خاطرات تبعید رهبر انقلاب به ایرانشهر به روایت دو شاهد عینی
به گزارش خبرگزاری رسا، پیش خودشان گفتهبودند تبعید یک روحانی شیعه به شهری که اکثریت ساکنانش را اهل تسنن تشکیل میدهند، ترفند خوبی برای منزوی کردن اوست. حساب و کتابهایشان میگفت: سمپاشی بدخواهان خارجی و عوامل داخلیشان آنقدر روابط شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان را تیره و تار کرده که هیچکس در ایرانشهر به این تبعیدی دردسرساز شیعه روی خوش نشان نخواهد داد. حساب همهچیز را کردهبودند جز کیمیای محبت. سیل غیرمنتظره تابستان سال 57 آمد و تمام معادلات را در پرونده تبعید آن روحانی خستگیناپذیر بر هم زد. او داوطلبانه، پرچمدار امدادرسانی به سیلزدگان مظلوم ایرانشهری شد و در تمام آن 50 روز سخت که برای رفع مشکلات آنها به آب و آتش میزد، لحظهای به این فکر نکرد که کمکها به دست سیلزدگان شیعه میرسد یا اهل تسنن. به علمای اهل سنت ایرانشهر پیشنهاد کردهبود فاصله میان دو روایت عید میلاد پیامبر مهربانی(ص) در نگاه شیعه و اهل تسنن را بهعنوان «هفته وحدت» جشن بگیرند اما سیل، پیشدستی کرد در چراغانی دلها با ریسه محبت. و همین محبت و نوعدوستی بیریا، باطلالسحر نقشههای ساواک و شهربانی شد و تبعیدی ناآشنای دیروز را به ناجی مهربان و دوستداشتنی بدل کرد که قلعه دلی نماندهبود که فتح نکردهباشد...
42 سال از آن روزها میگذرد و پرچم محبت آیتالله سید علی خامنهای همچنان بر فراز قلعه دلهای اهالی ایرانشهر و همه سیستان و بلوچستان بالاست و هنوز هم یادآوری خاطرات ایام تبعید ایشان در سالهای 56 و 57، کام مردمان باصفای آن دیار را شیرین میکند. به بهانه هفته وحدت، پای صحبت «احمد بامِری» و «عبدالغنی دامِنی»، از اهالی باصفای سیستان و بلوچستان نشستهایم تا برایمان درباره مشاهداتشان از فعالیتهای وحدتآفرین مهمان عزیز آن روزهایشان بگویند.
دیدار در «بَزمان» به یاد قهرمانان مبارزه با استبداد
ازوقتی یادش میآید، برایش از ناسازگاری اجدادش با اهالی استبداد و ظلم گفتهاند؛ از «سید حسن خان سجادی»، جد مادریاش که همقطار شهید مدرس در مجلس و از مخالفان رضاخان بود، از ایل و تبارش که همیشه حامی و پناه مردان دین بودند. «احمد بامِری» 55 ساله غبار میگیرد از خاطرات نوجوانیاش و ما را میبرد به روزهایی که یک تازهوارد، حال و هوای شهرشان را عوض کرد: «آقا که به ایرانشهر تبعید شدند، من یک نوجوان 14 ساله بودم. ما در شهر «بَزمان» در جنوب غربی استان سیستان و بلوچستان زندگی میکردیم. این شهر که در حدود صد کیلومتری ایرانشهر قرار دارد، اولین مکانی بود که آقا بعد از استقرار در ایرانشهر، برای گسترش ارتباطاتشان با مردم در آن حضور پیدا کردند. آن روز را خوب یادم است. ساعت حدود 9:30، 10 صبح بود که آقا بهاتفاق تعدادی از آقایان ازجمله آقای «معین الغربا» که روحانی منطقه بود و در زاهدان سکونت داشت، به بزمان آمدند و در قدم اول به منزل پدر من، «رودین خان بامری» سر زدند که همیشه محل مراجعه روحانیونی بود که در ایام محرم و ماه رمضان برای تبلیغ به منطقه میآمدند.
