مدیر بانک هم شهید میشود!
پسر هنوز با خاطرات پدر زندگی میکند. با آن روزهای شیرین که شانه به شانه حاج علیمحمدِ قربانی از هر دری میگفتند و سبک میشد. شانههای پدر را دوست داشت. و اشکهایی که جز در آغوش او سرریز نمیکرد. ولی حالا کدام پناه میتوانست جای آن چشمهای باوقار و مهربان را بگیرد؟ آقا محمد، بزرگ بود، اما چون پسرکی کم و سن و سال، یتیمِ پدری چون کوه شدن را هنوز نمیتوانست تحمل کند.
اصلا مگر میشود فراموش کنی، روزی، پشت تو به وسعت و عظمتِ چه آسمانی، گرم بود؟ «نه، هرگز!» بغض راه گلویش را میبندد و چشم میدوزد به قاب عکس پدر: «احترام پدر و فرزندی بود اما ...» دوباره سکوت میکند. کلمه را توی دهنش مزه مزه میکند. و ناگهان شیرین میشود و با افتخار میگوید: «اما رفیق بودیم! دو تا رفیق صمیمی!»
آقای مدیر
یاد روزی میافتم که روبهروی بانک انصار محله امانیه اهواز، عکس حاج علیمحمدِ قربانی را دیدم. محاسناش تازه سفید شده بود اما لبخندش جوان و صمیمی بود؛ گوشه چشمهایش چروک افتاده بود و میخندید؛ انگار از توی آن بنری که خبر شهادتاش را میداد هم هنوز به همه مردم شهر سلام میداد و خوشآمد میگفت! انگار که برای همیشه زنده بود! کاغذهایم را مرتب میکنم و سر تکان میدهم: «حاجی با همه صمیمی بود آقا محمد. مثل پدر، برادر، یا آشنایی نزدیک که میدونستی اگه بری سراغش، تو رو دست خالی برنمیگردونه.»
آقا محمد میرود توی فکر و برمیگردد به روزهایی دور. به آنجا که حاج علیمحمد دور هم جمعشان کرد و پیشانیهایشان را بوسید و گفت: «پسرای خوبم، من برای خدمت به مردم وقت گذاشتم، خدا هم حواسش به خونواده من هست.» آقا محمد، مطمئن، نفسی عمیق میکشد: «بعد از شهادت بابا، آدمایی اومدن دیدنمون که هیچوقت فکر نمیکردیم کسی حتی بخواد به اونا کمک کنه. یعنی راستش خیلی معمولی بودن. ساده. با دستای پینه بسته. میگفتن رفتیم پیش حاجی و خودش ضامنمون شد. نه از جایی سفارش شده بودیم و نه آشنای کسی بودیم اما به رومون نیورد و کارمون رو راه انداخت، انگار که مثلا هزار ساله ما رو بشناسه.»
حاج علیمحمد قربانی ارادت ویژهای به اهلبیت علیهم السلام داشت و هر ساله کارواندار زیارت میشد
برای حاج علیمحمد، هیچکس غریبه نبود. او آدمها را دوست داشت و همه را عیال خداوند میدید. چه اهمیتی داشت که باد و باران، خیساش کند؟ چه اهمیتی داشت که ساعتها زیر آفتاب شصت درجه اهواز عرقسوز شود؟ نه، برای او هیچ اهمیتی نداشت که سر پا بخوابد اما کارِ باغبان پیر شهرداری برای گرفتن وام راه بیفتد. «بابا، قانون رو دور نمیزد اما برای کمک به آدما خماش میکرد!» با تعجب نگاهی به قاب عکس حاج علیمحمد انداختم: «یعنی چی؟!» آقا محمد پوشه مدارک را برایم باز کرد: «بابا اعتقاد عجیبی به وامهای قرضالحسنه داشت؛ چیزی که الآن کمتر میبینیم. خیلیها دنبال وامهای سودی هستن تا شعبهشون برتر شه اما بابا وقتی مدیر بانک انصار شد اونقدر وام قرضالحسنه داد که به همین کار معروف شد. اتفاقا ضرر هم نکرد. اخلاص داشت. و اون سال شعبهاش سود زیادی به دست آورد و به عنوان شعبه برتر انتخاب شد!»
