لحظههای ماندگار (63)؛
در حالی که روی ویلچر بودم مدیر مدرسه حجرهای در طبقه دوم به من داد
خبرگزاری رسا ـ وقتی با لباس روحانیت در کمیسیون پزشکی حاضر شدم، فردی نسبت به این که ملبس رفتهبودم اعتراض کرد و گفت: چرا با لباس آمدهای؟ درصد جانبازیت را پایین میآورند و همین اتفاق هم افتاد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجتالاسلام سیداسماعیل بنی حسینی، مسؤول مرکز فعالیتهای دینی شهرداری منطقه 4 تهران و از جانبازان دوران دفاع مقدس است که 6 روز پس از آغاز جنگ با گروهی 72 نفره عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شده و در خدمت شهید چمران در عملیات سوسنگرد شرکت داشته است؛ او اینک در درس خارج فقه مقام معظم رهبری شرکت میکند و شاگردی ایشان را از افتخارات خود میداند.
وی که در زمان جنگ دانشجو بوده و پس از تعطیل شدن دانشگاهها وارد حوزه علمیه شده است، در سالهای 61، 62 و 64 در عملیاتهای حصر آبادان، فتحالمبین و بیتالمقدس بر اثر موج انفجار و ترکش مجروح شده و پس از آن به تیپ کربلا که از سوی رزمندگان مازندرانی تشکیل شده بود رفته و نخستینبار با تیپ 25 با اعزام به منطقهای جنگی، فرماندهی یکی از گروهانهای گردان حمزه سیدالشهدا را برعهده داشته است.
این روحانی جانباز که در سال 80 بر اثر تشدید عارضه شیمیایی سه بار برای معالجه به کشور آلمان اعزام و در بیمارستان الیزابت شهر ریک رینگ هوزن شیمی درمانی شده است، با تأسف بسیار تعریف میکند که سه سال پیش به همراه سه نفر دیگر از همرزمانش برای درمان به کشور آلمان اعزام میشود، اما اکنون آن سه همراهش یعنی سیدجلال سعادت، احمد فرجی و نادعلی هاشمی شهید شدهاند و او تنها مانده است.
وقتی در دفتر او واقع در طبقه سوم ساختمان شهرداری منطقه 4 تهران در خیابان هنگام حاضر میشویم، از ما استقبال گرمی میکند و با اینکه آثار مجروحیت شیمیایی با گاز خردل در صدایش به خوبی هویدا است، خاطرات شیرین و تلخی را از آن دوران بیان میکند و درد دل عجیبی دارد که انسان را به تأمل وامیدارد.
حجتالاسلام بنیحسینی در ابتدای سخنان خود از نقش روحانیت در عرصههای مختلف جنگ تحمیلی سخن میگوید و معتقد است که روحانیان به بهترین شکل ممکن نقش خود را در این دوران ایفا کردهاند و در کنار سایر رزمندگان و دوشادوش آنان از هیچ تلاشی دریغ نکردهاند.
وی که حداقل در 9 عملیات به طور مستقیم شرکت داشته و در 5 عملیات نیز فرمانده گردان بوده است، اما وضعیت امروز را با گذشته متفاوت میداند و با بیان اینکه امروز روحانیت باید با ابزار و تکنولوژی جدید با جوانها ارتباط برقرار کند، عرصه هجمه بیامان دشمن علیه نسل جوان را یادآور میشود و روحانیان را در مقابله با این هجمهها مسؤول میداند.
وضعیت جسمانی و روند طول درمان
تا سال 81 به عنوان استاد دانشکده حقوق دانشگاه آزاد تهران مرکز و دانشگاه علامه درس فقه و مبانی حقوقی و کیفری تدریس میکردم؛ با حاد شدن وضعیت جسمانیام به مدت 6 ماه در بیمارستان بقیةالله بستری و پس از آن برای درمان به آلمان اعزام شدم.