من در را باز کردم. از جمع افرادی که پشت در بودند، فقط آقای معین الغربا را میشناختم چون رفتوآمدش به آن منطقه زیاد بود. سراغ پدرم را که گرفتند، داخل رفتم و به زبان خودمان به پدرم گفتم: بابا! تعدادی از «شیخ»ها آمدهاند. پدرم گفت: بگو بفرمایند داخل. درِ این خانه همیشه به روی آقایان روحانی باز است. برگشتم و پیغام پدرم را رساندم اما این بار خود آقا گفتند: بچه جان! بگو پدرت بیاید. ما از آن روحانیون نیستیم! آقا چون به آن منطقه تبعید شدهبودند، انگار میخواستند اول ببینند پدرم تمایل دارد با ایشان تعامل داشتهباشد و در آن شرایط حساس کشور در اواخر سال 56 آیا ترس و واهمهای از این کار ندارد؟ خلاصه به پدرم گفتم: داخل نمیآیند. پدرم دم در آمد و تا آقا را دید، گفت: سید جان! قربان جدت شوم. شما عمامه پیغمبر بر سرتان است. چرا داخل نمیآیید؟ آقا گفتند: شما نمیترسید که تعدادی از روحانیونی که فعالیت سیاسی دارند، به خانهتان بیایند؟ پدرم در جواب گفت: من حاضرم خونم در راه امام حسین(ع) ریختهشود. آقا دست روی شانه پدرم گذاشتند و خطاب به همراهانشان که اگر درست یادم باشد، آقای «راشد یزدی» هم در میانشان بود، گفتند: آقایان! جای ما در همین خانه است.»
رودین خان! هنوز شهید نشدی که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟!
مِهر آن سید ناشناس همینقدر ساده در دل رودین خان و اهل خانه و ایل و اقوامش افتاد و هرچه گذشت، بیشتر و ماندگارتر شد. احمد آقا دوباره برمیگردد به آن روز فراموشنشدنی و میگوید: «یادم است آن روز آقا نماز را در مسجد همان محدوده خواندند و ناهار هم در منزل ما ماندند. ساعت حدود 3 بعدازظهر بود که عزم رفتن کردند. پدرم گفت: نمیگذارم بروید. این رسم ما نیست. مهمان باید یکی دو روزی بماند و ما ببریمش برای سیر و سیاحت در این محدوده و از او پذیرایی کنیم. آقا گفتند: باید به ایرانشهر برگردیم چون سر ساعت 5 باید در شهربانی باشم و اعلام حضور کنم. پدرم پرسید: چرا؟ جریان چیست؟ تازه آن موقع بود که ما متوجه شدیم آقا به ایرانشهر تبعید شدهاند.
عکسالعمل پدرم جالب بود. تا موضوع را متوجه شد، به آقا گفت: پس حالا که اینطور است، سید بگویید چه کسی شما را اذیت میکند؟ رییس شهربانی؟ مسئول ساواک یا رییس ژاندارمری؟ هرکدام باشد، حاضرم با اسلحهام بزنمش! آقا گفتند: نه آقای رودینخان. همه اینها یک روز میآیند سمت ما. آقا که جدیت پدرم را در دفاع از یک روحانی مخالف حکومت دیدند، گفتند: با این حرفها و کارها، میکشند شما را... پدرم با لبخند گفت: اگر یک روز شما پیروز شدید و من کشته شدهبودم، یک خیابان را به اسمم نامگذاری کنید. بعد از پیروزی انقلاب، هر وقت به تهران و ملاقات آقا میآمدیم، آقا تا پدرم را میدیدند، با خنده و به مزاح میگفتند: رودینخان! هنوز شهید نشدهای که یک خیابان به یادت نامگذاری کنیم؟...»
