مادر گیتی علی را از ازل آزاد زاد
ماه رجب، ماه میلاد امام علی(ع) است و هر کس به اندازه محبت خود ارادت خود را نسبت به این امام بزرگوار نشان میدهد، در این میان رقابت شاعران، برای عرض ارادت خود به این امام همام، بسیار خواندنی و جذاب است.
ماه رجب، ماه میلاد امام علی(ع) است و هر کس به اندازه محبت خود ارادت خود را نسبت به این امام بزرگوار نشان میدهد، در این میان رقابت شاعران، برای عرض ارادت خود به این امام همام، بسیار خواندنی و جذاب است.
شعرای پارسی گوی برای تبرک جستن از نام مبارک مولا علی(ع) در دیوان اشعار خود به ایراد اشعاری در وصف و ثنای امام علی پرداختهاند،
وقتی سخن از شعرای پارسیگوی دوران قدیم پیش میآید، مثنوی معروف مولوی در ذهن انسان، تداعی میشود:از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل و جان شعلهای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پختهخواران کرم رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بیتاویل این را در پذیر تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا چونک بیند آن حقیقت را خطا
خویش را تاویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهای شمهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد
صانع بی آلت و بی جارحه واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوششکار تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان وان یکی تاریک میبیند جهان
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز در تو آویزان و از من در گریز
عالم ار هجده هزارست و فزون هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان میفشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت سوی هر ویران ازآن پسمیشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو غیر بینی هیچ میبینی بگو
در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید در دل و جان شعلهای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پختهخواران کرم رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بیتاویل این را در پذیر تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا چونک بیند آن حقیقت را خطا
خویش را تاویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهای شمهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد
صانع بی آلت و بی جارحه واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوششکار تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان وان یکی تاریک میبیند جهان
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز در تو آویزان و از من در گریز
عالم ار هجده هزارست و فزون هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان میفشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت سوی هر ویران ازآن پسمیشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو غیر بینی هیچ میبینی بگو
در شعرای معاصر، گوی میدان را شهریار از همه ربود و نام خود را تا ابد بر سر زبانها جاودانه ساخت:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
اما یکی از شاهکارهای ادبی مولودیه مخمس ذوالقافیهای است که مجرد همدانی در رسای امیرالمؤمنین علی(ع) سروده است، مخمس نوعی از غالب شعری است که در آن هر بند پنج مصراع دارد که مصراع پنجم هر بند با مصراع پنجم بند دیگر هم قافیه است و چهار مصراع اول هر بند با یکدیگر هم قافیهاند و ذوالقافیه بودن آن به اعتبار دوکلمه انتهای هر مصراع است که به لحاظ ظاهر یکی هستند ولی به لحاظ معنا با هم تفاوت دارند.
شعبان علی فرزانه آزاد متخلص به مجرد همدانی در سال 1312 در همدان متولد شد و در سال 1382 در مجلس مدح امام علی(ع) پس از خواندن شعری در مدح این امام بزرگوار دیده از جهان فرو بست.
در زیر متن این شعر بینظیر را با هم میخوانیم:
ساقیا از باده اشراق درده جام جام دمبدم بخشا به من زان باده گلفام فام
کز صفای می بگیرد این دل ناکام کام گر دلآرامم شود همچون دل آرام رام
می زنم در ساحت فرهنگ با هنگام گام
در سحر گه می زند چون باده سرجوش جوش چشم باطل برگشا زان باده گلنوش نوش
بشنو این پند و به عیب دیگران سرپوش پوش از گل گلزار معنی ده بهر مدهوش هوش
تا شود از خوان فیضت دم به دم اطعام عام
گرچه افزون می کند آن دلبر طناز ناز ساقیا جامی کرم کن تا کند ابراز راز
یا رب آن شیرین تکلم را بما دمساز ساز کی نشیند بر سر از بخت همایون باز باز
آنکه ضرب تیغ او برد از بت و اصنام نام
پر زد از باغ ولایت طایر اقبال بال راست شد گر بود از غم، قامت ابدال دال
شد زبان مدعی از آن فرو اجلال لال زد زشوق عشق عاشق بهر استقبال بال
دل گرفت اکنون زدست بخت خوش فرجام جام
گر چه هجران کرده مارا از غم آن پیر پیر چون دهد آمال دل را پنجه تقدیر دیر
هرچه دلخواهت بود از شاه خیبر گیر گیر در ثنایش کس نشد از گفتن تفسیر سیر
آنکه ضرب تیغ او برد از بت و اصنام نام
مولد پاک علی در خانه معبود بود مقدمش بر رونق بیت خدا افزود زود
گشت روشن زامر حق در طالع مسعود عود شد عطا بر عاشقان از خالق موجود جود
از گل روی پسر بنمود استشمام مام
مادر گیتی علی را از ازل آزاد زاد تا به قرآن و ولایت قرب و استعداد داد
کرد از احسان دمادم خاطر ناشاد شاد تا گرفت از بهر دین از ظلم و استبداد داد
ساخت رزمش روز را بر خصم خون آشام شام
هست بر ذات و صفات حق جزاو آیینه نه غیر از اسرار ازل او را نهان در سینه نه
نقش بر دست و جبینش جز نشان پینه نه در دل هر شیعه جز حب علی گنجینه نه
مهربانتر از پدر بود آنکه بر ایتام تام
در بر شمس جمال مرتضی مقهور هور تا ابد بر رونق دین داده با منشور شور
بر سلیمان کرد او از معدلت مأمور مور گمرهان را ساخت او تا سر حد مقدور دور
زد بهم در هر کجا از خیل بداندام دام
عدل و دادش در خلافت داد بر اورنگ رنگ ساخت از کلک و بنانش عرصه بر ارتنگ تنگ
جلوه حسنش ببرد از عارض گلرنگ رنگ بر عدالت با عدالت داد پاسخ جنگ جنگ
تا نگردد پیکر نیک اختر اسلام لام
غیر وصف مرتضی دارم من از اشعار عار جز علی هرگز نمی بینم در این دیار یار
بی ولایش روز گردد همچو شام تار تار با ولایش ای مجرد چشم دل بیدار دار
دائما شیرین نما از باده احکام کام
هادی شاملو /979/ی704/ن
ارسال نظرات