۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۲۰:۳۶
کد خبر: ۷۳۴۶۹۴

روایت حال خوب دختران بجنوردی در جشن روز دختر

روایت حال خوب دختران بجنوردی در جشن روز دختر
من غرق شوق و شگفتی شده‌ام، به یاد ندارم هرگز جشنی را که شکوهش به این بزرگی و هیجان، آن هم با میهمانانی تماماً دختر و بانو دیده باشم.

مهدیه یزدانی، برای ما بجنوردی‌ها جشن‌های بزرگ و دورهمی‌های شهروندی بزرگ از برنامه‌هایی است که کمتر پیش می‌آید به بهانه‌های مختلف ببینیم. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، ما دخترهای بجنوردی تا دلتان بخواهد جشن‌های هیئتی میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر را از گروه‌های مختلف دعوت شده‌ایم و انصافاً هم بعضی‌شان خیلی خوب بودند؛ اما به‌خاطر ندارم زمانی را که به بهانه‌ی روز دختر تمام دختران بجنورد را یکجا و در یک جشن واحد دیده باشم.

امسال اما با همه‌ی سال‌ها فرق می‌کرد، قرار بود برای اولین‌بار این اتفاق رقم بخورد و همه‌ی دخترها و مادرها دعوت باشند. کجا؟ پارک بانوان آفرینش، چرا؟ جشن روز دختر، جشن دختران ایران. از چند هفته قبل دعوت شده بودم تا مجری این جشن باشم، روز جشن خستگی سفر دیروز و ۲ اجرایی که در این ۲۴ ساعت داشتم از تنم بیرون نرفته بود و از طرفی هم اجرای این جشن برایم خیلی مهم بود.

روایت حال خوب دختران بجنوردی در جشن روز دختر

تنها کاری که می‌توانست مرا از تپق‌های احتمالی ساعت ۱۷ آفرینش و دردسرهای انرژی‌دار کردن مهمانانش نجات دهد فقط توسل بود و توسل، به همان عزیزی که تازه از میهمانی‌اش برگشته بودم، امام رضای همیشه مهربانی که در هر شرایطی بهترین اتفاق‌ها را برایت رقم می‌زند.

ترافیک دلچسب روز جشن

منتظر بودم دم رفتن احساس همیشگی پشیمانی گردنم را بگیرد، مثل همه‌ی اجراهای پیشین درست لحظه‌ای که منتظری بروی بالای استیج و سخت‌ترین کار اجرا یعنی شروع برنامه و احوالپرسی را انجام دهی آن احساس عمیق عجیب پشیمانی می‌پیچد توی کاسه‌ی سرت که اگر نشود چه؟ اگر تپق بزنی؟ اگر نتوانی درست سلام کنی؟ اگر یک کلمه از شعرت را فراموش کنی؟ اگر دست نزنند و تشویق نکنند؟ و هزار اگر دیگر که اگر زندگی دکمه‌ی عقب‌گرد داشت.

حتماً تا امروز بارها پیش از اجرا از آن استفاده کرده بودم، اما این بار حتی ذره‌ای از این حالت را نداشتم. باعجله حاضر شدم و یکبار همه‌ی وسایل توی کیفم را چک کردم و راه افتادم، تصورم از تعداد میهمانان یک سن کوچک، حدود ۲۰۰ صندلی چیده شده و دخترها و مادرهای پراکنده در پارکی بود که قرار است با زحمت فراوان و صدای بلند و کلی انرژی همراهشان کنیم و کمی بخندانیمشان.

خیابان سمت پارک بسیار شلوغ است، احتمالاً تصادف در خیابان است؛ چون سابقه ندارد این سمت آن‌قدر ترافیک داشته باشد، از ماشین پیاده می‌شوم این مسیر را بدوم سریع‌تر می‌رسم تا نشستن در ماشین. وارد پارک می‌شوم مردم کیپ تا کیپ ایستاده‌اند، راه می‌روند، نشسته‌اند و با همه‌ی حواس خود دنبال یک فضای خالی کوچک برای نشستن هستند، باحوصله و در شلوغی فراوان عجله را می‌گذارم توی کیف و صبر می‌کنم تا صف آدم‌ها مرا به نزدیک صحنه برساند.

شکوه جشن دختران ایران

حالا همه چیز آماده است تا برنامه را شروع کنیم، اما من، من غرق شوق و شگفتی شده‌ام، به یاد ندارم هرگز جشنی را که شکوهش به این بزرگی و هیجان بوده باشد آن هم با میهمانانی تماماً دختر و بانو دیده باشم، روی پل، داخل محوطه‌ی اسکیت، کنار حوض، زیر و روی وسایل ورزشی و تاب و سرسره‌ها، کنار استیج را اگر بگویم تا خرخره پر بود هیچ اغراق نکرده‌ام، تقریباً جایی نمانده بود که خالی باشد.

