۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۴:۲۸
کد خبر: ۶۷۹۶۹۶
گزارش؛

معلمی که نذر بچه ها بود

معلمی که نذر بچه ها بود
بچه‌ها ماشین آقا معلم را که دیدند انگار بال درآوردند و به سرعت به سمت ما دویدند نوع صحبت‌شان خیلی جالب بود چون به آقا معلم قول داده بودند زبان فارسی را یاد بگیرند و پیش او فارسی صحبت کنند یک کلمه فارسی می‌گفتند و ده تا کلمه با گویش لری.

به گزارش خبرگزاری رسا، داخل دفتر نشسته‌ام و همانطور که به خیابان و عبور ماشین‌ها نگاه می‌کنم خاطرات گذشته عین برق و باد در ذهنم مرور می‌شوند یاد روزهایی افتاده‌ام که خاطراتش برایم پر از اشک و لبخند است دختر بچه‌ای کوچک با کیفی هم‌قد خودش که از ترس ورود به مدرسه کف دستانش عرق کرده و رنگ صورتش مانند گچ شده است و دنبال بهانه‌هایی بود که از زیر مدرسه رفتن در رود. یاد این جمله که "با من دوست میشی" خنده به روی لب‌هایم می‌آورد. در خاطرات اولین روزهای دبستانم غرق بودم که صدای سلام آقا معلم مرا از دنیای شیرین کودکی بیرون می‌آورد.

مسیر

کیف و وسایلم را برمی‌دارم و برای حرکت آماده می‌شوم اما آقا معلم به سمت ماشین پیکان حرکت می‌کند وقتی تعجب مرا می‌بیند لبخندی روی لبش می‌نشیند و می‌گوید: نکند انتظار شاسی بلند داشتید با همین پیکان جوانان من نیز به سختی تا آنجا می‌رویم. با سلام و صلوات وارد ماشین می‌شوم و راهی شهرستان کوهرنگ می‌شویم.

مسیر طولانی است اما صحبت‌های آقای هاشمی گل انداخته و از روزهایی می‌گوید که رشته فناوری اطلاعات می‌خوانده است اما مسیر زندگی‌اش عوض شده و با دو ماه درس خواندن دانشگاه فرهنگیان قبول می‌شود. چنان با عشق کلمه معلم را بیان می‌کند که درکش برایم سخت است مگر می‌شود معلم بود آن هم در دور افتاده‌ترین روستاهای استان اما باز هم لذت برد؟

کم‌‍‌کم مسیر برایم خسته‌کننده می‌شود و مدام بهانه می‌آورم که چرا نمی‌رسیم اما انگار تازه اول راه است جاده‌های باریک و پیچ در پیچ که از کوه بالا می‌رویم و به یکباره پایین می‌آییم یک طرفمان کوه است و طرف دیگر دره‌های عمیق. این سوال مدام در ذهنم تکرار می‌شود که اهالی منطقه چگونه از این مسیر عبور می‌کنند انگار آقا معلم ذهنم را می‌خواند و می‌گوید شانس آوردی که در بهترین ماه سال شما را دعوت کردیم وگرنه در شش ماه پاییز و زمستان که این مسیر مسدود است و راه ارتباطی با شهر نیست. از تعجب شاخ در می‌آورم ولی با خودم می‌گویم حتما امکانات کافی در منطقه هست که نیازی به شهر و دسترسی ندارند.

تقریبا به مرز بین شهرکرد و اصفهان رسیدیم منطقه‌ای به اسم شیخ‌علیخان چند نفری راهمان را سد می‌کنند یاد عوارضی‌های اتوبان می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد اما انگار آقا معلم را می‌شناسند و بدون عوارض مسیر را رد می‌کنیم. آقای هاشمی با خنده می‌گوید سومین دوراهی سمت راست مقصد ماست و یاد اولین روزی می‌افتد که با هزار دردسر این مسیر را پیدا کرده و به جای یک ساعت سه ساعت در راه بوده است.

روستای دره رزگه

تابلوی کوچک سبز رنگ درب و داغانی با نوشته دره رزگه که آقا معلم این روستا را اولین تجربه تدریسش دانست. آبشار قشنگ ابتدای روستا مرا مات و مبهوت می‌کند. محو تماشای آبشار بودم که مردی با سرعت نزدیک شد و با لهجه شیرین لری گفت" سلام خووی کُرُم آقا مصطفی رسی به سلامتی" حدس زدم باید محمدآقا باشد همانی که آقا معلم با اشتیاق در موردش صحبت کرده بود که مهمان‌نوازی‌اش زبان‌زد است و هر کس وارد روستا می‌شود محمدآقا اولین نفر به استقبالش می‌آید.

شروع به صحبت کرد و ما را به سمت خانه‌اش هدایت کرد. انگار خبر از آمدن مهمان داشت چایش آماده بود، چای را نخورده گفت که ناهار مهمان ما هستید. هر چه کردیم که بیش از این زحمت ندهیم قبول نکرد و انگار که سالیان سال ما را می‌شناخت و شروع به صحبت کرد.

روستا شاید حدود ۱۵ خانه داشت با بافت کاهگلی و قدیمی که در سرسبزی درختان محصور شده بودند و صدای کودکانی که با صدای پرندگان درهم آمیخته بود دو تا کانکس هم در روستا به چشم می‌خورد که همان اتاق آقا معلم و مدرسه با امکانات روستا بود به سمت کانکس راه افتادیم محلی که آقای هاشمی معتقد بود دو سال از سخت‌ترین روزهای عمرش را اینجا گذرانده بود. او می‌گفت که شیشه‌های کانکس شکسته بود و هیچ پوششی برای جلوگیری از سرما وجود نداشت.

