۱۳ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۷
کد خبر: ۷۵۲۷۱۴
ردای سرخ(۶۲)؛

قاضى قاضى است و بازجو بازجو

قاضى قاضى است و بازجو بازجو
به من گفت: من وصيّت كرده‌ام اين نامه را با من دفن كنند. فرق ما با هم در همين اجازه و نامه است. بدون اجازۀ خدا، قاضى قاضى و بازجو بازجوست.

ذبيح‌اللّه گفت: بگذاريد باشد.

من نشستم. او شروع كرد به صحبت كردن، موعظه كردن. من در دلم مى‌خنديدم كه توروخدا ببين چطور مى‌خواهد اعتراف بگيرد. بعد چشم‌درچشم متهم شد و گفت: به قرآن قسم مى‌خورى كه تو اين كار را نكرده‌اى.

طرف سبيل‌هاى كلفت و لهجۀ غليظ كُردى داشت.

- صدبارقسم مى‌خورم.

ذبيح انگار مستأصل شده بود. من در دلم بهش مى‌خنديدم، به شيوه‌اش، به اينكه هى مى‌رفت پشت متهم و سرش را مى‌گرفت به‌سمت خدايى كه قبول داشت و انگار از او كمك مى‌خواست.

ناگهان گفت: خان را بياوريد.

ريشوها، «سنجابى» را آوردند، يكى از خان‌هاى كرمانشاه بود و من قبلاً چندبارى مقابل ساختمان ساواك ديده بودمش.

ذبيح گفت: مى‌شناسى كه.

يارو انگار كه خدايش را ديده باشد، گفت: خان، خان آمده.

ذبيح گفت: جانِ خان را قسم مى‌دهم كه دروغ نگويى، خان بميرد، تو اين كار را نكردى‌؟ دست زن بيچاره را تو نبريدى‌؟

او به ذبيح گفت: جان خان را قسم نده حاجى! خان هميشه زنده باشد، جان من چه ارزشى دارد مقابل خان. بله، من اين كار را كرده‌ام.

ذبيح بعد به چشم‌هاى ناباور من نگاه كرد و گفت: شيوۀ ما را ديدى.

پيچ راديو را چرخاندم، شنوندگان عزيز يرونيزو. بعد يك قهوه براى خودم ريختم و خودكار را گذاشتم روى كاغذ تا بنويسم. مجرى گفت: ذبيح‌اللّه كرمى، از سركردگان رژيم، در عمليات مرصاد كشته شد. من تيتر كاغذ نوشتم: ذبيح‌اللّه كرمى. شك نداشتم كه مثل يك بسيجى رفته به جنگ. دورادور از وقتى فرار كرده بودم، در قالب خبرنگار، روزنامه‌نويس، تاجر، از ذبيح خبر مى‌گرفتم.

من هيچ‌وقت نفهميدم او چطور خبر زنده بودنش را به مادر و پدرش، بيرون از زندان ساواك، رسانده. فقط آن وقتى فهميدم كه مقابلش نشسته بودم و برايم يك چلومرغ آورده بود و من مثل بيد مى‌لرزيدم و نگاه مى‌كردم به ناخن‌هاش. ناخن‌هايى كه اثرى از انبردست من رويشان نمانده بود. بهم توضيح داد كه با چه شيوه‌اى خبر از زندان بيرون مى‌رفته و مى‌آمده. كاغذهاى لول شده توى شيرهايى كه به نظر درهاى پلومى داشتند و چطور بايد كاغذ را از شير بيرون كشيد و بعد خشك كرد و نامه را خواند.

قاضى قاضى است و بازجو بازجو

راديو فردا، اتاق خبر، شنبه تا پنجشنبه، موج راديو را ثابت نگه داشتم و راديو فردا هم خبر كشته شدن، ذبيح‌اللّه كرمى، حاكم شرع، مسئول سازمان تبليغات، را اوّل خبرهايش گفت.

اوّلين‌بارى كه پرونده‌اش را باز كردم، نوشته بود: اهل قمشه. اين اوّليش بود. ريخته بودند اعتراض كه چرا به خمينى اهانت شده. فلفل و نمك ريخته بودند توى چشم پاسبان‌ها و گلاويز شده بودند. همه را فرارى داده بود و خودش مانده بود و پاسبان‌ها. يكى را هم زخمى كرده بود. وقتى مقابلم نشست، باور نمى‌كردم كه روزى هم من مقابل او بنشينم. گفتم: درِ آن مدرسۀ حَقّانى را گل مى‌گيرم، حالا ببين.

حالا من نشسته بودم مقابلش روى صندلى و يكى از اين ريشوها در گوشش چيزى گفت و ذبيح عصبانى داد زد: چطور بنى‌صدر براى بدبخت‌بيچاره‌ها واسطه نمى‌فرستد و براى خان‌ها هى آدم مى‌فرستد. بهش بگوييد: كرمى گفته نه. قانون اجرا مى‌شود.