خلاصه پدرم رضایت داد مهمانان بروند. آقا و همراهان به ایرانشهر برگشتند اما دوری ما زیاد طول نکشید چون همان فردایش، من و پدر و برادر کوچکترم راهی ایرانشهر شدیم. یک فردی به نام «میر کازِهی» که استوار شهربانی بود، بهعنوان نگهبان دم در خانه آقا تعیین شدهبود. تا خواستیم برویم به سمت خانه آقا، جلوی راه پدرم را سد کرد و گفت: کجا؟ پدرم گفت: میرویم دیدار سید. گفت: نمیگذارم. جر و بحثشان بالا گرفت و همینکه با هم درگیر شدند، آقا در خانه را باز کردند و تا ما را دیدند، به استوار میرکازهی گفتند: بگذارید بیایند داخل. او در جواب گفت: آقا من نگهبان و حافظ جان شما هستم. آقا گفتند: شما اگر ما را نکشید، اینها نمیکشند. اینطور بود که توانستیم وارد خانه آقا شویم. آن روز مهمان خانه آقا بودیم و این شروع ارتباطات ما و اهالی بزمان با آقا بود. دیگر یکی از برنامههای آقا، حضور در بزمان شد. میآمدند و پدرم و برادر بزرگترم ایشان را به نقاط مختلف شهر میبردند تا با مردم آشنا شوند. برادر بزرگترم، عبدالمجید که آن موقع سال چهارم دبیرستان بود، یکی از جوانان انقلابی بزمان بود که به خاطر فعالیتهایش، فراری شده و تحت تعقیب بود. او هم تا از حضور آقا در ایرانشهر باخبر شد، به جمع یاران ایشان ملحق شد و دیگر مدام در کنارشان بود.»
تا دختر عمو خوب نشود، به خانه نمیروم
«مادرم سادات بود و به همین خاطر، آقا از ایشان با عبارت «دختر عمو» یاد میکردند. یکبار که آقا به بزمان آمدهبودند، برادرم شب ایشان را به منزلمان آورد و برای شام نگهشان داشت. از قضا آن شب مادرم ناخوشاحوال بود. برادرم مرتب از اتاق بیرون میآمد تا به مادرم سر بزند. آقا گفتند: آقا مجید! جریان چیست؟ برادرم گفت: اول شام بخوریم، بعد عرض میکنم. آقا گفتند: نه. اول بگو چه اتفاقی افتاده. وقتی برادرم گفت: مادرم بیمار است، آقا گفتند: چرا زودتر نگفتی؟ آن روزها امکانات بسیار کم بود. ما در بزمان برق نداشتیم، ماشین هم پیدا نمیشد. آقا کمک کردند مادر ما را با ماشین خودشان به درمانگاه بردند و هرچه برادرم گفت: آقا شما به منزل بروید، قبول نکردند و گفتند: تا از وضعیت سلامت دخترعمو مطلع نشوم، نمیروم. به درمانگاه هم که رسیدیم، خودشان رفتند تمام کارهای پذیرش و... را انجام دادند و بعد هم با دکتر صحبت کردند. دست آخر هم مادر را به خانه برگرداندند. آقا در ایام تبعید، اینطور به مردم محبت میکردند. ارتباطشان با اهالی بزمان هم ادامه داشت تا اینکه مقامات محلی به این برنامه حساس شدند و آقا دیگر نتوانستند به بزمان بیایند.»
«عبدالغنی دامنی»
گمشدهام را کنار باجه تلفن چهارراه «نور» پیدا کردم!
حالا نوبت «عبدالغنی دامِنی»، برادر اهل سنت است که با مرور خاطراتش، ما را در تونل زمان بیش از 40 سال عقب ببرد و از روزهایی بگوید که شهر و استانش داشت در مسیر یک تحول مبارک حرکت میکرد. او که از اولین تحصیلکردههای ایرانشهر و جنوب استان سیستان و بلوچستان محسوب میشود، میگوید: «22، 23 ساله بودم که با آیتالله خامنهای ملاقات کردم. آن روزها تازه از دانشسرای عالی (تربیت معلم) زاهدان در رشته ادبیات فارسی فارغالتحصیل شدهبودم. من با انجمن اسلامی آیتالله «کفعمی» زاهدان که علما در آن رفتوآمد داشتند و اعلامیههای امام(ره) به آنجا میرسید، ارتباط داشتم و در آن مرکز فعالیت ادبی و سیاسی میکردم. از طریق همین انجمن هم مطلع شدم آقا و چند نفر دیگر به ایرانشهر تبعید شدهاند. از همان موقع مشتاق بودم به ایرانشهر بروم و با ایشان دیدار کنم. اما جا و مکان دقیقشان را نمیدانستم و با توجه به جو سیاسی خاص آن روزها، احتیاط میکردم و نمیتوانستم در این زمینه بهصورت علنی پرسوجو کنم. اما یک روز که به ایرانشهر رفتهبودم تا از آنجا به زادگاهم، «محمدآباد»(«محمدان» فعلی) بروم، موقع گذر از چهارراه «نور» چند نفر روحانی که نزدیک باجه تلفن نشسته و منتظر بودند نوبتشان برسد، توجهم را جلب کردند. حدس زدم این آقایان، همان افرادی هستند که دنبالشان میگشتم. به بهانه تلفن کردن به آنها نزدیک شدم و سر صحبت را با حضرت آقا باز کردم. این اولین دیدار ما بود که خیلی اتفاقی پیش آمد.»
