۲۸ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۱
کد خبر: ۶۴۴۳۰۴

فرصت رهایی در قرنطینه خانگی

فرصت رهایی در قرنطینه خانگی
ما در زندگی گرفتار عادت عجیبی شده‌ایم که می‌توان آن را سندروم دیدن چیز‌ها در وقت از دست دادن نامید. اغلب ما دچار بیماری‌ای هستیم که می‌توان آن را گریز و فرار شرطی شده از مکان و زمانی که در آن قرار داریم نام گذاشت.
به گزارش خبرگزاري رسا، چالش‌ها و بحران‌ها در زندگی دو رویه دارند. دو روی سکه چالش‌های بزرگ در زندگی، درد و آگاهی هستند. تو می‌توانی به آن رویه درد بچسبی و مثلاً مدام شکایت کنی که این دیگر چه زندگی‌ای است که همه ما را به خاطر ویروسی که نه به چشم می‌آید و نه معلوم است چیست در خانه‌هایمان زندانی کرده و اجازه زندگی به ما نمی‌دهد. آدم باز اگر دشمن و قاتل خود را به چشم ببیند دست کم خیالش راحت است که دشمن کجاست و از کجا باید به او حمله کرد یا از کجا به ما حمله می‌کند. آخر این چه دشمنی است که نه می‌توانی او را ببینی و نه اینکه خیالت راحت است که حالا دیگر مطمئن هستم او جایی در ریه‌ها یا چشم‌ها یا فضای تنفسی و رگ‌ها و جریان خون من در حال تکثیر و تخم گذاشتن نیست.
 
این همان رویه درد است که اغلب ما را گرفتار می‌کند، بنابراین ما نسبت به بسیاری از اتفاقات بعدی که می‌افتد یا احتمال افتادن آن‌ها را می‌دهیم ترسان و لرزان می‌شویم به‌ویژه این روز‌ها از افراد زیادی می‌شنویم که از قرنطینه خانگی خود به خاطر ویروس، گلایه و شکوه می‌کنند، اما اگر کمی آگاه‌تر به این صحنه نگاه کنیم متوجه می‌شویم قرنطینه خانگی چه فرصت‌های ذی‌قیمتی را برای آگاه شدن در اختیار ما قرار می‌دهد. احتمالاً شما هم داستان زندگی آدم‌هایی را شنیده‌اید یا خوانده‌اید که با یک بیماری مهلک یا از دست دادن مال و دارایی‌شان، زندانی شدن، اعتیاد یا در آستانه اعدام قرار گرفتن ناگهان به بینش تازه‌ای درباره خود و زندگی رسیده‌اند. البته درحقیقت آن قرنطینه خانگی یا آن زندانی شدن، از دست دادن مال، اعتیاد، آن بیماری سخت یا در آستانه اعدام قرار گرفتن مترادف با آگاهی نیست بلکه این موقعیت‌ها می‌توانند فرصت‌هایی را برای کسب آگاهی و معرفت در اختیار ما قرار دهند، صد البته بسیاری از افراد با پشت کردن به آن نور آگاهی مندرج در چالش یا بحران فقط به رویه درد می‌چسبند و فرصت آگاه شدن را از دست می‌دهند.
 
چرا وقتی شما را دزدیدند احساستان درباره خانه عوض شد؟

فرض کنید شما در جنوب کشور زندگی می‌کنید و امرار معاشتان با ماهیگیری است. سوار لنج شده‌اید و وسط دریا رفته‌اید که ناگهان در تور دزدان دریایی می‌افتید و حالا دزدان دریایی در جزیره‌ای چسبیده به قاره‌ای دیگر، هر چند روز یک بار به جای غذا فقط گوشی تلفن ماهواره‌ای در اختیارتان قرار می‌دهند تا با سازمان‌های مختلف یا خانواده‌تان یا هر جایی که دوست دارید تماس بگیرید و تقاضای پول هنگفتی کنید تا در برابر آزادی شما به دزدان دریایی پرداخت شود. لطفاً به این سؤال، جواب بدهید: حالا ارزش خانه را چه کسی می‌داند؟ شما می‌دانید یا کسی که تا همین چند روز پیش در همان خانه زندگی می‌کرد؟ آیا شما دو نفر هستید؟ معلوم است که نه! پس چرا اکنون آن خانه در بینش شما مطلوبیت شگفتی پیدا کرده است؟ خانه همان خانه است، یعنی همین الان هم از بند دزدان دریایی رها شوید و به خانه‌تان برگردید تصدیق خواهید کرد که خانه نه بزرگ‌تر شده و نه مجلل‌تر، شما هم که ظاهراً همان فرد پیشین هستید که آن خانه را به هیچ می‌گرفت و حتی وقتی یک روز به خاطر توفانی شدن دریا در خانه می‌ماند احساس می‌کرد که در خانه حبس شده است. احساس می‌کرد خانه، زندان است. پس حالا چه شده است؟ اگر خانه همان خانه است و ماهیت آن دچار تغییر نشده سؤال این است که چرا شما به تصویر دیگری با احساسات کاملاً متفاوتی درباره همان خانه رسیده‌اید؟