کف کانکس که پوسیده بود و رطیل و عقرب و مار و انواع حشرات مهمان تنهایی آقا معلم می‌شدند خاطرات زیاد بود اما باید به روستای سرآقا سید می‌رفتیم جایی که آقا مصطفی در حال حاضر مشغول به تدریس است.

سرآقا سید

به روستا که رسیدیم بچه‌ها ماشین آقا معلم را که دیدند انگار بال درآوردند و به سرعت به سمت ما دویدند نوع صحبت‌شان خیلی جالب بود چون به آقا معلم قول داده بودند زبان فارسی را یاد بگیرند و پیش او فارسی صحبت کنند یک کلمه فارسی می‌گفتند و ده تا کلمه با گویش لری.

آقا مصطفی همه را به سکوت دعوت کرد و یکی یکی حال و احوال همه را پرسید و از وضع درسی‌شان باخبر شد همه دلتنگ او بودند چون چند وقت پیش دو تا از همکاران آقا مصطفی کرونا گرفته بودند و او هم مجبور شده بود در قرنطینه خانگی بخواند که خدای ناکرده ناقل نباشد با اینکه هم غیبت خورده بود و هم کسری حقوق اما حالا دلش قرص بود که بدون مشکلی در کنار بچه‌هاست.

دبستان یاسر سرآقاسید

کلاس کوچک مدرسه فقط یک لپ تاپ با صفحه شکسته داشت و چند تا نیمکت که به لطف خیرین دیگر نیاز نباشد بچه‌ها روی زمین بنشینند. آقا مصطفی معلم و مدیر و همه‌کاره مدرسه بود و از پیش‌دبستانی تا ششم دبستان را تدریس می‌کرد.

چند نفری هم که ترک تحصیل کرده بودند حالا به لطف آقا مصطفی دوباره درس‌خوان شده بودند. آقا معلم وقتی به روستا رسید چنان بی‌وقفه درس می‌داد که تازه حرف‌هایی که می‌گفت صبح و عصر، روزهای تعطیل، پنج‌شنبه و جمعه، شهادت و ولادت مشغول به درس دادن است برایم ملموس شد. دوست نداشت کسی لحظه‌ای عقب بماند. شیطنت بچه‌ها تمامی نداشت؛ پسر بچه‌ای با جثه ریز از ته کلاس کلماتی گفت که متوجه نشدم اما ناگهان کلاس روی هوا رفت و همه خندیدند آقا مصطفی که به این شیطنت‌ها عادت داشت به آسانی اداره کلاس را در دست گرفت و ادامه داد.

امامزاده سید عیسی

ساعت کلاس که تمام شد آقا مصطفی برای بازی با بچه‌ها به محوطه جلوی مدرسه رفتند من نیز روی سبزه‌های جلوی مدرسه نشسته بودم و سعی داشتم تمام پاکی و زیبایی منطقه را ببلعم که وقتی به شهر پر از ماشین و سر و صدا برگشتم آرامش این روستا را به همراه داشته باشم. ناگهان گنبد سبز کوچکی در پایین خانه‌های پلاکانی روستا دیدم حدس زدم باید امام‌زاده سید عیسی باشد همان امام‌زاده‌ای که آقا مصطفی را پابند روستای سرآقا سید کرده بود. خودش تعریف می‌کرد که با وجود همسر و فرزند کوچکش باید به منطقه‌ای دیگر می‌رفت که بتواند هر روز به خانه برود اما بعد از حاجت روایی از دست امام‌زاده سید عیسی در سرآقا سید ماندگار شده بود و حالا شده بود یار غار بچه‌های روستا.

به سمت امام‌زاده راه افتادم چیزی که توجه مرا جلب کرد فعالیت زنان روستا بود که با تلاشی وصف‌ناشدنی تمام کارها از پخت و پز و بشوربساب تا جمع‌آوری هیزم و چوپانی را انجام می‌دادند. لباس‌های زیبای بختیاری به تن داشتند و کوله‌باری از چوب به دوش چون در این روستا و روستاهای اطراف گازرسانی انجام نشده است.

به اما‌مزاده سید عیسی که رسیدم باز هم تصوراتم بهم خورد نه از آینه‌کاری‌های در و دیوار خبری بود و نه از فضای بزرگ با کف‌پوش‌های مرمر، ضریحی مشبک و خیلی کوچک که پر بود از پارچه‌های سبز و چراغ‌های نفتی کوچکی که زیبایی و صمیمیت فضا را دوچندان کرده بود داخل امامزاده که نشستم گوشی را از کیفم درآوردم تا چند تا عکس برای دوستانم بفرستم اما اینترنتی نبود و آنتن نمی‌داد حالا فهمیدم چرا آقا مصطفی کرونا و غیرکرونا نمی‌شناسد و مجازی به بچه‌ها درس نمی‌دهد.

باطری گوشی من رو به اتمام است؛ آها فک کنم یادم رفت که بگویم اینجا برق‌رسانی هم نشده، فقط چند صفحه خورشیدی وجود دارد که چندتایی‌شان شکسته‌اند و کار نمی‌دهند چاره‌ای نیست یک روز هم به سبک مردم سرآقا سید می‌گذرانم و ادامه صحبت‌ها را در فرصتی دیگر برایتان خواهم نوشت.

علی اصغر خواجه الدین
ارسال نظرات