لباس روحانیت را با خود به آلمان برده بودم و در مراسمی که در مرکز اسلامی هامبورگ برگزار میشد شرکت میکردم. یادم هست پس از اینکه آمریکاییها صدام را دستگیر کردند، شبکه «دویچوله» عکسی از من گرفت و در رابطه با صدام مصاحبهای کرد؛ آنجا گفتم عروسک خیمه شب بازی آمریکا زمانش به اتمام رسیده و عروسک جدیدی میخواهد بر سر کار بیاورد و اعتقاد من بر این بود.
یادم هست روزنامههای محلی آلمان این مصاحبه را با عکسی از من به چاپ رساندند و رادیو و تلویزیون آن را پخش کرد. این نخستین باری بود که به کشور آلمان اعزام شدم و پس از پنج ماه که خواستم به میهم بازگردم، ایرانیان مقیم آلمان در فرودگاه جمع شدند و یک استقبال باشکوهی از من کردند.
در بیمارستان هِمر بستری بودم که آقای محور ـ مسؤول خانه ایران در آلمان ـ من را به خانه ایران آورد تا در مدت سه شب احیا آنجا حضور داشته باشم. پرفسور سمیعی و بسیاری از ایرانیهای دیگر از اینکه یک روحانی در جبهه حضور داشته است، تعجب میکردند و همه سؤال میکردند مگر روحانیان هم در خط مقدم بودهاند که آقای محور پاسخ میداد «ایشان خودشان فرمانده گردان بوده و در عملیاتهای مختلف شرکت داشتهاند؛ اینگونه نیست که روحانیان در جنگ نبودهاند، آنان حتی در خط مقدم جبهه به عنوان فرمانده گردان و یا فرمانده تیپ حضور داشتهاند».
تأثیر حضور در خانه ایران و مرکز اسلامی هامبورگ
این حضور تأثیر روحی و روانی بسیاری داشت؛ آنجا یک صندلی گذاشته بودند که تنها روی آن مینشستم و به هیچ عنوان هم سخنرانی نمیکردم، تنها نماز جماعت میخواندم؛ همین حضور فیزیکی بسیار مؤثر بود.
یک بار وقتی در مرکز اسلامی هامبورگ حاضر شدم از من خواستند که برای حضاری که آنجا بودند سخنرانی کنم؛ البته الآن صدایم کمی بهتر شده است اما آن زمان باید حتما با دستگاه صحبت میکردم.
یادم هست پس از پایان سخنرانی یک جوان آلمانی 18 یا 19 ساله تازه مسلمان که از سوی پدر و مادر مسیحیاش از خانه ترد شده بود، پیش من میآمد و گفت در آمریکا و اروپا به گونهای فرهنگسازی شده تا ذهنیت افراد نسبت به اسلام، مسلمان، شیعه و روحانیت بدبین شود و من هم فکر نمیکردم یک روحانی بتواند مانند دیگران همه کار انجام دهد.
خاطره از دوران مجروحیت
نخستین دفعه مجروحیت در دومین مرحله عملیات بیتالمقدس بود که در بخش اطلاعات عملیات مشغول به فعالیت بودم؛ یک جاده بینالمللی که عراق را به سوریه و ترکیه وصل میکرد بمباران شدیدی از سوی عراقیها شده بود و یک سری از روحانیان برای روحیه دادن به رزمندهها در خط مقدم حاضر شده بودند؛ یک روز با موتور یکی از رزمندهها در حال گشتزنی بودیم که پس بمبارانی که در وسعت زیاد انجام شد، آنجا یک ترکش به من اصابت کرد و دچار موج انفجار شدم.
در بیمارستان شهید نمازی شیراز بستری بودم که مطلع شدم خرمشهر فتح شده است؛ یادم هست که مردم روی تریلیها جمع شده بودند و با آن سنت قدیمی منطقه خودشان به جشن و پایکوبی مشغول بودند و از بیمارستان شاهد این صحنهها بودم.
