۲۸ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۶:۵۹
کد خبر: ۱۳۶۰۰۷

3650 روز اسارت، به روایت نخستین روحانی آزاده دفاع مقدس

یک آزاده دفاع مقدس گفت: یکی از بدترین خاطراتی که در ذهنم باقی مانده، مربوط به خانمی است که به همراه فرزندش در زندان‌های استخبارات اسیر بود. بعثی‌ها از او خواستند به امام(ره) توهین کند، اما او خودداری کرد و عراقی‌ها جلوش چشم مادرش دست فرزندش را با سیگار سوزاندند.
حسين مروتي

 به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از فارس، اسیر و اسارت واژگان ناخوشایندی برای روح و جسم انسان‌هاست؛ آن هم اگر برای مدت‌های طولانی و در بدترین شرایط ممکن باشد و فکر اینکه دیگر راه بازگشتی وجود ندارد، همه وجود را بیازارد. اما آنگاه که پای دفاع از میهن و ناموس در میان باشد و بدانیم که برای چه آرمان و هدف بزرگی، یکی از بهترین موهبت‌های الهی یعنی جان خود را فدا می‌کنیم، تحمل مصائب آن آسان می‌شود و همه آزار و شکنجه‌ها را به جان می‌خریم تا اسطوره صبر و الگویی برای همگان باشیم.

«حجت‌الاسلام حسین مروتی» اولین روحانی آزاده کشور است که در دوم مهرماه سال 59 به اسارت نیروهای عراقی درآمده است. او مدت ده سال در چنگال دژخیمان بعثی بود و جزو آخرین گروه از اسرای آزاد شده است. وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا) با یادآوری خاطرات سال‌های دور و سخت اسارت، آن را اینگونه روایت می‌کند:

بنده متولد سال 1338 در روستای جلکبر شهرستان ساوه هستم؛ پدرم کشاورز و مادرم خانه‌دار بود و من تحصیلات ابتدایی را در مدرسه خواجه‌نصیر روستای جلکبر گذراندم و برای مدتی به تهران آمدم. بعد از مهاجرت به تهران کارهایی مانند آهنگری، نجاری و مکانیکی را تجربه کردم و برای مدت کوتاهی مجدداً به روستا برگشتم. سپس تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل در علوم حوزوی به قم بروم چون فساد و بی‌بند و باری تهران ادامه زندگی را در آن شرایط برایم دشوار کرده بود.
 
هنوز سه ماه از آغاز تحصیلات حوزوی‌ام در سال 52 نگذشته بود که به دلیل همراه داشتن اعلامیه‌های امام خمینی(ره) توسط ساواک دستگیر و به بازداشتگاهی در جاده کاشان منتقل شدم. مدت 20 روز در بازداشت به سر بردم و شکنجه شدم، به شکلی که همین شکنجه‌ها باعث تحول شخصیت، افکار و شناخت سیاسی اجتماعی‌ام شد و بعدها همین شناخت سبب شد تا به عنوان مرجعی برای پاسخگویی به سؤالات سیاسی و اجتماعی در میان دوستان خود تبدیل شوم.
 
بعد از بازگشت به تهران در مدرسه حجت که پایه‌گذار آن محقق محمودی در خیابان حسام‌السلطنه بود و اکنون زیر نظر حجت‌الاسلام دری نجف‌آباد است، درسم را ادامه داده و در منطقه چهل ستون بازار تهران نیز از محضر آیت‌الله‌العظمی سبحانی کسب فیض کردم.
 
در کنار درس، روزهای جمعه در مسجد امام حسین (ع) پای درس حجت‌الاسلام مکارم شیرازی حاضر می‌شدم و در جریانات سیاسی بحبوحه انقلاب مثل درگیری دانشجویان در سال 57 در دانشگاه صنعتی شریف و مساجد مهم تهران حضور فعالی داشتم و در همان سال، برای کارهای تبلیغی به مناطق اسلام‌آباد غرب و سنقر اعزام شدم.
 