بیماری گریز از مکان و زمانی که در آن قرار داریم

واقعیت آن است که ما در زندگی گرفتار عادت عجیبی شده‌ایم که می‌توان آن را سندروم دیدن چیز‌ها در وقت از دست دادن نامید. بیماری وحشتناک ما این است: ما یک قرار نامرئی با خودمان گذاشته‌ایم که هر چیزی را وقتی ببینیم که از دست رفته یا در حال از دست رفتن است. مولانا احتمالاً همان نکته را در ذهن داشته که سروده است: بیا تا قدر یک دیگر بدانیم/ که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم/ چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد/ همه عمر از غمت در امتحانیم/ کنون پندار مُردم آشتی کن/ که در تسلیم ما، چون مردگانیم/ چو بر گورم بخواهی بوسه دادن/ رخم را بوسه ده که اکنون همانیم. می‌گوید تو که می‌خواهی بعد از مرگ من بیایی با من آشتی کنی فرض کن که همین حالا من مُرده‌ام، مرا یک مُرده فرض کن بیا و حالا آشتی کن. تو که می‌خواهی بیایی و بر سنگ گور من بوسه بزنی. نامرد! یعنی صورت گرم و زنده من به اندازه سنگ سرد گور ارزش بوسیدن ندارد؟ حالا که زنده‌ام و نمرده‌ام بیا روی من را ببوس.

اجازه بدهید بگوییم که اغلب ما دچار بیماری‌ای هستیم که می‌توان آن را گریز و فرار شرطی شده از مکان و زمانی که در آن قرار داریم نام گذاشت. وضعیت درونی ما را نگاه کنید. به‌ندرت پیش می‌آید که راضی به «اکنون و اینجا» شویم. باور کنید ویروس کرونا هم تمام شود مطلوبیت خیابان و پارک و نفس کشیدن راحت در بیرون چند روز یا ساعتی بیشتر طول نخواهد کشید و دوباره همه چیز کلافه‌کننده و ملال‌آور می‌شود. یعنی من فکر می‌کردم اگر کرونا تمام شود مسئله من حل خواهد شد، اما حالا متوجه شده‌ام واقعاً مسئله من سر جایش است و آن احساس ملال و کلافگی به سرعت دوباره سر جای خود نشسته است.

من از وقتی ویروس کرونا آمده و چند وقتی است در قرنطینه خانگی هستم مدام در حال غر زدن، نالیدن و شکایت از زمین و زمان هستم که این دیگر چه زندگی است که برای ما درست شده است؟ اما از یاد برده‌ام که تا همین چند هفته پیش یکی از آرزوهایم این بود که آدم بتواند چند روزی بی‌دغدغه در خانه بماند و استراحت کند. احتمالاً تو همان کسی بودی که شوخی یا جدی به همکارانت در اداره می‌گفتی دوست دارم ۳۰۰ سال در خانه بمانم و بخوابم، اما به دو روز نکشیده آنچه که در چشم تو تا آن حد خواستنی و مطلوب می‌آمد شکل هیولایی گرفته و حالا دیگر آنچه نفس و هوای تازه تصور می‌کردی نفسگیرت شده است.