دومین باری که مجروح شدم در عملیات والفجر یک بود؛ در گردان حمزه سیدالشهدا(ع) حضور داشتم که فرماندهی گردان را شهید همرزم و همکلاسیام «ناصر بهداشت» به عهده داشت؛ با ارتشیها هماهنگ شده بودیم و هر گروهان به یک گردان تبدیل شده بود.
عراقیها پس از عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک طرحی را پیریزی کرده بودند و براساس آن چندین دوشکار را به صورت مثلثی کار گذاشته و به سمت رزمندگان شلیک میکردند. وقتی آرپیچیزن بلند میشد و یکی از دوشکاها را میزد، از دست چپ دوشکای دیگری بلند میشد و رزمندهها را به رگبار میبست.
حدود ساعت یازده شب از بیسیم دستور حمله صادر شد، به محض اینکه بلند شدم و خواستم این فرمان را اعلام کنم، گلولهای به خاکریز خورد و پس از آن به کمرم اثابت کرد و افتادم.
شهید «محمودی راد» و جانباز «یوسفپور» آمدند بالای سرم و گفتند سید شهید میشود؛ شروع کردند به شوخی که حاجی جای شما خالی الآن یک خمپاره شصت هم خوردیم. رزمندگان به کمپوت آلبالو میگفتند خمپاره شصت و اسم گیلاس را صد و بیست گذاشته بودند.
یوسفپور که با لقب دکتر صداش میکردیم همان شب دو تا آمپول از روی لباس به من زد تا درد کمتری را احساس کنم. مانند یک شیلنگ باز از پشتم خون میرفت. من را روی برانکارد کنار خاکریز گذاشتند و رزمندهها که میآمدند مزاحم آنان بودم؛ آن طرفتر جانباز «مهرعلی ابراهیمزده» با بیسیم به شهید «ناصر بهداشت» اعلام کرد که سید پنجاه شد، یعنی شهید شد.
ناصر بهداشت به دو نفر مأموریت داد که جنازهام را به عقب برگردانند، من را روی برانکارد گذاشتند و در بازگشت به سمت عقب بودیم که پای یکی از رزمندهها داشت میرفت روی مین والمر ـ مین والمر دو زمانه دارد که وقتی چاشنی اولی عمل میکند به چاشنی دوم اصابت کرده و چاشنی دوم پانصد متر دور تا دور را درو میکند و ترکشهایش به صورت لوزیشکل به اطراف پرتاب میشود ـ پایش را گرفتند و جان سالم به در بردیم.
وارد یک کانال شدیم که هرگاه این صحنه را به یاد میآورم دچار وحشت میشود؛ کانال پر بود از جنازه رزمندگان که روی هم ریخته شده بود. آنجا دو رزمندهای که زحمت حمل من را میکشیدند خسته شده و نشستند؛ با هم صحبت میکردند که این سید را همینجا بگذاریم و برویم و من آنان را به جان حضرت زهرا(س) قسم میدادم که اگر جلو میروند من را با خود ببرید و اگر هم عقب برمیگردند من را برگردانند.
مرتب اصرار میکردم چراکه کانال محل افتادن توپهای دشمن بود. در این بین که رزمندهها مشغول رفع خستگی بودند یک گلوله توپ افتاد جلوی اینها و من بیهوش شدم؛ پس از مدتی که به هوش آمدم، هر دو نفر شهید شده بودند، اما من زنده ماندم. سینهخیز از روی جنازه شهدا حرکت کردم، دیوار صخره را گرفتم و به جلو رفتم تا اینکه چند تا از رزمندهها من را به کمپی منتقل کردند.
یادم هست که ساعت یک شب هواپیماهای عراقی آمد و در منطقهای که رزمندگان بودند بمبهای خوشهای ریخت؛ تنها دستهایمان را روی سر گذاشته بودیم و مرتب اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله را تکرار میکردیم، هیچ راه دیگری نبود.