استاد دامِنی که تدریس در دانشگاهها و دبیرستانهای ایرانشهر را در کارنامه دارد، در ادامه میگوید: «در همان مکالمه کوتاه به آقا گفتم: دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم. آقا هم از درس و مطالعاتم پرسیدند و وقتی شنیدند فارغالتحصیل دانشگاه هستم، خوشحال شدند. بعد سئوال کردند: چه کتابهایی میخوانی؟ وقتی گفتم کتابهای دکتر علی شریعتی را میخوانم، بیشتر خوشحال شدند و گفتند: مادر من، «تفسیر نوین» محمدتقی شریعتی، پدر دکتر شریعتی را خیلی دوست دارند، تفسیر خوبی است. در ادامه از پدرم پرسیدند. گفتم: پدرم، روحانی و درواقع، «مولوی» هستند و در محمدآباد سکونت و فعالیت دارند. آقا گفتند: اگر ما به محمدآباد بیاییم، مشکلی پیش نمیآید؟ گفتم: نه. شما مهمان هستید و قدمتان روی چشم.»
مباحثه با مولوی «محمدآباد» با چاشنی خاطرات هندوستان!
«یک روز که آقا به سد «بمپور» رفتهبودند، تصمیم میگیرند سری هم به محمدآباد که در یکی دو کیلومتری سد است، بزنند. آنجا در محمدآباد براساس اطلاعاتی که از من گرفتهبودند، سراغ خانه پدرم، مولوی «عبدالغفور دامنی» را میگیرند. با توجه به جو اختناقی که آن روزها وجود داشت، مردم ابتدا میترسند که یک روحانی شیعه با مولوی آنها چه کار دارد؟! خلاصه برادر کوچکترم را خبر میکنند و میگویند: این آقایان با پدرت کار دارند. برادرم آقا و همراهانشان را به خانهمان میبرد. پدرم از ایشان استقبال و پذیرایی میکنند و با آقا درباره مسائل جهان اسلام مخصوصاً هندوستان صحبت میکنند. انتخاب هندوستان به این دلیل بود که پدرم در هندوستان تحصیل کردهبود و از این کشور شناخت داشت. آقا هم در این زمینه کتاب نوشتهبودند. اینطور بود که درباره مبارزه علمای هندوستان علیه استعمار انگلیس به بحث و تبادلنظر پرداختند.»
منتظرم استاد دامنی از مواجههاش با آقا در خانه پدری بگوید اما داستان در مسیر دیگری پیش میرود: «از قضا آن روز من برای کاری به زاهدان رفتهبودم و در خانه نبودم. آقا از من سراغ میگیرند و متوجه میشوند در منزل نیستم. وقتی برگشتم و پدرم ماجرا را برایم تعریف کرد، تصمیم گرفتم خودم به دیدار آقا بروم. به ایرانشهر رفتم و منزل آقا را پیدا کردم. خود آقا در را برایم باز کردند و به داخل خانه دعوتم کردند. آن روز آقا با چای و شیرینی از من پذیرایی کردند و وقتی سر صحبت باز شد، ایشان از کتابهایی که علیه اهل سنت و شیعه نوشتهمیشد، اظهار نگرانی کردند و گفتند رژیم هم به این اختلافات دامن میزند. من گفتم: دشمن اصلی ما، استکبار جهانی و صهیونیسم بینالملل است و آنها هم شیعه و سنی سرشان نمیشود و برایشان فرقی نمیکند. حضرت آقا از این صحبت من خیلی استقبال کردند و خوشحال شدند و گفتند: اینجا بمان تا با هم علیه رژیم مبارزه کنیم.»