رفتم بالا و در کمال تعجب با کمترین استرس شروع کردم، نتیجه شگفت‌انگیز و به‌شدت هیجان‌آور بود، چنان جوابی، چنان تشویقی، چنان سوت و جیغی و چنان واکنشی گرفتم که باورم نمی‌شد این منم که جواب صدها نفر دختر و مادر بی‌نهایت خوشحال و سراسر شور و انرژی را می‌گیرم.

نفهمیدم چطور شروع و شد چطور پیش رفت، فقط می‌دانم صحنه سراسر حال خوب بود و انرژی بود. بزرگ‌ترین اجتماع دختران بجنوردی، در روز ولادت خواهر امام رضای عزیزمان که در تقویم روزهای ایران به روز دختر ثبت شده است.

صندلی‌ها تکمیل شده بود و سمت راست و چپ استیج پر از آدم‌هایی بود که از دقیقه‌ی اول شروع برنامه سرپا بودند تا ثانیه‌ی آخر و باانگیزه‌ی تمام تماشا می‌کردند و این تماشا ما را به وجد آورده بود، کسی نبود که دست نزند، بعضی از مادرها سرپا ایستاده بودند و با هیجان تشویق می‌کردند، با متن موسیقی‌های برنامه همخوانی می‌کردند و حسابی از خجالت خستگی‌مان درآمدند، اصلاً آدم خجالت می‌کشید مقابل این حجم از شور و حال حتی کمی احساس خستگی کند.

آدم باید خدا را واقعی باور کند

برنامه با همان شور و حال جلو می‌رفت تا تصمیم گرفتیم کمی به دست‌افشان استراحت دهیم و چند مهمان را دعوت کنیم، مهمان اول آقای نامور، همسرش و ۱۰ فرزندشان. آقای نامور ۴۲ سالش بود، اهل یکی از روستاهای توابع بجنورد و دوست داشت دو فرزند دیگر نیز داشته باشد. پدر و مادر خانواده می‌خندیدند، پرسیدیم سخت نیست؟ فقط یک جمله گفت، باور کنید هرکه دندان دهد نان دهد.

مهمان بعدی یک مادر جوان با فرزند ۳ قلو بود، اما آخرین مادری که روی صحنه آمد و گفت‌وگو کردیم ۴ فرزند داشت و پزشک بود از نوع دندانپزشکش. پزشکی که با اثبات شخصیت یک زن مسلمان ایرانی واقعی حالا با لبخند و حال خوب بچه‌های کوچکی را گرفته بود در بغل و ۳ غنچه‌ی قدونیم‌قد دیگرش کنارش بودند، دیدن این صحنه برای منی که همیشه دوست داشتم آدم مفیدی برای کشورم باشم دقایقی بود که نمی‌توانستم به‌راحتی از آن بگذرم، دوست داشتم با او حرف بزنم، هزار سوال توی سرم بود که دلم میخواست از او بپرسم برای آینده برای روزهایی که دوست دارم مفید باشم؛ اما به قدر فرصت برنامه حرف زدیم و برنامه ادامه پیدا کرد.

شالوده‌ی جشن و روز دختر

برای من نقطه‌ی عطف امروز اول شور نوجوانانی بود که با این حجم از حال خوب و شوق به بزرگ‌ترین دورهمی دختران بجنوردی آمده بودند و از برق توی چشم‌هایشان مشخص بود چقدر کیف می‌کنند و دومین نقطه‌ی عطف جشن دختران ایران مادران و فرزندانشان بودند که هرکدام با داستان‌های متفاوت و طولانی دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و آمده بودند اینجا تا فقط ۲ دقیقه با مردم صحبت کنند.

آن ۲ دقیقه شالوده‌ی سال‌ها مادری‌شان بود، عصاره سختی‌ها و دردسرهایی که در این راه کشیدند، بیماری‌ها، شب‌بیداری‌ها، استرس‌ها و مخارج بالا، اما همه‌شان یک حرف مشترک داشتند: بچه شیرین است و روزی‌اش باخدا.

راستی روز دختر مبارک، روز ما دخترهایی که با تنهای نحیف به دنیا آمدیم و حالا هرکدام از ما یک‌جور افتخار و همدم پدر و مادرهایمان هستیم.

ارسال نظرات