حدود شصت روز در بیمارستان شریعتی مشهد بستری بودم و شش ماه هم در منزل. پس از آن روی ویلچر مینشستم و با همان ویلچر هم برای ادامه تحصیل به قم آمدم و درسم را ادامه دادم و هر زمانی که نوبت درمان میشد برای درمان به تهران میآمدم. حدود صد ساعت فیزیوتراپی برق سبب شد تا پاهایم بار دیگر به راه افتاده و با عصا حرکت کنم.
اواخر 63 و اوایل 64 بود که جانشین اعزام مبلغ در قرارگاه خاتمالانبیا(ص) شدم و در خدمت شهیدان «میثمی»، «زمانی» و «شیرازی» بود؛ عراقیها شب 19 ماه مبارک رمضان سال 64 در منطقه فاو بمبهای زیادی ریختند و شیمیایی هم زده بودند. پنج روحانی در یک سنگر به شهادت رسیدند که یک نفر از دوستان صمیمیام به نام «سیدجلال رضوی» اهل ساری آنجا بود. برای پیگیری وضعیت روحانیان وارد فاو شدم و وقتی از فاو برگشتم به سبب شیمیایی شدن حالم بد شد و مدتها به بیمارستان «بقایی» منتقل شدم.
تلخترین خاطره از دوران دفاع مقدس
هیچگاه پاسگاه زویدات و منطقهای که به صورت نعل اسب بود را از یاد نمیبرم. آنجا فاصله ما با دشمن به گونهای بود که وقتی حرف میزدند، میشنیدیم و آنها نیز سخنان ما را میشنیدند.
دید دشمن به اندازهای مناسب بود که بسیاری از بچهها را با گرینوف به شهادت رساند؛ درخواست کردم که برای من هم از این تفنگها بیاورند که نیروهای ما چنین اسلحه ای نداشتند. یکی از رزمندههای گردان آمد و با اصرار از من خواست که اجازه دهم تا برود و از عراقیها اسلحه بیاورد.
بالاخره یک شب رضایت من را گرفت و شبانه ساعت 3 وارد سنگر عراقیها شد؛ پنج قبضه از این سلاح را با یک جعبه فشنگ آورد و به من گفت آقا سید به شرطی اینها را تحویل شما میدهم که یکی را هم به من دهید. یکی را خودش گرفت و رفت پشت سنگر و چند نفر را هم به درک رساند.
یک مرتبه با اعلام بیسیم متوجه شدم که این جوان رزمنده که اهل گرگان بود با اصابت گلولهای به سرش به صورت دو زانو و سجده کنان روی زمین افتاده و شهید شده است؛ نتوانستم جنازهاش را از سنگر بیرون بیاورم برای همین مجبور شدم سنگر را خراب کنم؛ دیگر رزمندهها هم دو پای این شهید را گرفتند و جنازهاش را از سنگر بیرون کشیدند.
سرش را روی پاهایم گذاشتم، خون از دهان، بینی و گوشش بیرون میزد؛ سرم را بردم پایین و شروع کردم برایش شهادتین را گفتن، آهسته به من گفت: سرم را سمت کربلا بگیر تا سلامی عرض کنم، سرش را بلند کردم، زمزمه کرد: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و چشم بربست.
هیچگاه آن لحظه را از یاد نخواهم برد؛ با اینکه خون از دهانش خارج میشد، گفت «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
شیرینترین خاطره از دوران دفاع مقدس
شیرینترین خاطرهام درباره یک نوجوان سیزده ساله است؛ این خاطره زمان عملیات فتحالمبین در پادگانی رخ داد که از زمان رژیم سابق ساخته شده بود، یک ایستگاه باند هلیکوپتر اضطراری هم داشت که به کمپ اسرا تبدیل شده بود. بسیاری از کسانی که آنجا حضور داشتند از دار دنیا رفتهاند؛ مرحوم «فخرالدین حجازی» هم آنجا بود و بسیاری از علما و بزرگان نیز مانند «آیتالله مشکینی» و «آیتالله فاضل لنکرانی» آنجا آمده بودند.
