چه گشتهایی برای حجاب راه نینداختیم؟
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، «خداوند بر داود(ع)، آهن را نرم کرد و بر محمد(ص)، دلها را». این نقل دلنشینی است که گواهی میدهد آخرین فرستاده خدا از راه دلها وارد شد و کویر وجود انسانها را آباد کرد. خداوند البته نقطه مقابل این ماجرا را هم برای حبیبش ترسیم کرده بود: «وَلَوْ کنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک» (اگر تندخو و سختدل بودی، مردم از گِرد تو متفرق میشدند). پیشِ روی ما هم، جز این دو مسیر نیست؛ جذب حداکثری از راه قلبها به شیوه محمدی یا...
از آتشباران تابستانی خیابان به ایستگاه مترو پناه میبرم. ماندهام میان خفقان گرما و واهمه کرونا. از سر ناچاری، نفسم را در سینه حبس میکنم و ماسک را پایین میآورم تا نسیم خنک مواج در فضای ایستگاه، سرخی صورت گرگرفتهام را چاره کند. ماسک را که سر جایش برمیگردانم، بدون اینکه به نفر کناری نگاه کنم، بیاختیار میگویم: «هوا گرم نیست؛ داغه»... صدایی در جواب میگوید: «آره واقعاً... شما رو که خدا خیر بده. اجرتون با رسولالله(ص) که توی این گرما، با این پوشش چادر بیرون میاید.» به سمت صاحب صدا برمیگردم. خانم شیک پوشی است که طبق دستهبندیهای موجود، شاید در دسته شل حجابهای معمولی قرار بگیرد. غافلگیر شدهام. تشکر میکنم و میگویم: لطف دارید. خدا به شما هم خیر و سلامتی بده. به هر حال شما هم در حد توان، این پوشش رو مراعات کردید. دوباره با همان لحن احترامآمیز میگوید: «نه. فرق داره... عروس ما هم مثل شماست. در هر شرایطی، حواسش به حجابش هست. اخلاقش از حجابش قشنگتره، حجابش از اخلاقش. همیشه میگم خدا اجرت بده... راستش رو بگم، من اصلاً نمیتونم مثل شماها اینطور حجابم رو کامل رعایت کنم. ماشاءالله به شما.»
خانم دستفروش کیف چرخدستیاش را جلوتر از خودش هل میدهد داخل واگن مترو و از بدو ورودش، شروع به تبلیغ محصولاتش میکند. جلوتر که میآید، چشمهایم از تصویری که روی یک قلم از محصولاتش نقش بسته، گرد میشود! ماندهام مردد که بگویم یا نه. اصلاً چطور بگویم؟ برای خرید یکی از مشتریها که کارت میکشد، نگاهمان به هم گره میخورد. با لبخند میگویم: خداقوت. با لبخند در جواب میگوید: «قربونت.» انگشتانم روی تصویر نامناسب محصولی که به تعداد زیاد، با یک سیم فلزی روی چرخ دستی خانم فروشنده آویزان شده، بالا و پایین میرود. با همان لبخند، آرام میگویم: کاش اینها معلوم نباشه... حرفم را گرفته که فوری میگوید: «میخوام همین امروز و فردا، حجم این وسایل رو کم کنم و همه رو بذارم داخل کیف چرخدستی. خودم هم دوست ندارم اینها جلوی چشم باشه.» میگویم: البته. معلومه که برای شما هم مهمه. «قربونت» دیگری میگوید و چرخدستیاش را به جلو هل میدهد...
در ازدحام دم غروب مسافران داخل واگن مترو که همه در سکوت برای رسیدن به مقصد دقیقهشماری میکنند، یکدفعه صدای یک موسیقی شاد همه را از جا میپراند. در چند ثانیه، فضای واگن مترو میشود شبیه مجلس عروسی! واکنشها متفاوت است؛ بعضی سر کیف آمدهاند و به اشکال مختلف با موسیقی همراهی میکنند. بعضی زیر لب نچ نچ میکنند و بعضی دیگر هم بیتوجه به این اتفاق، غرق در گوشی موبایلشان هستند. در این میان، صدای حاج خانمی از آن طرف واگن میآید که با لحن آمرانهای به بچههای نوازنده دورهگرد میگوید: «ماه صفر هنوز تموم نشده. توی ایام عزاداری، بزن و بکوب راه انداختید؟» دختر جوانی که کنارم ایستاده، با همان لبخند کمرنگی که از تماشای پسرکهای نوازنده روی لبش نقش بسته، آرام میگوید: «آخه اینا بچهاند. خیلی درکی از این چیزا ندارن. از این راه، پول درمیارن.» بعد، نگاهش را سمت من برمیگرداند و ادامه میدهد: «راستش رو بخوای، خود من، اگه کسی به شکل امر و نهی چیزی رو بهم بگه، بدتر لج میکنم. خیلی مهمه چطور بگی...»
