نوعروسانی که بر پیکر داماد خود کِل میکشند
گاهی آدم مخش سوت میکشد از دیدن برخی چیزها. خصوصا اگر پای ایمانش لنگ بزند؛ که مگر این زنها و نوعروسها چقدر درد کشیدهاند که به رفتن مردهایشان آنقدر مصمماند. مگر زن نیستند؟ مگر مادر نیستند؟ مگر اینها دل ندارند؟
کوچک که بودم تا نوک درختان گردویمان بالا میرفتم. درختان گردو بلند بودند و شاخههایشان نازک بود و نرم. یک گردو هم روی درخت نمیگذاشتم. هرکسی هم پایین درخت، گردوهایم را جمع میکرد ذوق میکرد. خصوصا مادرم. البته هر بار کلی نصیحتم میکرد. و کلی تذکر میداد که مراقب شاخه زیر پایم باشم که نازک نباشد. اما از اینکه بیشتر از همه هم سن و سالهای خودم گردو میچیدم احساس غرور میکرد. حس خوبی بهش دست میداد. حس اینکه پسرش از بقیه مردتر و نترستر و جسورتر است و توی جیبش پرتر خواهد بود.
تا یک سال زد و باد یکی از مردهای روستا را از درخت پایین انداخت. فامیلمان بود. دو سه بچهی قد و نیم داشت که وقتی روز تشیع جنازه، سر قبرستان میدیدیشان دلت برایشان کباب میشد. آن روز، روز عزا بود. مرد جوانی نه طی روزها مریضی بلکه بدون کوچکترین بیماری، در صحت و سلامت، با بدنی آماده رفته بود روی درخت، باد درخت را تکان داده بود و تمام؛ مرد افتاده بود و بعد از چند روز فوت کرده بود. از آن روز به بعد مادرم بلاخص، شده بود پابند ما که اگر بروید روی درخت ال میکنم و بل میکنم. هنوز پایش فرش خانه را لمس نکرده بود که بساط روضهاش را پهن کرد و طریق نفرین را در پیش گرفت و گفت اگر از این بعد بروید روی درخت گردو، مرده و زندهیتان را از قبر بیرون میکشم. و دیگر نرفتیم. یعنی نتوانستیم برویم.
مادرم نمیخواست جای مادر آن جوان باشد
مادرم دیده بود مادر آن جوان در روز تشیع جنازه را و هیچ دلش نمیخواست جای او باشد. دلش نمیخواست کسی که نُه ماه با کلی سختی در شکم، بارش آورده بود و بعد هفدههجده سال مراقبتش را کرده بود در چشم بهم زدنی جلوی چشمانش پرپر شود. بهمین خاطر دم دمهای پاییز که میشد پام را که از خانه بیرون میگذاشتم تا دم حیاط میافتاد دنبالم. هیچ نمیگفت. اگر میرفتم سمت باغ که تعقیبش را ادامه میداد و نفرینم میکرد و میگفت شیرش را حلالم نمیکند و میگوید زین پس آقام توی خانه راهم ندهد و این حرفها. و اگر نمیرفتم سمت باغ تا جایی که نفسش قد میداد و صدایش میرسید قسمم میداد و به قرآن متوسل میشد که راه کج نکنم سمت باغ.
ترس افتاده بود به دل زنبرادر من
من از این دست اتفاقات را توی روستایمان زیاد دیدهام. از اینکه خار به پای فرزندی رفته و همان خار نیزهای در دل مادرش شده است. الان مثلا چند وقتیست زنبرادرم همان قواعد را سر برادرم هم در میآورد. زنبرادرم با برادرم عهد کرده که دست به درختهای آقام نزند، توی دل شب صحرا نرود و کارهای سخت را انجام ندهد، یک نفری بار سنگین برندارد، دنبا کار پرخطر نرود و خیلی چیزهای دیگر. چرا؟ چون شنیده مثلا مدتها پیش، شب، سگ یا گرگ پریده به آبیاری و آبیار یک چشمش را از دست داده است. زن برادرم حتی عهد کرده که برادرم دور دعوامعوا را هم خط کلفتی بکشد و حتی اگر حق با برادرم بود هم کوتاه بیاید. این عهدها مال روز عقدشان است فکر کنم. مثلا همین چند وقت پیش یک از خدا بیخبری با مشت زده بود توی کاپوت ماشین مهمان برادرم اینها. چرا؟ چون مثلا ماشین را جلوی در خانه آنها پارک کرده بود. کاپوت ماشین صفر له شده بود و حتم بیرنگ در نمیآمد.
