مبانی نژادپرستی غرب / انتظار یک انقلاب بزرگ را نداشته باشید
اشاره: غرب چند روزی با اعتراضهایی علیه نژادپرستی مواجه شده است. اعتراضهایی که چون دمل چرکین پس از کشته شدن جورج فلوید سر باز کرد و یا به مثابه همان زانو، گلوی فلسفۀ نژادپرست غرب را میفشارد. البته هنوز زود است درباره آینده این اعتراضها قضاوت کرد و باید منتظر عرض اندام تمدنی جدید برای فروپاشی تمدن غرب باشیم.
همین موضوع باعث شد تا خبرنگار سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، در گفتوگو با دکتر سیدمجید امامی، عضو هیأت علمی دانشگاه امام صادق(ع) و مدیر گروه روانشناسی اجتماعی مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران به بررسی نحوه ورود نژادپرستی به فلسفه، فرهنگ و اجتماع غرب و آینده اعتراضهای اخیر در غرب بپردازد.
رسا ـ تفکر نژادپرستی چگونه وارد فرهنگ و اجتماع غرب شد؟
من میخواهم دربارۀ چارچوبهای غربشناسی پدیده نژادپرستی صحبت کنم. در واقع چارچوبهای غربشناسی پدیدۀ نژادپرستی به ما این امکان را میدهد تا فراتر از کنش رسانهای و انگارههای عمومی و حتی ایدئولوژیک وارد این موضوع بسیار بسیار مهم شویم.
ادوارد سعید میگوید فلسفۀ غرب، انسان شرقی را انسانی ساده، طبیعی، کوتهبین، دست نخورده و مهجور میانگاشت و انسان غربی را انسانی رشید، مدنی و دارای انگیزه و حجیت تصرف در جهان میداند. نگاه مذکور همزمان با استعمار، به صورت عملی راه افتاد اما تا قرن 18 به طول انجامید تا به صورت تئوریک این نگاه در دو قله مهم فلسفه غرب، یعنی کانت و هگل نهادینه شود.
از آنجا که واقعیت، هستی جز ذهنیت انسان و فاعل شناسا ندارد، آنها ناچار بودند که به نوعی انسانشناسی بپردازند و در آن انسانشناسی بگویند افراد انسان آفریقایی، انسان هندی، انسان قاره آمریکا، اینها نمیتوانند و استعداد تأمل فلسفی را ندارند. بعضیها در همان موقع بحث میکردند که اگر منظور شما از تأمل فلسفی، تعقل یونانی باشد شاید حرف شما خیلی بیراه نباشد ولی آیا شما منظورتان از فلسفه، هرگونه تعقل و هرگونه حرکت عینی و فطری انسان است؟
نظریه هگل، دیگران را از تفوه فلسفی باز میدارد
در بعضی از مقالهها و منابع، نقدها به کانت و هگل همچنان وجود دارد. ولی کار از کار گذشته است. در ایدهآلیسم غربی، سفیدپوستان و به طور مشخص در اندیشه کانت، سفیدپوستان، شامل تمام استعدادها و انگیزههای حیات قلمداد شدهاند. اما به فراخور، چینیها، هندوها، سیاهپوستان و بومیان آمریکا، هر یک دچار نقصی قلمداد میشدند که آنها را از تفوه به معنای احاطه معنوی در فلسفه باز میداشت.
از طرف دیگر فلسفۀ تحلیلی و بنیانگذاران آن در قرن 20، نگاه بسیار تحقیرآمیزی به امکان تبدیل شدن تفکر نژادهای غیراروپایی به منبع صدور احکام عقلایی را داشتند. انگیزه بخش ادوارد سعید در کتاب «شرقشناسی» برای دوگانه انگاری که غرب، شرق را فاقد هستی تمدنی و عقلی میپندارد تا خود واجد تمدن شود، همین ظرفیتهای فلسفی است که در زبان و ادبیات خودش را نشان داد. البته بیشتر از آنچه که ادوارد سعید فکر میکرد، مطالبش در رسانهها بازنمایی شد.
اثر نژادپرستی کانت در سیاست غرب تحقق یافته
اثر نژادپرستی کانت و هگل در ایدهآلیسم، در فرهنگ و سیاست غربی هم تحقق یافته است. کانت دربارۀ چین قضاوتهای زیادی دارد. او میگوید: «چین فلسفه ندارد.» درست است؛ چون چین تنها مقداری هنجارهای اخلاقی را از کنفوسیوس دارد. این درحالی بود که استعلاء و نفی دیگری، خود مبنای عقلی جهان شمولی را نداشت.