آنجا دیدم این نوجوان تفنگی را در دست گرفته و هفت عراقی را که دستهایشان را بالا گرفته بودند و ادخیل خمینی ادخیل خمینی میگفتند را دستگیر کرده، آورد و تحویل داد. من به این نوجوان گفتم یکی از این عراقیها تو را قورت میدهد چطور جرأت کردی اینها را دستگیر کرده و به اینجا منتقل کنی، اینها را میکشتی.
جالب این بود که تفنگ این نوجوان اصلا گلوله نداشت؛ خشاب تفنگ را درآورد و به ما نشان داد. بدون گلوله و با اسلحه خالی این هفت اسیر را گرفته و آورده بود. نمیدانم آن جوان الآن زنده هست یا نه، اما این امر سبب خوشحالی ما میشد نه اینکه یک عده را اسیر گرفته است بلکه از این نظر که چگونه آنهایی که در کفر فرو رفتهاند و آمدند در مقابل شیعه که پس از این همه سال قدرت پیدا کرد و حکومت تشکیل داد صفآرایی کردند، اما مغلوب شدند.
اعتقاد دارم اینها نیامدند که ایران را بگیرند بلکه میخواستند ریشه شیعه خشک شود؛ چراکه نمیتوانستند ببینند شیعه به دست سیدی از سلاله حضرت زهرا(س) به نام روحالله قدرت گرفته و حاکمیت پیدا کرده است.
پادگان گلف اهواز و ژست تبلیغاتی بنیصدر
تازه هفت روز از جنگ گذشته بود که با 72 تن عازم منطقهای در اهواز شدیم که پیش از انقلاب آمریکاییها آنجا بازی «گلف» میکردند و بعدها هم این منطقه به پادگان «گلف» اهواز معروف شد و البته به پایگاه منتظران شهادت تغییر نام یافت؛ اینجا مقر شهید چمران بود. آنجا زمین را به صورت پله میکندیم، رویش را میپوشاندیم و به صورت گروهی استراحت میکردیم.
یک روز بنیصدر که آن زمان رییس جمهور ایران بود به آنجا آمد و تنها ساختمانی که در مرکز بازیهای گلف بود، مستقر شد. دور این ساختمان خاکریز بود تا وقتی عراقیها بمباران ـ معروف به خمسه خمسه ـ میکردند، آسیبی به آن نرسد. در این ساختمان جلسهای برگزار شد که بنیصدر در آن شرکت کرد و من هم که در خدمت شهید چمران بودم، در آنجا حضور داشتم.
یادم هست «شهید زینالدین» کم سن و سال بود که در آنجا درباره «کالک» توضیح میداد و البته بنیصدر هم بسیار عصبانی بود؛ یادم هست همانجا رزمندهها جمع شده بودند و در مقابل بنیصدر شعار «فرمانده کل قوا خمینی روح خدا» سر میدادند. تازه دو کوهه و اهواز بمباران شده بود و سوسنگرد در دستان عراقیها قرار داشت.
یک لباس نظامی برای بنیصدر آورده بودند که پوشید و رفت پشت همین مقر و یک دوربین دستش گرفت و ایستاد پشت خاکریز تا خبرنگارها عکس بگیرند. این عکس در روزنامه انقلاب اسلامی آن روز به چاپ رسید که بنیصدر را در خط مقدم جبهه نشان میداد با این تیتر که بنیصدر رییس جمهور در خط مقدم جبهه. در حالی که اینجا محل استراحت ما بود و فاصله بسیاری تا خط مقدم داشت.
مظلومیت روحانیان رزمنده
وقتی برای تحصیل با ویلچر به قم آمدم و حجره میخواستم، حجره ای در طبقه دوم به من دادند؛ هرچه خواهش کردم و گفتم مجروح هستم و حجرهای در طبقه اول به من دهید گفتند چه کسی به تو گفته است که به جنگ بروی و بعد امروز بیایی حجره طبقه اول را بخواهی. دقیقا یادم هست که طلاب دیگر میآمدند ویلچر را میگرفتند و من را از پلهها بالا میبردند. اسم نمیبرم، آنها بمانند با خدای خودشان، اما کسانی اصحاب جدار بودند و تنها شعار میدادند، امروز پس از جنگ آمدهاند طلب میکنند و مدعی حضور در جنگ هستند.
