۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۱۵
کد خبر: ۶۴۹۴۷۶

چطور این غذا از گلویم پایین برود؟!

چطور این غذا از گلویم پایین برود؟!
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود.

به گزارش خبرگزاري رسا، 45 روزی می‌شد صمد [شهید ستار (صمد) ابراهیمی‌هژیر] رفته بود. زندگی بدون او سخت می‌گذشت. این انتظارها آنقدر کشدار و سخت شده بود که یک روز بچه‌ها را برداشتم و پرسان‌پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم.

گفتند: «حالش خوب است». نمی‌دانم چقدر گذشت که یک شب یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سیبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیدی».

رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوس‌شان کرد. نگفتم از سرشب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: «آبگرمکن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام». رفتم آشپزخانه، آبگرمکن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده‌ای؟!»، گفت: «نه، ولی اشتها ندارم».

کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحبخانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی‌شد صمد اینطور گریه کند.

صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه‌ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانک این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها». دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آنها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور». خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد./1360/

ارسال نظرات