وقتی که «فلسفه میان فرهنگی» و رویکردهای بیشتر آلمانی در نیمه قرن 20 راه افتاد، جملهای معروف داشتند و میگفتند فیلسوف اهل جهان و نژاد او هم نژاد جهان است. این جمله شاید روزگاری به واسطه تکاملگرایی، داروینیسم و نهضت زیستشناختی مورد ترحم قرار گرفت. ولی به شکل اساسی امروز فلسفه میان فرهنگی جایی ندارد.
رسا ـ مبانی نژادپرستی غرب را باید در کجا دنبال کرد؟
اگر کسی میخواهد مبانی نژادپرستی را که در فلسفۀ لیبرال و انسانشناسی لیبرال نهادینه شده دنبال کند، باید بیش از همه به پارادایم انگلیسی ـ آمریکایی در انسان شناسی غرب بپردازد. پارادایمی که انسان را حیوان تطور یافته و طبعیت اجتماعی انسان را تنازع میپنداشت.
البته پارادایم فرانسوی که رویکرد سکولاریستی به انسان داشت، طبع فردی انسان را حیوانی مدنی میدید و طبع اجتماعی را مشابهتیاب و به نوعی توامان، خواهان خود و دیگری میدانست. در کنار این دو پارادایم، پارادایم آلمانی که رویکرد اومانیستی به انسان دارد، او را حیوان ناطق میداند و طبع اجتماعی انسان را مشارکت کننده میپندارد و بر همین اساس دگرخواهتر از دو پارادایم فرانسوی و انگلیسی است.
هیچ یک از پارادایمها به قرآن نمیرسد
پارادایمهای ذکر شده از پارادایم قرآنی عقب ماندهاند. قرآن انسان را «حیّ متألّه» میداند و طبع اجتماعی انسان را اتحاد با جامعه میداند که انسان را نه دگرخواه، نه خودخواه و نه دگر خودخواه میداند؛ بلکه انسان را خداخواهی میداند که جامع خود و دیگری است.
آیه 13 سوره حجرات، نسبت خود و دیگری را در تفکر اسلامی، بر مقام جعل قرار میدهد. در واقع انسانها در مقام خلقت هیچ تمایزی از هم ندارند و هیچ امکانی نیز برای تفاوت گذاشتن بین انسانها وجود ندارد. اما در مقام جعل، تمام تعابیر«وَجَعَلْنَاكُمْ» بیانگر به رسمیت شناختن تفاوتهاست.
ما تفاوتها را کتمان نمیکنیم اما این تفاوتها خلقی نیست. تعبیر «وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ» یا این تعبیر که شما را زن و مرد قرار دادیم، در مقام جعل هستند. خداوند در قرآن انسان را در دو مقام خلق و جعل معرفی میکند. برای مثال «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ» یا مثلا «َمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً» به مسأله جعل میپردازد.
انسانشناسی غربی به سمت نژادپرستی رفته
مبنای فلسفی انسانشناسی غرب، آنها را به سمت نژادپرستی برده است و ما این موضوع را بیش از همۀ موضوعها، در مطالعات میان فرهنگی و انسانشناسی فرهنگی مشاهده میکنیم که پارادایمهای غرب در بهترین حالت انسان را دگرخواه فرض میکند. اما آنها نمیتوانند برای مرتبه «جعل» تئوری دقیقی داشته باشند در حالی که قرآن این مرتبه را بسیار دقیق مطرح کرده است.
تمام پرسشگریهای انسانشناسانه از دوره مدرن پیرامون چیستی انسان بود. اینکه آیا انسان با تفاوتهایی مواجه است و آیا یک چیستی مشترک بین این همه تکثر وجود دارد؟ انسانشناسی یا آنتروپلوژی غربی میخواست بر اساس اندام، انسانها را متمایز کند درحالی که قرآن این کار را نکرد و حتی از نگاه آلمانی فراتر میرود.
رسا ـ این موضوع در قرآن چه تفاوتی با نگرش غربی دارد؟
هگل به خاطر نگاه آلمانی اش به انسانشناسی غربی خیلی حمله میکند اما باز به این نگاه قرآنی نائل نمیشود. قرآن در مقام جعل انسان را در قالب شعوب مختلف تقسیم میکند و «تعارف» را حکمت این تفاوت میداند. همشناسی و مواجه انسانها با یکدیگر در نقطه مقابل همستیزی میتواند زندگی انسان را رشد بدهد.