پيچ راديو را چرخاندم، اين صداى امريكاست، صداى ما را از واشنگتن مى‌شنويد. بايد ذبيح‌اللّه كرمى را يكى از مؤثرترين مهره‌هاى رژيم دانست.

سيگارم را در جاسيگارى تكاندم و سرم را گذاشتم روى ميز. بعد راديوايران را گرفتم. اخبارگو داشت پيام آيت‌اللّه جنتى دربارۀ ذبيح‌اللّه كرمى را مى‌خواند. بعد هم پيامِ سران، رئيس قوّۀ قضائيه، آيت‌اللّه يزدى، مصباح يزدى، خزعلى، گيلانى.

پيراهن و شلوار خونيش را دادم به مادرش. از شريعتمدارى نامه آورده بودند. هرچه فكر كردم، نتوانستم بفهمم چطور خبر زنده بودنش را به مادر و پدرش رسانده. قبلاً از پدرش بازجويى كرده بودم.

پدرش سيگار مى‌كشيد و گفت: قبل از تولدش خواب ديده‌ام كه بهم گفتند، چهل تا پسر مى‌خواهى يا يك پسرى كه از آن چهل تا بهتر باشد؟

من حالم به‌هم مى‌خورد از اين‌جور چيزها و البته، قبول داشتم كه به اندازۀ چهل نفر من را سرِ كار گذاشته و اذيت كرده.

نگذاشتم پدرش حرف بزند و گفتم: پسرت كشته شده، انداختيمش توى درياچۀ نمك.

چند سال بعد كه ۷۵۰ هزار تومن ساواك برايش جايزه گذاشته بود، فكر مى‌كردم كاش آن روز آزادش نمى‌كردم. يكهو اسمش افتاده بود سر زبان تمام كردها. كُردها خيلى شاعرهايشان را دوست دارند. مجلس‌هاى شعرخوانى به‌پا مى‌كنند و حالا نوارهاى او به زبان كردى، كردستان را تكان داده بود.

ريختيم خانۀ مادرزنش. شش تا بچۀ قد و نيم قد داشت. به مادرزنش گفتم:

- نوارهاى ذبيح‌اللّه را شنيده‌اى‌؟ شعرهاى كرديش را كه دهن به دهن مى‌چرخد؟ مى‌دانى هفت تا نوار دارد كه سراسر كردستان را با اين نوارها به شاه مملكت بدبين كرده‌؟

گفت: نه.

گفتم: چرا دختر داده‌اى به يك خراب‌كار؟

گفت: والّا اوّلش گفتم كه من دختر به روحانى نمى‌دهم. بعد كه جواب رد داديم، شب خواب ديدم كه عروسى دخترم با ذبيح است و امام زمان هم آمده.

من داد زدم و گفتم: پدرتان را درمى‌آورم.

روى كاغذ نوشتم امام زمان، امام زمان. موج راديو را چرخاندم روى دويچه. حالا با خودم فكر كردم كه آن كاغذى كه مى‌گفت از امام زمانش گرفته، كجاست‌؟

من خيلى دير فهميده بودم كه او چطور كلت‌هاى كمرى را توى قنداق بچۀ نوزادش مى‌بسته و از اروميه با زن و مادرزنش به قم مى‌آورده. خيلى دير فهميدم كه اسلحه‌خانه‌اى كه در خانه‌اش ساخته، راه مخفى‌اش از كجاست. به‌هرحال، آن‌ها بازى را برده بودند. گفتم: حالا خودت هم كه بايد بازجويى كنى و حكم بدهى. ها، مثل من.

ترسم ريخته بود و مى‌دانستم كه قرار نيست تلافى كند و با انبردست ناخن‌هايم را بكشد. يا از پا آويزانم كند و بكوبد لاى پاهام. مى‌دانستم اگر هم اعدام مى‌شوم، قرار نيست شكنجه‌اى باشد. باهاش شوخى كردم و گفتم: با چلومرغ يا بدون آن، تو بايد حكم كنى و بشوى مثل من، مثل من توى آن رژيم.

اينجا بود كه اخم‌هايش را ريخت و بعد تعريف‌هايى كرد كه به خيال خودش ثابت مى‌كرد مثل من نيست؛ هرچند من اعتقادى به آن حرف‌ها ندارم، ولى‌مى‌خواهم يك‌جورى توى مقاله بياورم. او گفت كه آن‌ها اعتقاد دارند از هر سه قاضى يكى جهنمى است. بعد برايم تعريف كرد كه آن وقتى حكم شده كه ذبيح بايد حاكم شرع شود، چهل‌روز نشسته و به امام زمانش التماس كرده كه تكليفش را معيّن كند. بعد از چهل‌روز به خوابش آمده‌اند و به او نامه‌اى داده‌اند و نامه را كف دستش در عالَمِ بيدارى ديده.

به من گفت: من وصيّت كرده‌ام اين نامه را با من دفن كنند. فرق ما با هم در همين اجازه و نامه است. بدون اجازۀ خدا، قاضى قاضى و بازجو بازجوست.

ارسال نظرات