، اینجا چه میکنی؟ شما که میگفتی داعشه نرید!»
سرش رو با خجالت دوخت به زمین و ته سیگارشو با گیوهاش خاموش کرد: «همینکه خواستید حرکت کنید و بلندگو رو روشن کردید خوند بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا، انگار یک نفر منو آورد و نشوند وسط اتوبوس! اونم امام حسین (ع) بود! بدنم لرزید و اومدم سوار شدم، ترسیدم بر دلم بمونه آرزوی کربلا!»
مغناطیس نور
این خاصیت عشق است، درست در مستغنیترین حالتی که خود را از آن جدا میبینی، تو را و آن روح پریشان و لجبازت را چنان به خودش مبتلا میکند که تا به خودت میآیی میبینی که بیپاسپورت و کولهراه سفر در سفینة النجاة نشستهای و در انتظار دیدار محبوبی چون حسینی.
صدای بغض حاج رسولان خطوط اینترنتی ایران و عراق را به رعشه انداخت: «نه پاسپورت، نه اسباب سفر، خدا شاهده هیچی همراهش نبود، دست خالی. گفتم: «حالا چطور ردت کنم با وجود این سختگیریها؟» دنیا روی سرم هوار شد، نه دلم میومد برش گردونم بهبهان و نه دلم میومد نبرمش کربلا، اما چطور؟ خندید، من هم مثل گنگها فقط نگاهش کردم تا رسیدیم به مرز. نگرانش بودم. نمیشد که همینجا به رفتنمون زل بزنه و ما تنها رهاش کنیم. بین گیت و کاروان توی همین فکرها بودم که یک نفر مِن و مِن کنان جلو اومد: «ببین حاجی، این پاسپورت و ویزای یکی از اقواممه، قرار بود بیاد اما نیومده، من میدمش به این بنده خدا تا رد شه!»
پاسپورت و ویزا رو داد به پیرمرد. گفتم «میگیرنت!» خندید و کلاه رو از کولهام به امانت برد و گذاشت روی سرش: «من میرم، تو چیکار داری!» رفتیم و از مرز ایران به سلامت رد شدیم تا رسیدیم به مرز عراق. من که مسئول کاروان بودم عراقیها یک ساعت راهمو بستن، هی به صورتم نگاه کردن بعد به عکس پاسپورت، اما اون بنده خدا، پیرمرد فامیلمونو با احترام رد کردن رفت، تازه سرشم بوسیدن و التماس دعا گفتن! من از این طرف مرز زل زده بودم به اون که رد شده بود. خیلی عجیب بود آخه. بنده خدا هم اونطرف ایستاده بود و میخندید و به بهبهانی میگفت: «محسن، دیدی جلو خوتو گرفتن اما من رد شدم؟ تو همه چیز داشتی اما من هیچ نداشتم و رد شدم!»
موکب حاج مصطفی
_الآن کاروان سفینة النجاة کجاست؟
خندید، از ته دلش: «هزار الحمدلله، مثل هر سال، خدمت موکب ابومصطفیاییم، از مردم شریف حلّه عراقه. هر سال میزبان ما میشن و ما هم در طول سال هر چی وسیله نیاز دارن از پتو و گاز گرفته تا نذورات مردم بهبهانو میرسونیم دستشون. ما اینجا هر سال بچهها پول میزارن رو هم و با لوازمی که خریدیم تحویلشون میدیم. همیشه هم به بچهها گفتم بزارید طوری باشه که اونا مدیریت کنن و شما به عنوان خادم کمک دستشون باشید، برادریمون خیلی خوبه، کسی ندونه فکر میکنه برادر خونیاییم.
پارسال زمستون اومدن بهبهان، ما میزبان شدیم و راهیشون کردیم زیارت علی بن موسی الرضا (ع)، امسالم ما مهمونشون شدیم و راهیمون کردن زیارت اباعبدالله (ع). شیفته عزاداری سنتی سه سنگ ما بهبهانیا شدن، اینها همه از برکت اهلبیته، این برادریا رو میبینی دخترم؟ نعمته، نعمت، باید قدر دونست.»
ابومهدی المهندس
_مثل برادریِ بین حاج قاسم و ابومهدی المهندس
دوباره بغضی که انگار ریشه در دل یک جهان داشته باشد از صدایش جوشید: «قبل از شهادت ابومهدی بود، اربعین رفتیم کربلا. تو مسیر که میرفتیم یک شب خیلی خسته بودیم، پیچیدیم توی یک فرعی که برای استراحت صندلی گذاشته بود. نشستم روی یکی از صندلیها و چفیه رو انداختم روی صورتم. گفتم نیم ساعتی میخوابم خستگیم در بره. ساعت سه شب بود و همینطور دراز کشیده بودم روی صندلی که یک مرتبه حس کردم دورم شلوغ شد. همهمه شد.
چفیه رو از صورتم برداشتم، دیدم یک نفر دو صندلی اونورترِ من نشسته، نگاهش کردم اما هوا تاریک بود، بیشتر نگاه کردم، گفتم خدایا چقدر شبیه ابومهدی المهندسه، باز دقت کردم دیدم اِ خودشه، با شوق گفتم: «ابومهدی؟» گفت: «آره!»
بلند شدم روبوسی کردم، یک محافظ که کِلاش دستش بود اومد جلو، برگشتم طرف ابومهدی: «من از بهبهان اومدم!» تا گفتم بهبهان، ابومهدی دستشو بالا آورد و محافظو کنار زد، گفت برید کنار، به فارسی حرف میزد، جلو اومد پیشونی منو بوسید و گفت: «از بهبهان شهر سردار دقایقی اومدی؟»
نشستیم جفت هم، توی چادر موکب و چقدر صمیمی حرف میزد. گفت: «بنیانگذار سپاه بدر شهید اسماعیلِ، الآن ما حشدالشعبی هرچی داریم از زحمات شهید دقایقیِ.» بعد دست گذاشت تو جیبش و عکس شهید دقایقی رو درآورد. تعجبم کردم. دستی به شونهام کشید: «این عکس همیشه همراهمه. حتی تو دفتر کارم زدمش. تو عملیاتها همیشه به یاد شهید دقایقی هستم. اما حالا یه چیزی از شما میخوام.»
باورم نمیشد فرماندهای مثل اون از من چیزی بخواد، دستی به چشمم زدم و گفتم جون بخواید. خندید: «وقتی برگشتی ایران به نیابت از من برو زیارت قبر شهید دقایقی» سرش رو بوسیدم و وقتی برگشتیم ایران، هنوز عرق کربلا خشک نشده رفتیم سر مزار شهید دقایقی، من و بچههای کاروان سفینة النجاة، اونجا عطر کربلا میداد دخترم، عطر کربلا ...»
عکاس: میلاد خراسانی
پایان پیام/