این بحث بسیار مفصل است و توصیه میکنم مخاطبان عزیز، کتاب مهم «همشناسی فرهنگی» را برای این موضوع ببینند و توجه داشته باشند که ما تا مبانی و بنیانهای نژادپرستی و دیگرستیزی را در ستیزه با مختلفها و متفاوتها را نفهمیم، نمیتوانیم عمق تمدن غرب را بشناسیم و مواجهمان با تمدن غرب، یک مواجهه سوری خواهد بود.
نژادپرستی وابسته به یک جغرافیای خاص نیست
این اتفاقهای نژادپرستانه وابسته به یک جغرافیای خاص نیست. تاریخ سیاهپوستان در اروپا و آمریکا، تاریخ بردهداری در غرب در قرن 15 به بعد که بسیار تاریخ اسفناکی است و میلیونها انسان فقط در کشتیها و در مسیر انتقال از آفریقا به اروپا و آمریکای شمالی جان دادند، یا میلیونها انسان که در مزارع کار کمپانی هند شرقی، عمر خود را صرف کار برای بیگانه کردند، اینها یک دستورالعمل موقت سیاسی نبود؛ بلکه پشت آن یک میل انسان شناختی بود.
اروپا وقتی تحقق پیدا کرد که غیر اروپا ساخته شد. این حرف مهمی از استوارت هال است. ما وقتی مفهوم «ناس»، «شعوب» و مفاهیم دیگر قرآن را میبینیم و قرآن نیز انسان را در مقام جعل، دارای تنوع و تفاوت میداند. وقتی بررسی کنیم که قرآن چه احکام و چه هنجارهایی را در پی این اختلاف مطرح مینماید، آن وقت ما دچار نژادگرایی ساختاری در تمدن نمیشویم.
رسا ـ با توجه به اوضاع اخیر کشورهای غربی، آینده فرهنگ و اجتماع غرب را چگونه پیشبینی میکنید؟
این واکنش سیاهها، فرودستان و محرومان به یک ظلم انباشته شده است، نه اعتراض از یک فلسفه و ساخت تمدنی. من قائل هستم که منتقدین و افرادی که تمدن غرب را رصد میکنند عجله نکنند زیرا ممکن است این اعتراضها با یک امتیاز دادن و امتیاز گرفتن، یا یک تلاطم از سیاسی و یا حاکمیتی، فروکش کند.
اما آن چه که مهم است، فرودستان و مظلومان در غرب، از بیثمر بودن شورشها و تقلاهای سیاسی و ایدئولوژیک به تنگ خواهند آمد و اضطرار و نیاز به یک فلسفه تمدنی دیگر را احساس میکنند. این احساس اضطرار ممکن است اتفاق بیفتد ولی وقتی امکان مقایسه بهوجود نیاید، تحول بنیادینی رخ نمیدهد.
باید به الگو تبدیل شویم
اینکه ما تأکید میکنیم باید با رویکرد جهادی و شبانه روزی در چند دهه متراکم به یک الگوی بدیلی برای تمدن برسیم به همین دلیل است. انسان غربی که خسته و معترض به نژادپرستی است، در حال حاضر راهی جز تمدن موجود ندارد. پس شما انتظار یک انقلاب و یک حرکت بزرگ را نداشته باشید.
اگر این زمینهها منجر به مقایسۀ ساختار لیبرال با یک ساختار غیرلیبرال تعیین یافته شود، یعنی هر موقع مجال این مقایسه فراهم شد، آن موقع باید منتظر ریزش کامل و سراسری فلسفه و تمدن غرب باشیم.
غرب با سرکوب الگوهای بدیل خودش باقی مانده
من آینده را در گروی حرکت تمدنهای جایگزین و الگوهای رقیب تمدن لیبرال میدانم. اگر الگوهای رقیب ـ همانطور که غرب در 100 سال گذشته یا 6-7 دهه گذشته، الگوهای دیگر را سرکوب میکرد تا تمدن برتر باقی بماند ـ توسط تمدن غرب سرکوب شوند، از چاله در میآیند و به چاه میافتند.
درست است که برای افزایش بصیرت باید از این نابهسامانیهای اجتماعی مطلع باشیم. اما ما باید نگران خودمان باشیم و نباید به این نابهسامانی تمدنی دلخوش کنیم؛ زیرا تمدن غرب تنها زمانی فرو میریزد که بدیل حقیقی آن که سالها سرکوب شده است و تمدنهای جایگزین امکان عرض اندام پیدا کنند.
رسا ـ با تشکر از وقتی که در اختیار ما قرار دادید./گ403/ف
خبرنگار: محمدحسین کتابی