* بندرعباس اولین مکان تبلیغی بعد از پیروزی انقلاب
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 به فرمان حضرت امام، مرکز تبلیغاتی‌ برای روحانیون تشکیل شد تا در نقاط مختلف کشور به تبلیغ اسلام بپردازند. اولین سفر تبلیغاتی بنده بعد از انقلاب اسلامی بندرعباس بود. پس از مدتی به ساوه بازگشتم و در آنجا با حجت‌الاسلام موحدی ساوجی که در آن زمان امام جمعه و مسئول سپاه شهر ساوه بود آشنا شده و با دستور او بحث‌های عقیدتی و ایدئولوژیک را در سپاه ساوه تدریس کردم و سپس به عنوان مسئول جهادسازندگی ساوه مشغول به کار شدم.
 
همراه جمعی از سپاهیان ساوه به کردستان رفتیم تا در آنجا کارهای تبلیغاتی انجام دهم که سبب آشنایی بنده با شهیدان بروجردی و ناصر کاظمی شد.
 
پس از بازگشت به تهران در شهریور ماه سال 59، به همراه 130 نفر از نیروهای سپاه تهران عازم کرمانشاه شدیم. با آغاز حمله هوایی نیروهای عراق به کرمانشاه، راهی منطقه قصرشیرین شده و در میان آن 130 نفر، تنها چهار روحانی بودند که از میان آنها تنها بنده ملبس به لباس روحانیت بودم و دوستان دیگر لباس نظامی به تن داشتند که بنده نیز با اصرار زیاد فرماندهان لباس نظامی به تن کردم.
 
وقتی به عمق قصرشیرین نفوذ کردیم، در پشت شهر موضع گرفتیم و این در شرایطی بود که شهر توسط نیروهای عراق بمباران می‌شد. ما هم به دلیل سیاست‌های مغرضانه بنی‌صدر در تنگنای شدید اسلحه و مهمات قرار داشتیم، در نتیجه قرار بر این شد برای تهیه مهمات به سمت نیروهای عراق حرکت کنیم.
 
ابتدا به مقر میثمی‌ها یعنی گروهی که هم فعالیت سیاسی و هم فعالیت نظامی داشتند رفتیم، اما آنها فقط مقداری گلوله‌های مشقی داشتند. هنگام بازگشت از این منطقه چند گلوله به ماشین ما اصابت کرد. حضور 16 نفر از بهترین فرماندهان سپاه و حتی کسانی که قبلاً مدیریت نظامی در گارد شاه را داشتند و لباس روحانیتی که بنده بر تن داشتم، باعث جلب حساسیت دشمن و تیراندازی به ما شده بود.
 
هنگام برگشت به سنگرهای خود تا صبح، لحظه به لحظه به تانک‌ها و نیروهای عراقی اضافه می‌شد به شکلی که وقتی وارد قصر شیرین شدیم، اداره مخابرات شهر کاملاً ویران شده بود و مردم درحال فرار از شهر بودند و در هر لحظه خانه‌ای خراب می‌شد.
 
فعالیت‌ها و حضور ما در منطقه سازماندهی نشده بود و شکل عملیات به خود نگرفته بود، چرا که ما هیچ تجربه‌ای از جنگ نداشتیم و من نیز به عنوان روحانی نقش رهبری نیروها را ایفا می‌کردم. بعد از وارد شدن به شهر قصرشیرین 12 تا 16 نفر از نیروها از جمله بنده با یک ماشین آهو استیشن با مقداری پول و بی‌سیم که مسئول امور مالی‌مان در اختیارم گذاشت، حرکت کردیم و قرار شد همراه با نیروهایی که از پشت سر ما حرکت می‌کنند، در جلوی دهانه دشت سرپل ذهاب مستقر شویم تا جلوی پیشروی تانک‌های عراق را بگیریم.
 