برادرم میخواست برود دک و دندان طرف را بریزد توی دهانش. بهش برخورده بود. باز اگر ماشین خودش بود میبخشید. ولی ماشین مهمان توی کتش نمیرفت. آن همسایه صد بار تا حالا اذیتشان کرده بود. برادرم که فهمید زود از خانه بیرون زد. بدون اینکه به کسی بگوید کجا میرود. زن برادرم هم دنبالش. زن برادرم میدانست برادرم طاقت نمیآورد. و بسکه در دنبالش قسم و قرآنش داد که برَش گرداند. بعدا که پرسیدم دلیل این حجم از سختگیریش را برخوردم به خاطرهی دعوایی در زمانهای دور که در آنجا مثلا مرد خانوادهای وسط دعوا فقط چاقو خورده بود. بههمین خاطر ترس افتاده بود به دل زن برادر من که نکند یک روزی چاقویی به پهلوی برادر من بخورد.
صورتش به صورت یک زن نمیماند
از الان تا چند ساعت فقط از این خاطرات سراغ دارم برای گفتن. خاطراتی که در آن زنی بخاطر کوچکترین احتمال از دست دادن پسر یا مردش او را از خیلی کارها منع کرده. او را حتی از گرفتن حق مسلم خودشان منع کرده. او را ... اما اینها را که آدم برای خودش یادآوری میکند گاهی مخش سوت میکشد از دیدن برخی چیزهای دیگر. خصوصا اگر پای ایمانش لنگ بزند. نه اینکه آدم بخواهد سطح این کارها را یکی کند. نه؛ برای اینکه بتواند مقایسهیشان کند. برای پی بردن به عمقشان.
مثلا از دیدن اینکه پسر جوانت را در جنگ از دست دادهای. حالا سیاه به تنت است و اشک به چشمانت. صورت سفیدت را از بس با ناخن کندهای که کبود و خونی شده است. و از بس صورتت خراشیده و بدگِل شده است که به صورت یک زن نمیماند. بالای سر جنازه پارهی تنت ایستادهای و هر بار با مشتی آب به هوش میآورندت. و میدانی تا زندهای دیگر هیچوقت قرار نیست او را ببینی. اما فردا وقتی پسر دوم چفیه میاندازد و میگوید دارم میروم به جنگ صهونیستها، با اینکه میدانی همان یک پسر برایت مانده، جلویش را نمیگیری.
از شر این نامحرمان خلاصمان کن مرد
از دیدن اینکه جگر گوشهات، عشقت، تمام زندگیت و تمام آرزویت روبریت چشمهایش را روی هم گذاشته. و نه از برای خواب که از برای مرگ. و تو نوزاد شیرخواری از او را به بغل داری. میدانی که دیگر هیچوقت سایه این مرد روی سرت نخواهد بود. و دیگر نیست تا با تمام وجودش ابراز علاقه کند، در آغوش بگیردت، بوسه بر پیشانیت بزند و از اعماق دلش بگوید دوستت دارم. و میدانی که زین پس خاطراتش داغ دلت را مدام تازه میکند؛ اما همان حین بهجا ماندهاش را میخوابانی کنارش و توی دلت با خدا عهد میبندی که او را شبیه پدر بار بیاوری تا روزی خودت چفیهاش را بیندازی و اسلحه به دستش بدهی و راهی راه پدرش کنی.
از دیدن اینکه داغ دیگران را میبینی. بوی سوختن دل زنهای هم سن و سالت را میبینی. جای زخم صورتشان را میبینی. از اینکه یک عمر تنهاییشان را با چشمهای خودت میبینی و شاهداماد خودت را هم، که با آرزوی یک عمر زندگی عاشقانه به او بله گفتهای؛ اما وقتی اسم رفتن به جبهه را میآورد جلویش را نمیگیری. و نه تنها جلویش را نمیگیری که بوسه بر پیشانیش میزنی، آب میآوری، قرآن هم و از زیر قرآن عبورش میدهی و میگویی یا از شر این نامحرمان خلاصمان کن و برگرد و یا اگر برگشتی شهید!
مگر این نوعروسها چقدر درد کشیدهاند؟
آدم اینها را که میبیند مخش سوت میکشد. خصوصا اگر پای ایمانش لنگ بزند. که مگر این زنها در این راه چه دیدهاند که نمیتوانند جلوی عزیزترینِ کسانشان را بگیرند. مگر چه تلخیهایی را چشیدهاند که بر خود میقبولانند که یک عمر تنها زندگی کنند اما آن تلخیها تمام شود. مگر این زنها و نوعروسها چقدر درد کشیدهاند که به رفتن مردهایشان آنقدر مصمماند. مگر آن نامحرمان که هستند؟ اصلا همه اینها به کنار. این زنها مگر چقدر پای ایمانشان لنگ نمیزند که بالای سر مردان شهید خود کلِ میکشند؟ مگر زن نیستند؟ مگر مادر نیستند؟ مگر اینها دل ندارند؟ اینها در راه تو چه دیدهاند خداوندا؟!