ما دچار دوبینی هستیم و «یک چیز واقعی» را «دو چیز توهمی» می‌بینیم

آیا واقعاً چالش ما حقیقتاً مکان است؟ اینطور بگوییم: واقعاً خانه و در خانه ماندن مرا خفه می‌کند؟ ظاهر داستان همین است: در خانه مانده‌ام و احساس خفگی دارم. اما آیا فاصله دیوار‌ها کم شده است که من چنین احساسی دارم؟ یعنی از وقتی کرونا آمده است دیوار‌های خانه مدام فاصله‌شان را از همدیگر کم می‌کنند و من با کم شدن فاصله دیوار‌ها احساس می‌کنم دیوار‌ها مثل غول‌ها به سمت من می‌آیند و قصدشان خفه کردن من است؟ آیا از وقتی کرونا آمده سقف خانه مثل هواپیمایی که نقص فنی دارد مدام در حال کم کردن ارتفاع است و به خاطر همین احساس می‌کنم سقف خانه دارد مرا خفه می‌کند؟ یا نه خانه همان خانه است، یعنی در فضای فیزیکی خانه کوچک‌ترین تغییری به وجود نیامده است.

اجازه بدهید مثال ملموس دیگری در این باره بزنیم: احتمالاً شما هم آدم‌هایی را دیده‌اید یا حتی ممکن است خود جزو این دسته از آدم‌ها باشید که اگر دو سه ماه یا حتی گاهی دو سه هفته مسافرت نروید آن جمله کلیشه‌ای معروف بر زبانتان می‌آید که خفه شدم در این خانه! خسته شدیم از بس در و دیوار را نگاه کردیم. آن وقت بلند می‌شویم و اسباب و اثاثیه سفر را جمع می‌کنیم و چند روزی می‌رویم مسافرت و بعد در سفر وقتی خوب سرد و گرم و خستگی و فقدان جانگداز بالش شخصی و تختخواب کاملاً تمیز و مزایای دیگر خانه را چشیدیم آن وقت مثل عاشقی که مدت‌هاست محبوب خود را ندیده دقیقاً با همان حس دیدار با محبوب وارد خانه می‌شویم و از فرط احساساتی شدن به خانه سلام می‌دهیم و کلی قربان صدقه‌اش می‌رویم.

خب اینجا یک نقطه طلایی وجود دارد که می‌توانیم آن را از دست ندهیم. اگر کمی واقع‌بین باشیم احتمالاً از خود سؤال خواهیم کرد بالاخره که چه؟ ما نفهمیدیم این خانه زندانی است که در و دیوارش حس خفه شدن را به آدم می‌دهد یا نه حتی دو سانتیمتر از فضای ساده این خانه را با جبروت لابی هتل هفت ستاره عوض نمی‌کنیم. اگر واقع‌بین باشیم خواهیم پرسید که بالاخره ما کدام یک از این حس‌های متضاد را قبول کنیم؟ آن قول را که خانه، زندان است یا آن دیگری را که آدم هیچ جا به اندازه خانه خودش احساس آزادی عمل و راحتی ندارد.

می‌خواهم به اینجا برسم که نمی‌شود یک شی‌ء یا پدیده‌ای، همزمان هم زندان باشد و هم محل رهایی. پس وقتی من یک چیز-خانه- را دو چیز متضاد می‌بینم باید نه به «دیده شده» که به «دیده» شک کنم. درواقع من درگیر بیماری هستم و یک چیز را دو چیز می‌بینم. چیزی وجود دارد به نام خانه، اما من خانه را دو چیز -زندان و محل رهایی- می‌بینم که هر دوی آن‌ها اشتباه است. خانه فقط خانه است، نه می‌تواند کسی را زندانی کند و نه رها، بلکه این حس‌های درونی من است که در صورت خانه بازسازی می‌شود. همچنان که در نگاه آگاه و توحیدی فقط اکنون وجود دارد و همیشه اکنون است به مثابه جلوه حق، اما من، چون دچار دوبینی هستم و عادت دارم یک چیز واقعی را دو چیز توهمی ببینم اکنون را با پرده توهمی گذشته و آینده نادیده می‌گیرم، مثل وقتی که خانه را با پرده توهمی زندان و محل رهایی می‌پوشانم.