سفید کردهای آقای دامنی...
«مدتی بعد مجبور شدم به سربازی بروم و ارتباطم با آقا قطع شد اما خوشحال بودم که دیدار اتفاقی من و ایشان باعث شد آقا به محمدآباد بیایند و با مردم آنجا آشنا شوند و همین مسئله به ایشان برای برقراری ارتباط با اهل تسنن کمک کند. آقا به دیدار علما و ریشسفیدان اهل سنت رفتند، آنها هم از ایشان استقبال کردند و هر روز این ارتباطات و مهر محبت میان آنها بیشتر شد، طوری که دیگر مردم ایشان را از خودشان میدانستند. و این درست برخلاف خواست رژیم بود که فکر میکرد تبعید آقا به یک منطقه سنینشین به تشدید اختلافات و چنددستگیها منجر میشود. حضرت آقا وقتی در سال 64 و در زمان ریاست جمهوریشان به سیستان و بلوچستان آمدند، از آن مقطع یاد کردند و گفتند: زمانی که خبری از اتحاد شیعه و سنی نبود، ما با علمای اهل سنت این استان ازجمله مولوی دامنی، وحدت عملی داشتیم.»
داستان دیدارهای استاد عبدالغنی دامنی با آیتالله خامنهای به همینجا ختم نمیشود. 25 سال بعد از ملاقات اول، یکبار دیگر فرصت دیدار نزدیک نصیب استاد میشود: «سال 81 که آقا بهعنوان رهبر انقلاب به ایرانشهر سفر کردهبودند، توانستم خدمت ایشان برسم و کتابی که نوشتهبودم (کتاب «سیمای تاریخی بلوچستان») را تقدیمشان کنم. آقا تا مرا دیدند و گفتم: عبدالغنی هستم، فوری شناختند و گفتند: سفید کردهای! و خطاب به اطرافیانشان گفتند: ایشان، آقای دامنی، یکی از روشنفکران مسلمان بلوچ بودند که در ایام تبعید با هم دوست شدیم. بعد به دیدار پدرشان در محمدآباد رفتیم و با هم نان و ماست خوردیم و... خلاصه یادی از آن روزها کردند. من خیلی خوشحال شدم و مردم هم خیلی تعجب کردند که آقا چطور مرا میشناسند. من تا آن موقع، هیچکجا موضوع آن ملاقات و آشناییمان با آقا را مطرح نکردهبودم. در آن دیدار، آقا پرسیدند: چه میکنی؟ گفتم: دبیر هستم و تدریس میکنم. یک کتاب هم نوشتهام که تقدیمتان کردهام. آقا هم خوشحال شدند.»
سیلِ وسط تیر ماه همهچیز را شست و برد؛ حتی اختلافات را
نقطه عطف ایام تبعید آیتالله خامنهای در ایرانشهر، اتفاق تلخی بود که در حالت عادی یک بلای طبیعی و مصیبت به حساب میآید اما در آن روزها نوعدوستی و تدبیر ایشان، همان مصیبت را هم به نعمتی شیرین بدل کرد. در آن روز گرم تیر ماهی سال 57 که مصادف با مبعث رسول اکرم(ص) هم بود و تعداد زیادی از اهالی ایرانشهر در مسجد آل رسول(ص) جمع شدهبودند تا بعد از نماز جماعت مهیای جشن شوند، تنها چیزی که به ذهن مردم خطور نمیکرد، وقوع سیل بود. اما این اتفاق عجیب رقم خورد و شهر را در بهت و مصیبت بزرگی فرو برد. آب، تا جایی که میتوانست قدرتش را به رخ کشید و هشتاد درصد خانهها را تخریب کرد. در بیتفاوتی و بیعملی مسئولان پایتختنشین حکومت پهلوی و حتی مسئولان استانی، مردم ماندهبودند و بیپناهی و گرسنگی. در این میان، تنها کسی که پاشنههای همتش را برای امدادرسانی به مردم سیلزده ورکشید، همان غریبه تازهوارد بود. همان روحانی تبعیدی که در روزهای اول حضورش در ایرانشهر، مردم حتی از سلام کردن به او هم امتناع میکردند. اما آبی که همهچیز را شسته و بردهبود، کمک کرد غبار تردید و بیاعتمادی هم ازدل مردم ایرانشهر شستهشود و در آینه دلهایشان بهتر بتوانند این مهمان دلسوز را ببینند و بشناسند.
