۱۹ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۳:۰۲
کد خبر: ۱۳۷۹۹۸
خاطره‌ای از روحانی جانباز و آزاده؛

وقتی رهبر انقلاب «رییس جمهور» شدند ما را سیلی زدند

خبر گزاری رسا ـ روحانی آزاده و جانباز دفاع مقدس که بیشترین مدت حضور در زندان‌های بعثی را داشته است، گفت: وقتی مقام معظم رهبری به ریاست جمهوری انتخاب شدند، یکی از افراد بعثی اسم اسرا را که می‌خواند یک سیلی به صورتشان می‌زد، وقتی فرمانده بعثی دلیل کارش را پرسید، جواب داد«اگر این افراد در ایران بودند به همین تعداد رای‌های سید علی خامنه ای زیادتر می‌شد».
روحانيت و دفاع مقدس
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت‌الاسلام علی علیدوست روحانی آزاده و جانباز دفاع مقدس  که 10 سال در اسارت نیروهای بعثی و از همراهان  مرحوم ابوترابی در دوران اسارت بوده است.

بر اساس این گزارش، بیان خاطراتی از وی در دوران اسارت به شناخت نقش روحانیت و جایگاه آنان نزد اسرا کمک می‌کند.

طلبه‌ها محل رجوع اسرا  بودند

چشم و چراغ همه ما آقای ابوترابی بودند. لکن یک طلبه مقدمات خوانده در آنجا به اندازه یک عالم درس خارج خوانده یا حتی از یک امام جمعه ای که فعال باشد اثرش بیشتر بود.

 اگر آقای ابوترابی بودند که هیچ، همه به ایشان و اگر ایشان نبودند به طلبه‌ها مراجعه می‌کردند و طلبه‌ها با مشورتی که باهم داشتند مسائل و مشکلات را رفع و رجوع می‌کردند.

البته نمی‌خواهم بگویم فقط طلبه‌ها بودند از کسان دیگر هم استفاده می‌شد ، لکن محل رجوع اسرا طلبه‌ها بودند و یا کسانی که طلبه‌ها اعتماد کرده و به آن‌ها کار می‌سپردند.

مشورت محور حل مشکلات اسرا بود

مرحوم ابوترابی جلسات متعدد هفتگی برگزار می‌کردند، جلسات مشورتی متعدد می‌گذاشتند. گاهی با چند نفری از دوستان که در کار فرهنگی بودند خدمتشان می‌رسیدیم و مسائل را بررسی می‌کردیم. البته گاهی هم ایشان دنبال ما می‌فرستادند و تنهایی خدمتشان می‌رسیدیم. بسیار زیاد هم می‌شد که لازم بود حاج آقا از مسائلی مطلع باشند، به همین دلیل وقت و بی وقت به حضورشان می‌رسیدیم و مسائل را مطرح می‌کردیم.

نیروهای صلیب سرخ شیفته اخلاق آقای ابوترابی شده بودند

نیروهای صلیب سرخ شیفته اخلاق آقای ابوترابی شده بودند.

آنقدر این مرد در آن‌ها تأثیر گذاشته بود که علاوه بر مشکلات اردوگاه‌های دیگر، مشکلات خانوادگی‌شان را هم با حاج آقا مطرح می‌کردند. زمانی که حاج آقا پیش ما نبود نماینده صلیب سرخ که می‌آمد مشکلاتمان را از طریق او به حاج آقا منتقل می‌کردیم.

 آقا  که رییس جمهور شدند ما را سیلی زدند

اولین باری که مقام معظم رهبری به عنوان رییس جمهور انتخاب شدند، آن طور که نقل می‌کردند و ما شنیدیم رأی‌شان خیلی چشمگیر بود.

چند روز بعد اسرا را جمع کرده بودند، اسامی را می‌خواندند و در اردوگاه‌ها جابجا می‌کردند.

سرگردی بود بنام اظهر که جزو نیروهای ویژه استخبارات بود. وقتی نوبت به آسایشگاه‌های حزب اللهی رسید، اسم هرکس را که می‌خواند یک سیلی به صورتش می‌زد.

فرمانده ارشدش وقتی آمد و چنین صحنه ای را دید، گفت: چرا اسم هرکس را که می‌خوانی به صورتش سیلی می‌زنی؟

اظهر گفت:اگر این افراد در ایران بودند به همین تعداد رای های سید علی خامنه ای زیادتر می‌شد. آن‌ها چون می‌دانستند که اگر ما در ایران بودیم به ایشان رای می‌دادیم؛ ما را می‌زدند.

 مقام معظم رهبری:همه چیز را مو به مو بگویید

چندی پیش که خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم فرمودند همه چیز را مو به مو بگویید؛

لذا من هم عرض می‌کنم:

بنده به کتاب «حکایت زمستان» نوشته سعید عاکف انتقاد دارم. در این کتاب داستان‌پردازی زیادی شده است. از جمله آنجا که «حسین مردی» می‌گوید: «به ابریشمچی حمله کردم».

نکته نخست اینکه حسین مردی تا آخر، در اردوگاه موصل یک بود و اصلاً از اردوگاه خارج نشد.

دوم اینکه ابریشمچی به آن اردوگاه نیامد و سوم اینکه شخصی که ابریشمچی را زد «حسین محمد پور» بود که یک حمله کرد و سپس او را گرفتند و بردند استخبارات و در دادگاه نظامی محاکمه کردند و تا پایان اسارت هم در بغداد بود.

بنده به عنوان یکی از کسانی که بیشترین مدت اسارت را دارد و فقط 10 نفر در بین اسرا هستند که مدت اسارتشان از من بیشتر است این مطلب را عرض می‌کنم که این‌ها خالی بندی است.

این مسایل که ما را داخل کانتینر بیندازند و زیرش گاز روشن کنند نبود. اگر بود ما مطلع می‌شدیم چرا که فاصله اردوگاه ما با موصل یک فقط 200 متر بود.

چون مجرد بودم متوجه رنج اسرای متأهل نبودم

به مراتب کار آن‌ها از ما سخت‌تر بود. یادم هست سال هفتاد که حج مشرف شدیم، ازدواج کرده و رفته بودیم. یکی از دوستان طلبه ای که در زمان اسارت مجرد بود، روزهای آخر حج گفت حالا می‌فهمم دوستانی که متأهل بودند در اسارت چه می‌کشیدند. کار ما نسبت به آن‌ها خیلی راحت‌تر بود.

دوست طلبه ای داشتیم به نام آقای مروتی که متأهل بود. وقتی اسیر بودیم یک بچه پنج شش ماهه داشت و بچه بعدی‌اش هم در راه بود و او نمی‌دانست. آنجا که رفتیم تا یک سال هم بی خبر بودیم، بعد از یک سال خبر آمد که بچه دومی هم متولد شده است. من می‌دیدم آن روزها برای او و دوستان دیگر که بچه داشتند نسبت به ما که مجرد بودیم، خیلی سخت بود./995/پ201/ن

ارسال نظرات