یادم هست وقتی با لباس روحانیت در کمیسیون پزشکی حاضر شدم، فردی نسبت به پوشیدن این لباس مقدس اعتراض کرد و گفت چرا با لباس آمدهای درصد جانبازیت را پایین میآورم و همین اتفاق هم افتاد. معاونت بهداشت و درمان آمد و گفت من وضع این فرد را میدانم و به اوضاع ایشان مطلع هستم و مستقیما از من دفاع کرد، اما در حالی که این لباس را در تن داشتم، برای اثبات جانبازی لختم کردند؛ پیراهنم را بالا زدم تا کمرم را ببینند، پایم را به آنها نشان دادم، و نظرات دکتر اصلانی، دکتر قانعی و نظر رسمی بیمارستان الیزابت شهر ریک رینگ هوزن آلمان را به آنها ارایه دادم که رسما پزشک آلمانی در برگهای نوشته بود ایشان در جنگ نفت دوم بر اثر گاز خردل گرفتار این حادثه شده است.
در بیمارستان «هِمر» بیش از هزار و پانصد نفر جانباز شیمیایی بستری شدند و این بیمارستان برای هیچکدام اعلام نکرد که با گاز خردل مجروح شدهاند، تنها یک پزشک به نام پرفسور «فیروزیان» بود که غیرت ایرانی داشت و اعلام میکرد؛ وی دکتر خون بود، افزون بر اینکه طبابت من را به عهده داشت، دکتر حضرت آیتالله فاضل لنکرانی هم بود؛ چراکه من با آیتالله فاضل در یک بیمارستان بستری بودیم.
خیلی از روحانیان رزمنده به سبب اینکه معرض اتهام واقع نشوند مجبور بودند به عنوان یک بسیجی و بدون لباس در جبهههای جنگ حضور یابند. متأسفانه برخی گفتهها به مذاق بسیاری خوش نمیآید و حتی اگر این سخن را بگویم به مذاق معاون رییس جمهور هم خوش نیاید. این سخن را به آقای رییس جمهور هم گفتم و ایشان کاملا من را میشناسند.
ضرورت توجه به شهدا، جانبازان و ایثارگران
وقتی از آلمان به ایران برگشتم، هیأتی از طرف مقام معظم رهبری به منزل ما آمدند و از من دلجویی کردند، از طرف حضرت آیتالله انواری از جامعه روحانیت مبارز هم به منزل ما آمدند؛ سردار رحیم صفوی هم هیأتی را برای عیادت فرستاد. آیتالله جلالی خمینی هم که امام جمعه خمین و وصی تام الاختیار حضرت امام(ره) بود، برای عیادت به منزل ما آمد. این استقبال روحیه را بالا میبرد، اما میخواهم مشاهدات خودم را در سه صحنه توضیح دهم تا اثبات شود مسؤولان در این زمینه به درستی فرهنگسازی نکردهاند.
با چند نفر از جانبازها میخواستیم از خیابانی در شهر کلن عبور کنیم که چراغ قرمز شد و ایستاده بودیم تا ماشینها عبور کنند. یک دفعه دیدم پلیس از آن طرف سوت زد و ماشینها را نگه داشت و با احترام به یک پیرمرد، دستش را گرفت و وی را از خط عابر پیاده عبور داد. متعجب شدم و پرسیدم این فرد کیست که گفتند یک سرباز جنگ جهانی دوم است و این از مدال روی سینهاش معلوم بود. مردم هیچکدام از خط عابر پیاده عبور نکردند و تنها این سرباز دست پیرمرد را گرفت و به آن طرف خیابان برد، دوباره احترام گذاشت و بعد صوت زد تا ماشینها حرکت کنند.