احمد بامری که آن روزها را خوب به یاد دارد، میگوید: «خبر سیل ایرانشهر که به ما رسید، خودمان را به این شهر رساندیم. همهجا در محاصره آب بود. ارتفاع آب در خیابانها به حدود یک متر میرسید. در اثر آن سیل ویرانگر، بسیاری از خانهها که اغلب خشت و گلی بودند، تخریب شده و اهالی شهر و روستاهای اطرافش همهچیزشان را از دست دادهبودند و حتی لباسی برای پوشیدن نداشتند. بعد از ورود به شهر، خبردار شدیم آقا مسجد آل رسول(ص) را به مرکز پشتیبانی و کمک به مردم سیلزده تعیین کردهاند. به مسجد که رسیدیم، دیدیم آنجا هم دست کمی از خیابانها ندارد. آب تا ایوان مسجد بالا آمدهبود. آقا موضوع سیل را به دوستانشان در مشهد و یزد اطلاع داده و از آنها برای مردم سیلزده کمک فوری خواستهبودند. اینطور شد که خیلی زود کامیونهای حاوی نان و خرما و پنیر و... به ایرانشهر رسید. شیر و خورشید آن زمان (هلال احمر فعلی) با همکاری ساواک میخواست جلوی کار آقا و همراهانش را بگیرد. میگفتند این کارها باید از طریق دولت انجام شود. آقا گفتند: این کمکها را مردم فرستادهاند و خودمان باید توزیع کنیم. شما دولتیها هم خودتان به سیلزدگان کمک کنید.»
مصیبتی که با محبت آقا، تبدیل به نعمت شد
«در روزهای اول، آقا خودشان عبا روی دوش میانداختند و شخصاً برای سرشماری به خانههای سیلزده میرفتند. فهرست نیازهای مردم تهیه میشد و بر اساس همان فهرست هم مواد خوراکی بین خانوارها توزیع میشد. چند روزی که گذشت و خبر در سراسر کشور پخش شد، تعداد زیادی از دانشجویان هم از مشهد و کرمان به ایرانشهر آمدند تا در کار توزیع کمکها در میان سیلزدگان به آقا و یارانشان کمک کنند. در آن روزهای سخت، یک اتفاق مهم افتادهبود؛ همه مردم از شیعه و سنی جذب آقا شدهبودند. میدانید چرا؟ آقا در کمکرسانی به مردم، تبعیض قائل نمیشدند. هر چیزی که از یزد و مشهد و کرمان میرسید، آقا بهطور مساوی میان مردم اهل سنت و مردم شیعه توزیع میکردند. همه مردم در نظرش یکسان بودند. آقا غمخوار مردم بودند. یادم میآید یک بچه بلوچ در سیل، مرده بود. شنیدم آقا وقتی آن بچه معصوم را در بغل پدرش دیدهبودند، خیلی ناراحت شده و بهشدت گریه کردهبودند. آقا دلشان میسوخت و میگفتند: حکومت به این مردم رسیدگی نمیکند. همین کمکها و دلسوزیها باعث شد ایشان محبوبیت خاصی در میان مردم پیدا کند.»
احمد آقا در همه این سالها هر وقت به تیر و مرداد سال 57 برمیگردد، هر بار مطمئنتر میشود که آنچه در آن روزها در ایرانشهر اتفاق افتاد، اتفاقی نبود: «همه آن ماجرا، خواست خدا بود. مصیبت سیل در آن سال، مِهر یک روحانی شیعه را چنان در دل مردم اهل سنت ایرانشهر انداخت که به فداییان او تبدیل شدند. همین حالا و بعد از 41 سال اگر به ایرانشهر بیایید و از سیل ویرانگر سال 57 بپرسید، چیزی که در ذهن آنها باقی مانده، لطف و محبتهای آقاست و حرف مشترک همه مردم این است که: خدا از عمر ما کم کند و به عمر رهبر اضافه کند.»