مدیرها هم شهید میشوند!
«مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کَثِیرَةً ۚ وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ» کیست که خدا را قرض الحسنه دهد؟ تا خدا بر او به چندین برابر بیفزاید؟ و خداست که میگیرد و میدهد، و همه به سوی او باز گردانده میشوید. آیا کسی هست چون حاج علیمحمد، که فقط رضایت خدا را جستوجو کند؟ آیا کسی هست که دنبال داغ کردن پیشانیاش با مُهر و بستن یقه تا ته و خشک کردن لبهایش از روزهداری نباشد و به خداوند قرضی نیکو دهد؟ آقا محمد آخرین ضمانتنامهها را توی پوشه میگذارد: «کاری به کله گندهها نداشت. اصلا اگر میگفتی فلانیام یا از طرف بهمانی اومدم ناراحت میشد و کارِت رو راه نمیانداخت. میگفت «من از طرف خدا وسیله شدم که بتونم به مردم خدمت کنم؛ اگر هم جایگاهی به من داده شده که برای سرخوشی خودم و خونوادهام نیست؛ این، عزتی از جانب خدا بوده که مشکل مردم رو حل کنم.»
حاج علیمحمد در دوران دفاع مقدس همیشه نفر اول عملیاتها بود
مردم. مردم. مردم. چه کلمه مهجوریست در بین پشتِ میز نشینان. مردم یعنی چه؟ حاج علیمحمد چرا فقط مردم را میدید؟ چرا از پشت میز مدیریتاش همیشه بیرون بود تا دنبال کار این مردم بدود؟ این کفش آهنی را چرا درنمیآورد؟ دوران جنگ که گذشته بود. او که دیگر رزمنده نبود. او مدیر شده بود. مدیر بانک! پس نسبتِ بین او و این مردم چه بود؟ چرا جیبهایش را پر نکرد؟ چرا با دستهای ولعزده به دامن دنیا نچسبید؟ مگر او آدم نبود؟ مگر او پسرانی نداشت که باید برای تضمین آیندهشان، خون این مردم را توی شیشه میکرد؟ مگر او نباید آنها را به خارج میفرستاد و برایشان ماشینهای میلیاردی میگرفت؟ مگر او، پارههای تناش را، آقا حسین و آقا مجتبی و آقا محمد را دوست نداشت؟ پس چرا در روزگاری که هر صاحب منصبی به فکر خودش و خانوادهاش بود، او سنگ مردم را به سینه میزد؟!»
اشک توی چشمهای آقا محمد گلوله میشود اما گریه نمیکند. یاد قولاش به حاج علیمحمد میافتد که قسم خورد مردانه پای مردم بایستد و همیشه قوی باشد. و قوی به نظر میآید با ارادهای به سختی فولاد اما اندوهِ چشمها را چگونه میتوان پنهان کرد وقتی که دلاش، تنگِ باباست. بغضاش را در گلویش تکه تکه میکند و به پشتی صندلی تکیه میدهد: «خیلی ناملایمات دید. خیلیها ازش راضی نبودن. دوست نداشتن اینقدر دلش پی دل مردم باشه. میخواستن همرنگِ جماعت خودشون بشه. اما نشد. میدونید بابا توی وصیتنامهاش چی نوشته بود؟ «هرگز نامهربانیهای دنیایی باعث نشد از گذشته ارزشی و دین و ولایتم دست بکشم.»