آگاه کسی است که از قید شرایط مکان بیرون آمده است

اولیا و انسان‌های روشن‌بین به ما می‌گویند درحقیقت منشأ و خاستگاه همه خوشی‌ها و شادمانی‌های حقیقی -یعنی همان چیز‌هایی که ما در بیرون می‌گردیم و البته هیچ‌گاه به شکل ریشه‌ای و مبنایی پیدا نمی‌کنیم- در درون آدمی وجود دارد. مولانا در دفتر چهارم مثنوی، داستان عارفی را تعریف می‌کند که میان گلستانی سر بر زانوی مراقبت گذاشته بود. دوستانش به او گفتند‌ای غافل! سر برآور و این ریاحین و مرغان و آثار صنع را ببین و او در پاسخ گفت: باغ‌ها و سبزه‌ها در عین جان/ بر برون عکسش چو در آب روان/ آن خیال باغ باشد اندر آب/ که کند از لطف آب آن اضطراب/ باغ‌ها و میوه‌ها اندر دلست/ عکس لطف آن برین آب و گِل است/ جمله مغروران برین عکس آمده/ بر گمانی کین بوده جنتکده/ می‌گریزند از اصول باغ‌ها/ بر خیالی می‌کنند آن لاغ‌ها.

مولانا به ما می‌گوید تصویر باغ روی آب می‌افتد و زیبایی را منعکس می‌کند، اما تصویر قابل اتکا نیست و عاقل کسی است که به درخت تکیه می‌دهد، اما متأسفانه عمر اغلب آدم‌ها صرف کوشش برای تکیه دادن به تصویر درخت می‌شود. به وضعیت خودمان نگاه کنیم: چرا نمی‌توانم آرام در خانه بمانم؟ چون همزمان دارم به تصویر خوشی‌های خیابان و سفر و شمال تکیه می‌کنم. غیر از این است که من به یک تصویر ذهنی تکیه داده‌ام و آن تصویر مرا عذاب می‌دهد؟ اگر آگاه‌تر شوم خواهم دید که خانه مرا عذاب نمی‌دهد، بلکه مایه و منشأ عذاب من فقط یک تصویر ذهنی است.

چرا ما در زندگی به نقطه رضایت نمی‌رسیم؟

سؤالی که وجود دارد این است: چرا ما در زندگی‌مان به آن نقطه رضایت نمی‌رسیم؟ چرا اشیا و پدیده‌های بیرونی تا این حد در برابر ما رنگ عوض می‌کنند؟ به طوری که کاخ آرزو‌های من-خانه- در کمتر از دو روز تبدیل به زندان می‌شود. شاید کسی بگوید حس زندانی شدن به خاطر این است که آزادی من سلب می‌شود، اما آیا واقعاً چالش یا گره اصلی اینجاست؟ اگر اندکی در این باره کاوش کنیم احتمالاً به این نقطه خواهیم رسید که ما اکنون خواستگار خانه نیستیم و آن را به شکل زندان می‌بینیم، چون ما معتاد بیرون، فضا‌ها و روابط بیرونی هستیم و از آن‌ها هویت می‌گیریم. فکر اینکه من دیگر نتوانم به شمال بروم برایم آزاردهنده است. فکر اینکه دیگر نتوانم به استخر بروم مرا اذیت می‌کند.
 
فکر اینکه نتوانم به باشگاه بروم، فکر اینکه نتوانم آزادانه با دوستانم بگردم، فکر اینکه نتوانم رستوران دلخواهم بروم. فکر اینکه نتوانم پول‌هایم را خرج کنم یا پولی به دست بیاورم. چرا این فکر‌ها مرا آزار می‌دهد؟ به خاطر اینکه من هویت خود را از شمال، استخر، رستوران، باشگاه، دوستان و... می‌گیرم. خب اگر من چند روز باشگاه نروم چه می‌شود؟ معلوم است، تناسب اندامم به هم می‌خورد یا حجم عضلاتم کم می‌شود. خب فرض کن تناسب اندام تو به هم بخورد یا حجم عضلاتت کم شود مگر چه می‌شود؟ می‌دانی چه می‌گویی؟ من این همه وقت روی این بدن سرمایه‌گذاری کرده‌ام آن وقت یک ویروس مثقالی بیاید و این همه وقت و سرمایه‌ام را به باد بدهد؟ فرض کن دو سه ماه اضافه وزن بگیری یا عضلاتت تحلیل برود، اصلاً حرفش را نزن. با هر چیزی می‌خواهی شوخی بکن ولی با تحلیل رفتن عضلات من شوخی نکن!
/1360/
ارسال نظرات