به برکت وجود آقا، دوباره یک خانواده شدیم
«روزهای پس از سیل، اوضاع طوری پیش رفت و مراجعه مردم آنقدر به آقا زیاد شد که حکومت ترسید. واقعیت این بود که همه برنامههایشان به هم ریختهبود. آنها آقا را به محدودهای تبعید کردهبودند که اغلب ساکنانش از اهل سنت بودند که به خیال خودشان اسباب ناراحتی ایشان را فراهم کنند. اما حالا میدیدند همان مردم؛ از بزرگان و مولویها (علمای بزرگ اهل سنت) گرفته تا مردم عادی به دوستان و طرفداران آقا تبدیل شدهاند. البته این محبت، دوطرفه بود. آقا برای ارتباط با بسیاری از مولویها پیشقدم شدند و با آنها برای دوستی و اتحاد بیشتر اهل سنت و شیعه صحبت کردند. آقا آنقدر به مردم ایرانشهر علاقه پیدا کردهبودند که میگفتند: من از ایرانشهر هستم و ایرانشهر از من است. بارها هم گفتند: اگر در زمان تبعید، اتفاقی برای من افتاد، مرا در همین ایرانشهر دفن کنید.»
هنوز هم یادآوری خاطرات آن روزها برای احمد بامری، شیرین است؛ به شیرینیِ دور هم جمع شدن دوباره اعضای یک خانواده: «تا قبل از اینکه آقا به ایرانشهر تشریف بیاورند، مردم شیعه و سنی هرکدام برای خودشان زندگی میکردند و کاری به کار هم نداشتند. اهل سنت به مسجد شیعیان نمیرفتند و شیعیان هم سراغی از مساجد اهل سنت نمیگرفتند. اما محبتهای آقا و شیوه رفتاریشان در سیل که هیچ تبعیضی میان شیعه و سنی قائل نمیشدند، همه اینها را کنار زد و باعث شد هر دو گروه در کنار هم قرار بگیرند. بعد از آن و تا همین امروز، هم ما در مراسم و برنامههای مذهبی اهل سنت شرکت میکنیم، هم آنها به مراسم مذهبی ما میآیند. طبق ابتکار آقا در پایهگذاری هفته وحدت، جشن میلاد پیامبر(ص) را هم با هم جشن میگیریم. و همه اینها به برکت وجود آقا و آن تلاشهای وحدتآفرینشان بوده است.»
اختلاف شیعه و سنی، از آن طرف مرزها وارد سیستان و بلوچستان شد
«تا اوایل دهه 50 شیعه و سنی بدون مشکل در سیستان و بلوچستان در کنار هم زندگی میکردند. جدایی و اختلاف اصلاً بیمعنی بود. خوب که نگاه میکردید، ممکن بود در خانواده ما که شیعه هستیم، 5 نسل قبل، بیبی بزرگمان اهل سنت بودهباشد. اهل تسنن هم با ما بسیار نزدیک بودند. مثلاً در مراسم عاشورا همراه با ما سینهزنی میکردند و از غذای نذری ما میخوردند. یعنی زندگی اهل سنت و شیعه تا این حد در هم گره خوردهبود. اما کمکم نفوذیهایی از طرف دولت سعودی و گروههای تکفیری در پاکستان که تفکراتشان نشأتگرفته از تفکرات انگلیسی بود، در سیستان و بلوچستان رخنه کرده و شروع به اختلافافکنی کردند. لطف خدا بود که آقا در سال 56 و 57 به ایرانشهر آمدند و بذر اتحاد میان شیعه و سنی را دوباره در دلها کاشتند و الحمدلله این اتحاد هنوز هم پابرجاست.»