حاج علیمحمد متولد ۱۳۴۶ بود اما تلاش برای خدمت به مردم خیلی زود محاسناش را سپید کرد
و حاج علیمحمد، دست نکشید. او مثل پدری مهربان پشت مردم ایستاد. جنگ هیچوقت برای او تمام نشده بود. پیشنهادهای بزرگ برای خریدن حاج علی محمد دادند اما فروختنی نبود چون خدا، روح و جانِ مهربانش را خریده بود. روزی که قائم مقام حراست کل شهرداری اهواز شد برای مبارزه با فساد، شعار نداد، پسوند و پیشوند جهادی و انقلابی را به اسماش نچسباند و هیچوقت به روی هیچکس نیاورد که چطور در بیشتر عملیاتهای دوران جنگ با جاناش بازی کرده و رنج مواد شیمیایی را در تناش دارد؛ او فقط ایستاد و با روحی به صیقلی ذوالفقارِ امیرالمؤمنین (ع)، با فساد مبارزه کرد؛ پنج سالِ تمام! و همیشه با نَفساش در محاسبه بود. آقا محمد استکان چای را تعارف میدهد: «شب تا روز و روز تا شب کار میکرد. خدمت میکرد. کم نمیگذاشت و فقط یه حقوق معمولی میگرفت. اما همیشه به مامان میگفت: «حقوقم حلاله؟!» یکی از نیروهای خدمات بعد از شهادت بابا برامون تعریف کرد که روزای اول خیلی براش سخت بوده جلو مدیرا و کارمندا خم و راست بشه و چایی بزاره. میگفت اما فقط یه نفر بود که هواشو داشته. میگفت بابا دستش رو فشار داده و گفته «نمیخواد هر ساعت برام چای بیاری! یه فلاسک برام آماده کن، بزار اینجا، هر وقت خواستم خودم میریزم!» خیلی متواضع بود.»
مردِ همیشگی میدان بود
حاج علیمحمد نباید در بستر میمُرد. این مرگ، سزاوار تنِ رنجکشیده از مردانگیاش نبود. نه، نه، مردهای غیور هرگز در بستر نمیمیرند. جنگ، بهانه است! بهانه خدا، برای به تماشا نشستنِ به خاک و خون کشیده شدنِ عزیزاناش! «اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا» و محمد حنفیه به نزد امام حسین (ع) آمد تا او را از به سوی میدان رفتن بازدارد. امام حرفهایش را شنید و به او وعده اندیشه در سخنهایش را داد اما صبح فردا که دمید با قافلهاش عزم رفتن کرد. پس محمد حنفیه شتابان به منزلاش آمد: «اى برادر! آیا نفرمودى که در این باره مىاندیشم؟» امام(ع) فرمود: «آرى.» عرض کرد: «پس چه شده است که با این شتاب رهسپارى؟» فرمود: «أَتانی رَسُولُ اللّهِ(ص) بَعْدَ ما فارَقْتُکَ، فَقالَ: یا حُسَیْنُ، اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا»؛ هنگامى که از تو جدا شدم، پیامبر خدا(ص) را در خواب دیدم، به من فرمود: اى حسین! رهسپار (عراق) شو، خداوند مىخواهد تو را کشته ببیند!
و این کاروان خون، همچنان مرداناش را برمیگزیند تا آنان را با مرگی سزاوار به دیدار خدا بِبَرد. «آقا محمد، فکر میکردی حاج علیمحمد شهید بشه؟» با شنیدن نام شهادت جاناش میدرخشد: «همیشه این سوال توی ذهنم بود. نمیگفتم اما توی ذهنم بود. صبح. ظهر. عصر. شب. حتی وقتهایی که بابا رو نمیدیدم هم این سوال توی سرم بود و از خودم میپرسیدم «بابا، با این همه اخلاص، باید معمولی بمیره؟!» اون به هیچی وابسته نبود. دنبال دنیا نبود. میگفت «زود میگذره». باید شهید میشد. باید. اما دوسش داشتم و وقتی که بهش گفتن نمیتونه بره سوریه ته دلم خوشحال شدم. گفتن «حاجی، تو اینجا باشی بیشتر به درد مردم میخوری» اما درد مردم سوریه و عراق، بیقرارش کرده بود. صدای مظلوم تو گوشاش پیچیده بود. به همه دوستاش سپرد و آخر هم راهی شد. اعزام اولاش، مهر سال ۹۴ بود.»