وقتی که به پشت پادگان ابوذر رسیدیم، دشت سرپل ذهاب پر از توپ و تانک‌ و نیروهای عراقی بود که درحال حرکت به سوی شهر قصرشیرین بودند و اینجا دیگر از دست ما کاری برنمی‌آمد.
 
* دوم مهرماه 59 آغاز اسارت
در دوم مهرماه 59 جمع 12 تا 16 نفری ما هنگامی که در پشت پادگان ابوذر یعنی منطقه مشرف به سرپل ذهاب قرار داشت به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم و بعد از آن نیز نیروهای زیاد دیگری اسیر شدند. بعد از اینکه به اسارت درآمدیم، چون تنها لباس بنده آرم سپاه داشت، دشمن بسیار به گروه ما حساس شد، اما من هنگامی که بر روی زمین خوابیده بودم آرم لباسم را خوردم.
 
آنها بعد از مدتی به ما گفتند شما را آزاد خواهیم کرد، ابتدا گفتند افراد شخصی را آزاد می‌کنیم، سپس تعدادی از کردها را سوار خودرو کردند اما معلوم نشد سرنوشت آنها چه شد و همه اینها یک توطئه بود.
 
مسیر زیادی را به سمت سرپل ذهاب پیاده بردند و مجدداً ما را برگرداندند، ما احساس کردیم آزاد شده‌ایم تا اینکه دست‌های ما را با سیم‌های ضخیم بستند و سوار ماشین‌های دژ روسی کرده و به سمت عراق حرکت دادند، چند باری قصد فرار از ماشین را داشتیم اما موفق نشدیم تا اینکه نزدیک صبح در پادگانی نزدیک نوار مرزی پیاده شدیم.
 
*هر اسیر ایرانی توسط 30 افسر بعثی بازجویی می‌شود
آنجا بود که اسارت را به خوبی احساس کردیم، چراکه آغاز شکنجه‌ها و سختی‌ها بود. شرایط به شکلی بود که در همان ابتدا چند نفر از اسرا را اعدام کردند. در بازجویی‌ها شغل‌های افراد را می‌پرسیدند و هر کسی شغلی را اعلام می‌کرد و من هم شغل خودم را معلم عنوان کردم.
 
از این پادگان به پادگان دیگری منتقل شدیم و در آنجا نیز بازجویی‌ها ادامه داشت اما با شدت بیشتر، به شکلی که هر نفر توسط 30 عراقی بازجویی می‌شد. وقتی من گفتم معلم هستم آنها باور نکردند، بالاخره وقتی گفتم جزء سپاه دانش بوده و در روستاها تدریس می‌کردم، قانع شدند.
 
آنها دوستان نظامی مرا به مکان دیگری انتقال دادند، من نیز از فرصت کوتاهی استفاده کرده و برای اینکه پیش آنها بروم خودم را بین زخمی‌ها جا زدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم و زمانی بیدار شدم که در زندان‌های خانقین بودم. در آنجا اسرای زیادی از مرد و زن و حتی کودک حضور داشتند. اینها اسرایی بودند که در مسیر حمله به شهر قصرشیرین به اسارت درآمده بودند.
 
چهره ظاهری من در این زندان با دیگران خیلی فرق می‌کرد، محاسنم را که خیلی بلند شده بود به کمک یکی از بچه‌های کرد با قیچی کوچکی اصلاح کردم و ساق پوتین نظامی‌ام را هم برای جلوگیری از جلب نظر، بردیم و به کفش تبدیل کردم.
 
پس از یک روز توقف در زندان‌های خانقین ما را به سمت عراق حرکت دادند؛ اما در طی این مسیر صحنه‌های بسیار دردناکی را مشاهده کردیم. زنان بدکاره‌ای با وضعیت و پوشش نامناسب در طول مسیر ایستاده بودند که با انداختن آب دهان به سمت ما و فحش و ناسزا گفتن قصد داشتند روحیه ما را تضعیف کنند.
 