استاد «عبدالغنی دامنی» در تکمیل صحبتهای احمد بامری میگوید: «میتوان گفت همیشه ندای وحدت در میان علمای شیعه و سنی بلند بوده است. بهطور مثال، سالها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مولوی «عبدالعزیز مولازاده»، در جهت وحدت شیعه و سنی فعالیت میکرد و با وجود تبلیغات منفی که وجود داشت، هیچوقت مشکلی میان برادران شیعه و برادران اهل سنت پیش نمیآمد. میدانید، افراط و تفریط است که ما را از هم دور میکند. اگر به مشترکاتمان و آنچه قرآن و رسول خدا(ص) به ما فرموده، فکر و عمل کنیم، مهر و محبت در میانمان حاکم میشود و سد محکمی در مقبل دشمنان اسلام میشویم.»
2500 نیروی اهل سنت، مرزبان ایران اسلامی هستند
ذهن احمد بامری پر است از مصداقهای این وحدت شیرین. نفسی تازه میکند و میگوید: «مردم سیستان و بلوچستان، قدر این وحدت را میدانند و برای حفظش تلاش و ازخودگذشتگی میکنند؛ هم شیعه و هم اهل سنت. حتی میتوانم بگویم اهل سنت از ما هم بیشتر در این زمینه دقت دارند و گوش به فرمان رهبر هستند. به عنوان مثال، مولوی «جنگی زِهی»، اولین کسی بود که در منطقه «سرباز» در مقابل گروههای وهابیت و تکفیری و گروه عبدالمالک ریگی ایستاد. بسیاری از مولویهای آن طرف مرز بهخاطر این کار او را تکفیر کردند و عاقبت هم ترور و شهید شد. اما خون ایشان باعث شد جلوی عملیاتهای انتحاری گرفتهشود.»
او یادی هم میکند از یک فرمانده سرافراز که خون پاکش، وحدت شیعه و سنی را بیش از پیش بیمه کرد: «سردار شهید شوشتری، بعد از آقا، دومین فردی بود که خودش را وقف وحدت شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان کرد. ایشان میگفت: من آمدهام که شاید با ریختهشدن خونم، اتحاد شیعه و سنی در سیستان و بلوچستان محکمتر شود. همینطور هم شد. الان تمام مرزهای استان در دست بچههای اهل تسنن است و آنها دارند برای دفاع از مرزهای جمهوری اسلامی ایران فداکاری میکنند و شهید میشوند. جالب است بدانید 2500 نفر از برادران اهل سنت؛ از مولوی تا نیروهای عادی، عضو سپاه هستند و از مرزها پاسداری میکنند. اولین شهدای اهل تسنن هم از سیستان و بلوچستان بودند. ما 7 شهید مدافع حرم هم داریم که دو نفر از آنها از برادران اهل سنت هستند. همه اینها نشاندهنده آگاهی مردم سیستان و بلوچستان است و البته همه اینها ناشی از برکت راهنماییها و توصیههای آقاست که هنوز و همیشه روی حفظ وحدت شیعه و سنی تاکید میکنند.»
صحبت پایانی احمد آقا، گلایه و دلسوزی و درخواست را با هم دارد: «مردم سیستان و بلوچستان اهمیت اتحاد را میدانند و همیشه حافظ این وحدت هستند اما همیشه باید مراقب باشیم. تکفیریها، وهابیت و بدخواهان همیشه در کمین هستند تا از هر فرصتی برای اختلافافکنی و ایجاد ناامنی استفاده کنند. در این میان، اهالی سیستان و بلوچستان با مشکلات فراوانی دستوپنجه نرم میکنند. در بعضی از بخشهای اداره کشور به توصیههای مقام معظم رهبری عمل نمیشود و همین موضوع باعث ایجاد فقر و بیکاری و نارضایتی میشود. بسیاری از اهالی سیستان و بلوچستان در فقر و تنگنای اقتصادی هستند. اگر مراقب نباشیم و به این مشکلات رسیدگی نشود، ممکن است زمینه نفوذ برای بدخواهان و تفرقهافکنان فراهم شود. به مسئولان کشور هم بگویید اتحاد و همدلی آنها هم بسیار مهم است. طوری صحبت نکنند که از آن به اختلاف تعبیر شود. در اختلاف میان مسئولان، این مردم هستند که متضرر میشوند.»