با سیل مسافران از قطار خارج میشوم. میخواهم با نهایت سرعت از سالن فروش بلیط به سمت خروجی بروم که منظرهای در گوشهای از سالن، نگاهم را به سمت خودش میکشاند. چند دختر چادری با گل به طرف یکی از خانمهایی میروند که نزدیک است شالش روی شانهاش بیفتد. نزدیکشان میروم و میشنوم که دخترها ضمن اهدای گل، با لبخند خطاب به آن خانم میگویند: «شما مهمان ویژه آقا امام حسین(ع) هستید. دعوت میکنیم چند دقیقه به غرفه ما بیایید.» همین جمله کافی است که حال و هوای خانم جوان دگرگون شود و آسمان چشمهایش شروع به باریدن کند. با دخترها همراه میشود، روی صندلی غرفه کوچکشان مینشیند و همانطور که اشکهایش بیامان روی گونهاش میریزد و آرایشش را ذره ذره میشوید، میگوید: «همین الان داشتم به مادرم میگفتم انگار خدا منو یادش رفته. انگار امام حسین(ع) دیگه صدامو نمیشنوه. من دوستشون دارم. چرا نگام نمیکنن؟...»
یکی از دخترها دست خانم جوان را در دست میگیرد و میگوید: «ما برای مهمانان آقا، یک چالش داریم به نام «چالش آینه».» و با انگشت، به پشت سر خانم جوان اشاره میکند و در ادامه میگوید: «آنجا جلوی آینه، گیرههای زیبایی هست که اگر دوست داشته باشید، میتونید روی شالتون امتحانش کنید و چهره باحجابتون رو توی آینه ببینید.» خانم جوان اشکهایش را پاک میکند و از جایش بلند میشود. انگار منتظر بهانه بوده برای یک تغییر. جلوی آینه میایستد، یکی از گیرهها را با سلیقه خودش انتخاب میکند. شالش را جلو میکشد و صورتش را با آن قاب میگیرد. به نظر میرسد از تماشای تصویر باحجاب خودش در آینه حس خوبی پیدا کرده که با همان چشمهای اشکآلود میخندد. موقع خداحافظی، دخترها را در آغوش میگیرد و میگوید: «آرام شدم. از دعوت و پیشنهادتان ممنونم.»
*از پلههای مترو بالا میآیم و در دریای جمعیت مشکیپوش غرق میشوم. توفیق همقدمی با عاشقان جامانده از پیادهروی اربعین نصیبم شده. به هر گوشه از این مسیر عاشقی که نگاه میکنم، انگار قشری از جامعه را میبینم؛ آنقدر که میشود بگویی جای هیچکس در این اجتماع باشکوه، خالی نیست. در این میان، دختران نوجوان با آن پوششهای عجیب و غریب امروزیشان و زلفهایی که از جلوی صورت و پشت سرشان از روسری سبقت گرفته، بیش از همه جلب توجه میکنند. از حق نگذریم، یکجورهایی شدهاند وصله ناجور این جماعت اربعینی و اسباب نارضایتی خیلیها. برخلاف چند خانم و آقای مذهبی که کنار موکب ایستادهاند و به این دخترها چشم غره میروند، حاج خانمی که برای رفع خستگی روی جدول کنار خیابان نشسته، طوری که به گوش آنها برسد، میگوید: «قربون قدمهاتون برم مادر. خدا حفظتون کنه. صاحب این مراسم، نگهدارتون باشه. عاقبت بخیر باشید انشاءالله. دعای زینب کبری(س) پشت سرتون باشه...»
دخترها همانطور که از مقابل حاج خانم میگذرند، بیحرف و یواشکی سعی میکنند موهایشان را زیر روسری پنهان کنند. حالا حاج خانم رو به بغلدستیهایش میکند و آرام میگوید: «مجلس امام حسین(ع)، مال همه ست. این بچهها، الان میتونستن هزار جای دیگه باشن اما ترجیح دادن توی این گرما بیان اینجا. به عشق امام حسین(ع) اومدن. انشاءالله خود آقا هم دستشون رو میگیره و راه رو نشونشون میده. نکنه شما یه وقت با این رفتارها، این بچهها رو از این مسیر برونید. هنر شما اینه که دست اینها رو توی دست اهل بیت(ع) بذارید.»
از مقابل حاج خانم میگذرم و به آنچه او در خشت خام دیده فکر میکنم و زیر لب با خودم تکرار میکنم: «خداوند بر داود(ع)، آهن را نرم کرد و بر محمد(ص)، دلها را»...