حاج علیمحمد رفت. از طرف تهران اعزام شده بود. او نمیترسید. حاج علیمحمد، شجاع بود. انگار که خوناش را با خاک سرزمین کربوبلا سرشتهاند. و کدام مردیست که این تاریخ در رگهایش جاری باشد و از شمرها بهراسد؟ آقا محمد با غرور سرش را بالا میبَرد: «بابا رفت. مثل پرندهای که از قفس رها شده باشه. یک ماه و نیم بیخبر بودیم. اون موقع هنوز خبرها علنی نبود. رزمندهها میرفتن و برمیگشتن. بابا بعد از یک ماه و نیم برگشت. لباساش خاکی بود. دیگه توی این دنیا نبود. قسم میخورم که نبود. بار دوم، دی سال ۹۴ بود که قرار شد بره. همراهش رفتم فرودگاه و قسم میخورم که توی چشماش دیدم دیگه اهل این دنیا نیست. شهرهای شیعهنشین نبل و الزهرا رو باید آزاد میکرد. فرمانده بود. رفت و با گردان خوزستان، ۹۰ هزار اسیر رو آزاد کردن. اون هم بعد از چند سال محاصره. بابا خیلی خوشحال بود. ما باهاش حرف زدیم. من، مامان، حسین و مجتبی. شهید کیهانی دوست نزدیک بابا بود. میگفت «وقتی نبل و الزهرا رو از دست داعشیها آزاد کردیم و ما هنوز زنده بودیم، از شهادت ناامید شدم. رفتم پیش حاج علیمحمد و با گلایه گفتم «حاجی، جا موندیم که!» اما خبر آوردن باید بمونیم، اطراف شهر رو هنوز با خمپاره میزدن. حاج علیمحمد خندید: «دیدی گفتم وقت اضافه هست؟ اینم مأموریت آخر!»
آخر. روز آخر. کسی چه میداند آخرین روز عُمرش چگونه خواهد گذشت؟ بر کدام خاک و در چه حالی؟ «اُخْرُجْ فَإِنَّ اللّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یَراکَ قَتیلا» به پا خواست. حاج علیمحمد باید نقش اولِ آخرین روزِ عمرِ بابرکتاش میشد. روزهای جنگ جلوی چشمهایش آمد؛ روزهایی که از ناموس وطن دفاع کرد. روزهای خدمت به مردم در بانک و شهرداری. روزهای مدرسه فوتبال که از جیباش پول میگذاشت و مربیها را خانه به خانه اندیمشک میفرستاد تا استعدادها را کشف کنند. روزهای عید غدیر که همه فامیل را جمع میکرد و گره از دردهایشان باز میکرد. حاج علیمحمد یاد روز شیرین عروسیاش افتاد. روز تولد محمد و حسین و مجتبی. یاد خانه. یاد خنده پسرها. یاد دل کندناش از زندگی برای انسان. برای خدا و پیغمبراش. و برای محبوبِ قلباش، سیدالشهدا (ع).
آقا محمد پیرهن حاج علیمحمد را به آغوش میکشد و هقهقاش میترکد: «وقتی برای مأموریت آخر میرن متوجه میشن که داعشیها پشت تپهها کلی تونل زدن. داعشیها مثل مور و ملخ میریزن. بابا و شهید کیهانی جلو میرن. چند تا مجروح میبینن. بابا به شهید کیهانی میگه «اینجا بمون حواست به این جوون باشه» بابا جلو میره. پنجاه متر جلوتر و تکتیرانداز داعشی بابا رو نشونه میره. بابا روی زمین میافته. داعشیها در کمتر از چند ثانیه حمله میکنن. شهید کیهانی فقط میتونه اون رزمنده مجروح رو عقب بکشه. و بابا، روی تپههای طاموره، به آرزوش میرسه و شهید میشه.»
از آقا محمد خداحافظی میکنم و بیرون میآیم. میروم امانیه. و جلوی بانک حاج علیمحمد که حالا جایش ساختمان دیگری ساختهاند میایستم. با حاج علیمحمد قربانی حرف میزنم. انگار که زنده باشد. انگار که صدایم را بشنود. انگار که هنوز توی خیابانهای اهواز میرود و میآید تا به مشکلات مردم برسد. حرف میزنم و به ساختمان جدید خیره میشوم. یک مجتمع تجاریست که هر چند ثانیه، درش باز و بسته میشود. یعنی این آدمها میدانند که روزی نه چندان دور، اینجا، بانکی بود، که مدیرش شهید میشود؟ رفتگر شهرداری که پیرمردی با یک کلاه نمدی سبز است روبهروی مجتمع میایستد و برای حاج علیمحمد، فاتحه میفرستد! با چشمهایی اشکی میخندم. میخندد: «مرد بود؛ جوونمرد!» و حاج علیمحمد هیچوقت، تا ابد، فراموش نمیشود.