سرمشقی برای ملت و دولت
به گزارش خبرگزاری رسا، خرداد ۴۰ در مشهد، کودکی به دنیا آمد تا یکی از گهوارهنشینان ۴۲ باشد؛ سربازان کوچک خمینی! همان سالهای قبل انقلاب، دکتر علی شریعتی در بسیاری از سخنرانیهای خود، از میان آن همه اسطوره شاهنامه، تنها و تنها سخن از کاوه میگفت! قهرمانی که تبار بالایی و نژاد برتری نداشت و نان از بازوی اساطیری خود میخورد!
یک آهنگر مگر چه فخری میتوانست داشته باشد، نزد جامعهای که دک و پز و کلاس را در چیزهای دیگر جستوجو میکرد؟! با این همه، دکتر علی شریعتی افسوس میخورد که چرا جز ابیات حکیم نامآور طوس، هیچجا خبری از کاوه نیست؟!
نکند کاوه، افسانهای باشد فقط در خواب و خیال فردوسی؟! نکند کاوه، نه رنگی از حقیقت داشته باشد، نه بروزی در واقعیت؟! کاوه، کاوه، کاوه! سالیانی بعد از انقلاب، افسوس دکتر به من هم سرایت کرد! نوارهای کاست شریعتی را میگرفتم و لعنت میفرستادم به بختی که کاوه را داشت و نداشت! شاهنامه را ورق میزدم و آه میکشیدم که چرا قهرمان ما تا این حد کاغذی است؟! دلم کاوه میخواست اما نه محدود در دفتر و کتاب! شریعتی خیلی زود رفت و حتی انقلاب را هم ندید، لکن افسوس فقدان کاوه تا مدتها با من بود! با من بود؛ تا آنکه کاوه را دیدم! کاوه حقیقی را! کاوه واقعی را! کاوه انقلاب اسلامی را!
صفحه چندم و خط چندم را رها کنید! سخن بر سر کاوهای است که نفس میکشید! زندگی میکرد! بزرگ شده بود! شده بود مکبر مسجد امام حسن! حالا «سرباز درون گهواره خمینی» شده بود «شاگرد کوچک سیدی معمم به نام خامنهای» که از بس خطیب بود، دل کاوه را با هر سخنرانی بیشتر میربود! باری در مشهد، پای سخن پدر و مادر کاوه نشستم! هست مصاحبهاش! چیزهایی از آن گفتوگو را قبلا برایتان نوشتهام! پدر کاوه میگفت: «محمود عاشق حضرت آقا بود! میآمد خانه و چنان با شور، از سخنرانی آقا حرف میزد که حد و حساب نداشت! یک بار چنان شعفی داشت که نگو! نگو مکبر نماز حضرت آقا شده! از همه زودتر میرفت مدرسه!
هوا هنوز تاریک بود! که چی؟! که تا زنگ مدرسه بخورد، با بچههای ناوارد، ریاضی کار کند! علوم کار کند! بچه بود و از بچگی و خواب و خوراکش میزد تا به بچههای مردم برسد! برایش لباس میخریدم و بعد میدیدم که سر از تن بچههای مردم درآورده که خیلی دارا نبودند! بعد از شهادت، معلمش آمد در خانه ما که محمودتان عجب بچهای بود! جایزه خودش را هم میداد به همکلاسیهایش! اصلا گاهی جوری امتحان را جلو میبرد که خودش اول نشود! جنگ که شد، بارها و بارها مجروح شد!