فروشگاه «آل دی» یک فروشگاه زنجیرهای است که در کل اروپا شعبه دارد و صهیونیستها هم در آن سهام دارند. با چند نفر از جانبازان دیگر به آن فروشگاه رفتیم که یک صندوق خالی داشت و مشتریان در بقیه صندوقها صف بسته بودند. به نماینده سفارت جمهوری اسلامی گفتم از این صندوق که خالی است اقدام کنیم گفت نمیشود این صندوق برای سربازان جنگ و خانواده آنها است و نه خانواده نزدیک بلکه چند نسل آینده اینها را هم حمایت میکند.
یکی از درهای بیمارستان «هِمر» به قبرستان راه دارد که قطعهای از آن به کشتهشدههای جنگ اختصاص دارد. صلیب بزرگی در این قطعه نصب شده که شهرداری آنجا موظف است هر هفته یک تاج بزرگ گل فراهم کرده بر بالای آن نصب کند و تاجهای گل کوچکی را بر روی هر قبر بگذارد.
آنها که مسلمان هم نیستند اینگونه فرهنگسازی کردهاند که هرکس وارد آن قبرستان میشد، دو تا دسته گل به همراه داشت، ابتدا دسته گلی را جلوی قبر کشته شدههای جنگ میگذاشت و پس از احترام، گل دیگر را سر قبر مردگان خود میبرد. این صحنه را با چشم خودم دیدم و آنجا بود که یاد سخن «سیدجمال الدین اسدآبادی» افتادم که گفت «من در غرب هر آنچه دیدم اسلام دیدم لکن مسلمانی ندیدم، اما در شرق هرآنچه دیدم مسلمان دیدم، اما از مسلمانی چیزی ندیدم».
غربیها تمام بایدها و نبایدهای دین ما را گرفتند و قانون کردند، اگرچه هویت دینی آن لحاظ نشده، اما قانون همان قوانین دین اسلام است؛ صحنهای را به یاد دارم که برای نسل جوانهای امروز که صدای بلندگوهای ماشین خود را زیاد میکنند، چه آنها که حسین حسین میگویند و چه کسانی که آواز و موسیقی پخش میکنند.
کنار «راین» با چند نفر از دوستان قدم میزدیم، دیدم چند جوان در ماشین نشسته بودند که دارای باندهای متعددی بود و یک موسیقی را با صدای بلند پخش میکرد؛ پلیس این ماشین را نگه داشت و گواهینامه و ماشین راننده را ضبط کرد. گفتم اینجا که مهد آزادی است و هرکسی میخواهد هرکاری میکند، گفتند این فرد مزاحمت صوتی برای مردم ایجاد کرده است.
همین فرمان را قرآن و روایات به ما یاد میدهند که حقوق همسایه را باید رعایت کنیم اما در کشور ما مسلمان و غیرمسلمان در این زمینه افراط و تفریط میکنند که دین اینها را قبول ندارد. اگر چارچوب دین را نعل به نعل پیاده کنیم مدینه فاضله به وجود میآید اگرچه تنها امام زمان(عج) میتوانند با ظهور خود این مدینه فاضل را به وجود آورند.
آقای احمدی نژاد به برکت خون شهدا و ایثارگران رییس جمهور شدید!
چرا با این شرایط و امکاناتی که به واسطه از خودگذشتگی رزمندگان اسلام برای کشور فراهم شده، جانبازی امروز به سبب فقر و برای گذر زندگی مسافرکشی میکند؟ نظام در مقابل اینها آیا مدیون نیست. این حرف را به آقای احمدینژاد در روز تنفیذ ایشان هم زدم و گفتم آقای احمدی نژاد شما با پله و با برکت خون شهدا و ایثارگران رییس جمهور شدید و اگر شما برای اینها کاری نکنید مدیون خدا، قرآن، اهل بیت(ع) و خون شهدا هستید؛ شهیدان فردای پل صراط گریبان مسؤولان را خواهند گرفت که چرا به امور فرزندانشان رسیدگی نشده است.