*بازجویی منافقین از اسرای ایرانی با شوک برقی
با وقتی به عراق رسیدیم در یک سوله حصیری، توسط مردان و زنان ایرانی که در حمله عراق به مناطق مرزی اسیر شده بودند، مورد شناسایی قرار ‌گرفتیم. آنها می‌خواستند از بین ما اسرا، همسر یا بستگان خود را شناسایی کنند.
 
پس از این شناسایی مرحله بازجویی اصلی توسط نیروهای عراقی رسید، آنجا بازجویی‌ها آنقدر شدید بود که هیچ کس نمی‌فهمید چند روز، در کجا و چگونه این بازجویی‌ها انجام می‌شود. نیروهایی مثل منافقین و سلطنت‌طلبان ما را بازجویی می‌کردند و سؤالات مختلفی درباره آغاز زندگی تا نظرات ما درباره خواننده‌های ایرانی از ما می‌شد و در کنار این بازجویی‌ها توسط شوکر‌های برقی که به نقاط حساس بدن زده می‌شد شکنجه می‌شدیم.
 
* نشست خبری برای القاء سقوط ایران
مهرماه 59 یعنی به فاصله چند روز پس از حمله عراق به ایران برای تضعیف روحیه ما و القای اینکه با آغاز حمله به ایران انقلاب اسلامی به زودی سقوط می‌کند، ما را در یک مکان مشخص جمع کرده و از عکاسان و رسانه‌های داخلی و خارجی خواسته بودند تا در آنجا حضور پیدا کرده تا جلوی آنها اعلام کنیم هر کدام‌مان از یکی از شهرهای ایران اسیر شده‌ایم و ایران به زودی سقوط می‌کند. اما همین که قرار شد برنامه آغاز شود، همه به طور هماهنگ شعار مرگ بر صدام و مرگ بر آمریکا سر دادیم. عراقی‌ها که از این قضیه بسیار عصبانی شده بودند، عکاسان و فیلمبرداران را که در حال فیلمبرداری از صحنه مبارزه ما بودند، از کارشان منع کردند و حتی دوربین‌های آنها را شکستند؛ در این شرایط ما هم با آنها درگیر شدیم که این درگیری بین ما، عکاسان و نیروهای عراقی سه ساعت طول کشید.
 
* چرخاندن اسرا در میدان عراق و آب دهان انداختن مردم
هنگامی که در زندان استخبارات عراق حضور داشتیم، هر روز تعدادی از ما را در میادین عراق می‌چرخاندند و مردم نیز به سوی ما آب دهان می‌انداختند.
 
* زندان استخبارات خوفناک‌ترین زندان عراق
خوفناک‌ترین زندان عراق، استخبارات بود. آنجا برای تضعیف روحیه اسرا نوار شکنجه‌های بسیار شدید که در نقاط مختلف بدن انجام می‌شد مثل قطع کردن دست و پای اسرا، 24 ساعته پخش می‌شد یا با شوک‌های الکتریکی یا زدن لگد به شکم از ما بازجویی می‌کردند. بعثی‌ها چون می‌دانستند من روحانی هستم، برای آزار دادن بیشتر بنده میی‌خواستند که برای‌شان آواز بخوانیم یا برقصیم.
 
*شکنجه فرزند مقابل دیدگان مادر که حاضر نشد به امام توهین کند
در این زندان یکی از بدترین خاطراتی که در ذهنم باقی مانده است، مربوط به خانمی است که به همراه فرزندش در آنجا اسیر بود. بعثی‌ها از او خواستند به امام(ره) توهین کند، اما او خودداری کرد و عراقی‌ها دست فرزندش را با سیگار سوزاندند.
 
بعد از زندان استخبارات عراق ما را به زندان بغداد انتقال دادند. در مدت شش ماه که در آنجا بودیم میهمان شپش‌ها شدیم که خون ما را مکیده بودند. بعثی‌ها در این اسارتگاه بعضی وقت‌ها غذا می‌دادند و گاهی نیز می‌گفتند یادمان رفته است.
 