از این بیمارستان به آن بیمارستان! از این دکتر به آن دکتر! عکسهایش را در جبهه ببینید! همیشه خدا یکجایی از بدن این بچه پانسمان دارد! مرخصی نیامده، برمیگشت منطقه! ایام دانشآموزی، روی دفتر و مشق، خوابش میبرد و ایام فرماندهی، روی نقشه! گاهی نقشههایی که اجازه داشت، میآورد خانه و از بس روی آنها کار و مطالعه میکرد، همانجا خوابش میبرد! حالا با چه بدنی؟! با بدنی پر از تیر و ترکش! اعصابم خرد میشد که محمود! چه کار داری با خودت میکنی؟! میگفت حتی روی یک قطره از خون بچههای این مردم، ما مسؤولیم! خیلی از اینها دانشجو و طلبه هستند! حتی روی یک دقیقه عمرشان، ما مسؤولیم! اول، فرمانده نفسش بود و بعد فرمانده بچهها! مدتها فرمانده شده بود و چه و چه شده بود و سری در سرها شده بود و من و مادرش چیزی نمیدانستیم! از بس که بدش میآمد از منیت!»
بمیرم برای بغضهای پیرمرد، جایجای سخنانش از محمود شهید! محمود کاوه! زود رفتی و به شاهنامه انقلاب اسلامی نرسیدی دکتر شریعتی! و الا کاوه را عوض فلان صفحه فردوسی، در اوج قله حاجعمران میدیدی! و عوض افسانه، شهید میدیدی! شهید شهریور! باید هم هنگام سخن از شاگرد شهید خود، بغض کنند حضرت آقا! أین عمار؟! کجایی محمود من؟! کجایی کاوه؟!
گاه با خود زمزمه میکنم چیست دستاورد انقلاب اسلامی؟! شهریاری ما را به غنیسازی رساند و طهرانیمقدم به موشک و آن دکتر به نانو و این استاد به بلوغی در علم پزشکی و مدیری به راه و مسؤولی به بزرگراه و این همه تجهیز در زمینههای مختلف و این همه خودباوری و این همه متخصص و این همه رشد و تعالی، آنهم با وجود جنگی که اوایلش حتی سیمخاردار هم نداشتیم و حالا اما این جمهوری اسلامی است که «خاورمیانه جدید» را باب دل مقاومت و به کوری چشم اسرائیل، ترسیم میکند اما «دستاورد انقلابی اسلامی» را زیبندهتر آن است در پرورش مردانی بدانی که اگر اصفهانی بودند، شدند خرازی و همت و ردانیپور! و اگر تهرانی بودند، شدند وزوایی و ورامینی و حاجاحمد!
و اگر مشهدی بودند، شدند چراغچی و صیاد! و صدالبته همین محمود کاوه! شهید داریم، آن هم چه شهیدی؛ آنوقت جماعتی هستند که عوض انجام تکلیف، ضمن سوءاستفاده از یک پلاکارد غلط، کاسبی با نعش سیاستمداری میکنند که بعد از آن همه ادعا، آنطور مرد! لیکن گمانم روز مرگ عالیجناب، آن روز بود که نام و نامه خودش را برتر از رأی مردم دید! کأنه مردم، تا آنجا خوبند که به ما رأی بدهند! خون امثال کاوه بریزد پای صندوق آرا و تو برداری از آن متوهم، حمایت کنی که هنوز انتخابات تمام نشده، اعلام پیروزی کرد! ما اما درگیر شهدا هستیم! نورخواران و نورآشامان سفره رزق خداوند! شنیدم من هم سخنان دیروز رئیس قوه مجریه را! حتی مجلس علی لاریجانی را هم راضی نکرد!
آقای روحانی! شگفتا که هنوز هم حرف از «باید» میزنی! یک چیزی هست لابد که حتی صدای امیدواران به دولت شما هم درآمده! با حرف اگر قرار بود اصلاح شود امور، محمود کاوه نمیرفت پیرانشهر! الساعه چند سال است شما رئیس قوه مجریه هستی؟! ما را فرماندهای بود که عرق داشت روی قطرات خون بچههای مردم، روی وقت جگرگوشههای ملت! شما بگویید در قبال عرق کارگر ایرانی، چه کردید؟! واضح است این حجم از واردات، کارگر ما را بیکار میکند! دیگر فکر کنم همه رسیدیم به آن سخن ایام مناظرهها که درختی که ۴ سال ثمر ندهد، بعد از آن هم نمیدهد! کاوه آنجور دانشآموزی بود که آنجور سرداری شد! آنجور شاگردی بود که آنجور استادی شد! دیگر دیروز همه فهمیدند بعضیها اساسا این کاره نیستند! و اشتباهی پشت این رل نشستهاند!