چرا جانبازی امروز از فقر در یک حلبی آباد زندگی میکند؛ آیا عدالت این است؛ برای این عزیزانی که همه چیز خود را برای حفظ اسلام و نظام اسلامی اهدا کردند، چه کردهایم؟ کجایند آنهایی که سوسنگرد را ببینند که من سوسنگرد را با چشم خود دیدم و آن زمانی بود که سوسنگرد توسط شهید چمران فتح شد؛ پس از اینکه وارد شهر شدیم و خانه به خانه سرکشی میکردیم، صحنهای بسیار تکاندهنده را دیدم.
در یک خانه پیرزنی بود که از بس به او تعدی کرده بودند خون از بدنش سرازیر شده بود؛ مسؤولان کجا هستند که آن زن و بچهها را ببینند و کجا هستند ببینند که اینها در مقابل دژخیمان ایستادند و امروز من و شما پشت این میزها نشستهایم، قدرت یافتهایم و اینگونه زندگی میکنیم؛ اگر امروز من بنی حسینی پشت این میز نشستهام از برکت خون آن شهیدان است.
میخواهم خاک زیر پوتین رزمندگان بر سر و صورتم بنشیند
شهید آیتالله مدنی را خدا رحمت کند. وقتی رزمندهها میخواستند بروند جبهه معمولا علما در جلو حضور داشتند و پشت سر علما حرکت میکردند. ایشان قبول نکردند که در جلوی رزمندگان حرکت کنند، هرچه اصرار شد نپذیرفتند. میگفت میخواهم پشت سر رزمندهها حرکت کنم تا خاک زیر پوتین آنان بر سر و صورتم بنشیند تا فردا شفیع قیامتم شود.
ضرورت تبیین فرهنگ ایثار برای نسل چهارم انقلاب
هنوز با گذشت بیست و سه سال پس از جنگ نتوانستهایم فرهنگ ایثار را به درستی برای نسل چهارم انقلاب تبیین کنیم و بگوییم چه اتفاقی افتاد؛ پسر من دانشجوی دکترا است و خجالت میکشد به دفتر بنیاد شهید در دانشگاه برود برای اینکه دانشجویان دیگر نشانش میدهند و با کنایه میگویند این بچه شهید یا جانباز است؛ همه چیز نظام از برکت این شهدا است. امام(ره) در آن جمله معروف وقتی وارد بهشت زهرا شده بودند فرمودند «ای کاش من در کنار شما بودم».
سختترین خاطره در دوران درمان
خاطره بسیار دردناکی را از شهید کاشانی یادم مانده است؛ در شهر «دوسندولف» آلمان بستری شد و زخم بستر شدیدی هم گرفته بود. دو تا پایش را قطع کرده بودند و یک دختر بیشتر نداشت. حکم طلاق یک طرفه همسرش در آلمان و در بیمارستان به دستش رسید و آخر امر هم در بیمارستان «ساسان»، اتاقی به او دادند و آنقدر در این بیمارستان بود تا جان به جان آفرین تسلیم کرد و از این دنیای خاکی به سوی ابدیت کوچ کرد. خوشا به حال او و بدا به حال ما.
سخن پایانی یاد دوستان
هر وقت یاد دوستان میافتم از خود بیخود میشوم؛ سیدجلال سعادت کارمند صدا و سیما، شهید احمد فرجی کارمند هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران، شهید نادعلی هاشمی که معدهاش از کار افتاد، آن را برداشتند و در هر 24 ساعت تنها نیم ساعت یک قاشق غذا میخورد، شهید کاشانی و خوشا به حال آنها که رفتند و بدا به حال من که ماندم در این اوضاع و احوال، میترسم و امیدوارم با توسل به شهدا و کمک مادرم حضرت زهرا(س) از پل صراط رد شوم. /920/د101/ن
ارسال نظرات