در شرایط بسیار سخت آنجا توانستم با ارتباط زدن با یکی از سربازان عراقی که شیعه بود و شرایط ما را درک می‌کرد، رادیوی کوچکی به دست بیاوریم و اخبار ایران را گوش کرده و نکات مهم را به اطلاع سایر اسرا برسانیم. ما در دوران اسارت سعی می‌کردیم مراسم نماز جمعه را برپا کنیم چرا که دیگر ترسی نداشتیم و می‌دانستیم که پایانی جز شهادت نصیبمان نخواهد شد.
 
بعد از انتقال از زندان عراق به اسارتگاه موصل یک، بنده به عنوان روحانی اسرا انتخاب شدم. این اسارتگاه با همه شکنجه‌های جسمی و روحی داشت،‌ مشکل مضاعفی هم داشت و آن این بود که هر روز شایعه جدیدی از سوی عراقی‌ها و ضدانقلاب در میان اسرا پخش می‌شد.
 
*رادیویی که نذر حضرت اباالفضل شد
بعد از اسارتگاه موصل یک،‌ ما را به اسارتگاه موصل 4 منتقل کردند؛ این بار برای داشتن رادیو آن هم در شرایطی که در اسارتگاه هیچ وسیله خبری نداشتیم با توسل و نذر کردن سفره حضرت اباالفضل (ع) تلاش کردیم رادیوی نگهبان عراقی را به دست آوریم.
 
طراحی این نقشه توسط 100 نفر انجام شد و نظرات مختلف را برای این نقشه گرفتیم. بالاخره در یکی از روزها، وقتی سرباز عراقی بر روی طبقه فوقانی اسارتگاه درحال گوش دادن رادیو بود، هنگامی که از رادیو فاصله گرفت تا به نقطه دیگری سرکشی کند، یکی از اسرا با رفتن بر روی شانه اسیر دیگری توانست رادیو را از طبقه فوقانی پایین بیاورد که موجب شادی بسیار اسرا در موصل چهار شد.
 
*بارها گفتند که تو را آزاد نمی‌کنیم
یک ‌هفته ‌قبل ‌از‌ آزادی اسرا، هنگامی که حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی و صدام نامه‌ای درباره آتش بس و آزادسازی اسرای دو طرف، مبادله کردند، اخبار این موضوع را از طریق رادیو شنیدیم و مطمئن شدیم که اسرا آزاد خواهند شد، اما به دلیل حساسیت زیاد استخبارات عراق به شخص من هرگز امیدی به آزادی نداشتم. آنها بارها تأکید می‌کردند که تو را آزاد نخواهیم کرد؛ اما در روز آزادسازی یعنی اول شهریور ماه سال 69 در اسارتگاه موصل 4 افسر استخبارات عراق هنگامی که نام اسرا را صدا می‌کرد، در عین ناباوری اسم من را نیز خواند.
 
البته بحث آزادسازی من و این که اصلاً امیدی به بازگشت نداشتم، در واقع ایمان قلبی به خداوند و توکل به او بود و ما همواره اعتقاد داشتیم چه اسیر شده چه آزاد شویم، برایمان امری خوشایند است.
 
پس از انتقال از اسارتگاه به بغداد، از آنجا به مرز خسروی رفتیم و پس از توقف کوتاهی به شهر کرمانشاه آمدیم؛ در آنجا مورد استقبال فراوان مردم قرار گرفتیم و بسیاری از مردم درباره بستگان خود از ما سؤال می‌کردند؛ سپس از آنجا با هواپیمایی که حتی یک صندلی هم نداشت به پایگاه غدیر اصفهان رفتیم که در آنجا دو روز در قرنطینه به سر بردیم و سپس به مقصد تهران حرکت کردیم، پس از آنکه به فرودگاه مهرآباد رسیدیم، من در جمع اسرا و مردمی که برای استقبال آمده بودند، سخنرانی کرده و وضعیت سخت دوران اسارت را برای آنها بازگو کردم. /919/د103/ن
ارسال نظرات