جا دارد به حرمت خون همه شهیدان، برگردیم به قانون! به مر قانون! از شورای نگهبان گرفته تا مردم! بله! آنچه دیروز شنیده شد، آخر و عاقبت رأی بنا به میل سلبریتیهاست! شکمی که رأی بدهی، شکمت نخستین قربانی است! جا دارد برگردیم به شهدا! سلام و درود خدا بر سردار شهید محمود کاوه! از ۴۰ تا ۶۵ چند سال میشود؟! باور میکنید کاوه فقط ۲۵ سال از خدا عمر گرفت؟! عمدی دارم در نوشتن از شهدا، بلکه توهم نزنیم این مسؤول کارنابلد و آن دستاندرکار حراف، محصول نظام هستند! اگر من و شما انتخابات را کردیم دوگانههای موهوم، باید هم هنگام سخنرانی حضرات، دلمان برای امثال کاوه، تنگ شود! دل حضرت آقا را که دیگر نگو! بله! به شهادت محسن حججی، هنوز هم احمد کاظمی زنده است و هنوز هم محمود کاوه زنده است اما وای بر ما که «مردان حرف» را به «مدیران عمل» برتری میدهیم!
«تهدید» در فلان پلاکارد مسخره نیست! در از دست رفتن فرصتهاست! ۹۲ و ۹۳ و ۹۴ و ۹۵ و ۹۶ و ۹۷ و برای آنکه دودستی و محکمتر بزنی به سرت، ذکر میکنم دوباره که شهید محمود کاوه، موسم شهادت، تنها و تنها ۲۵ سال داشت! بیا و بنشین پای سخن مادر شهید: «محمود همهاش ۲۵ سال در این دنیا زندگی کرد! گاهی با خودم فکر میکنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازه پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت و مبارزه داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟!
بیا! این آلبوم عکسهای محمود! شما خودت ببین دیگر! یا با عصاست، یا دستش را گچ گرفتهاند، یا گلویش باندپیچی شده، یا انگشتان دستش را بسته، یا دل و رودهاش زده بیرون… واقعا کمتر عکسی از محمود در جبهه هست که بدنش سالم باشد! آن وقت برای فلان عمل جراحی، همه عقلا صلاح را بر آن دانستند که محمود حتما باید برود لندن، جگرگوشهام عصبانی شد: مگر در ایران پزشک نیست که من خودم را ببرم زیر تیغ جراح اجنبی؟! همینجا تیر خوردهام، لازم به جراحی باشد، همینجا هم عمل میشوم، تمام!» نه اما! این متن، هنوز تمام نشده! دلم میخواهد همینطور پشتسر هم بنویسم؛ «محمود کاوه»!
عاقبت، چند روز دیگر اول مهر است و مشقی و سرمشقی لازم است همه ما را! همه ما را! خدا اول صبرش را به آدمی بدهد، بعد بصیرتش را! که بصر بیصبر، غالبا منجر به دفاع بد از آرمان درست میشود! ما حزباللهیها هم گاهی دور از محمود کاوه هستیم! کاوه شلوغ نبود! دروغ نبود! اهل هیجان نبود! مطالبه اگر داشت، مطالعه هم قطعا داشت! با سطحینگری و مبارزههای نمایشی و خوانشهای اینستایی و بعضا به دور از اخلاق، راه کاوه پیموده نمیشود! پدر شهید میگفت: «یک بار این اواخر دیدم چند تا کتاب هم گذاشته در ساکش! علت را پرسیدم! گفت گاهی برای بچهها حرف میزنم! بیمطالعه که نمیشود!» یعنی دوست دارم باز هم ادامه دهم و مدام بنویسم؛ محمود کاوه... ./۹۶۹//۱۰۲/خ
منبع: وطن امروز