فرصت طلبی جهادگر شهید چه بود؟
به گزارش خبرگزاری رسا، به دنیا که آمد با خودش روزیاش را آورد. کار و بار پدر خانواده رونق گرفت و توانستند در روستای شوسف شهر کوچک نهبندان صاحب خانه و زمین شوند. کامش را با تربت سیدالشهدا (س) گرفتند و از کودکی پای ثابت روضههایی شد که در خانههای کاهگلی اطراف آیسک برقرار بود. همه سال را به عشق دیدن نخلگردانی ظهر عاشورا سر میکرد. عشق به سیدالشهدا (ع) در دلش تنوره میکشید. ماه محرم و صفر که از راه میرسید کمتر حرف می زد. دوست داشت هر طور شده در این روزها نذری بدهد. آرزویی که خیلی وقتها به خاطر دست تنگی پدرش یارای به زبان آوردن آن را نداشت. اما از جایی به بعد فهمید که با دست خالی هم میتوان کمک حال محرومان شد و آن هم وقتی بود که برای نخستین بار در پایگاه بسیج شهر کوچک جمع و جورشان او را به شرکت در اردوهای جهادی دعوت کردند.
مثل خیلی از جوانهای دبیرستانی نهبندان با سختی و زمختی کار جهاد آشنا بود. در روستای دورافتاده شوسف اهالی خانه ها ممکن است کم برخوردار باشند اما هیچ گاه تنها نمیمانند. همسایهها حکم فامیل و اقوام درجه یک را برای همدیگر دارند. زیاد پیش میآمد که وقتی سراغ پژمان را میگرفتند جواب میشنیدند که برای کمک بنایی به خانه فلان همسایه رفته است.
اصرار زیادی به درس خواندن داشت. بلند پرواز نبود اما میدانست برای این که سری در سرها در بیاورد و باعث دل قرص شدن مادرش شود باید درس بخواند. با همه این حرفها اما برنامههای فرهنگی مدرسه و پایگاه بسیج برای او در اولویت قرار داشتند. در روزهای مناسبتی کمتر در خانه پیدایش میشد. به کارهای فنی وارد بود و خدمات هیئتهای عزاداری یا راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن به عهده میگرفت. سرآخر همین روحیه کمک کردن به نیازمندان بود که او را به روستاهای محروم آیسک کشاند و تقدیر روشنش را در کنار مردم نیازمند این منطقه رقم زد.
نزدیکان شهید پژمان هاشمی میگویند هیچ گاه راهش را از فامیل و رفقا و آشنایان جدا نمیکرد اما خیلی محکم پای حرف و اعتقادش میایستاد. پدرام هاشمی 6 سال از برادر شهیدش بزرگ تر است و به خوبی مرام و منش او را در برخورد با اطرافیان به خاطر میآورد: «اگر بخواهم خیلی خلاصه برادر را در یک کلمه توصیف کنم باید ابتدا به ادب کم نظیرش اشاره کنم. همه ما به پدرها و مادرهای مان علاقه داریم. همهمان سعی میکنیم در هر موقعیتی احترام آن ها را حفظ کنیم اما پژمان به معنای واقعی کلمه برای این دو بزرگوار ما در خانه وقت میگذاشت. خیلی دوستشان داشت و برنامههایش را طوری میچید که بتواند در روز کنار دست پدر و مادرم هم کار کند و کمکی هم به آن ها کرده باشد. انگار در این باره تکلیفی روی دوشش احساس می کرد و تا آن را انجام نمی داد آرام نمی گرفت.»
برادر پژمان میگوید برادرش فقط در این باره از خودش فرصتطلبی نشان میداده است: «رابطه غریبی بین او و مادرم در جریان بود. توجه زیادی به نیازهای او نشان میداد. معمولا دست خالی بود چون هنوز به سنی نرسیده بود که بتواند درآمدی داشته باشد. با این حال دوست داشت تا جایی که میتواند از کار مادر و پدرم گره گشایی کند. برای همین خیلی به ندرت پیش میآمد که چیزی را مطالبه کند. صبر میکرد ابتدا باقی خانواده به خواستههای شان برسند. همیشه منتظر فرصتی بود که بتواند والدینم را خوشحال کند در حالی که میدانیم بیشتر جوانها در سن بلوغ از پدر و مادرها مطالبه دارند، اما رفتار برادرم درست برعکس این مسیر بود. هر چه بزرگتر میشد انگار بیشتر شرمنده پدر و مادرم بود و سعی میکرد با اخلاق خیلی خوبی که داشت رضایت آن ها را جلب کند.»
برادر شهید پژمان هاشمی با یادآوردی خاطرههایی به خنده میافتد: «وقتی به خوبی های پژمان و خاطراتش فکر میکنم ناخودآگاه هم خیلی زیاد دلتنگش میشوم و هم از طرفی به خنده میافتم. راستش برادرم از کودکی آنقدر خوب بود که زن های همسایه و فامیل او را به رخ بچه های شان میکشیدند و هم بعضی وقتها باعث کدورتی یک طرفه از سوی بچههای دیگر به او میشد. انکار اصلا لازم نبود به او بگوید چه کاری خوب است و چه کاری بد. مثل این بود که از کودکی به سن تکلیف رسیده باشد. همزمان با خواهرهای کوچک ترمان نمازش را میخواند. به مسجد روستا و پایگاه بسیج رفت و آمد داشت و خیلی زودتر از این که به 15 سالگی برسد روزه گرفتن را شروع کرد. انجام این کارها هم برایش ساده بود و همین کفر بعضی از بچهها را در میآورد. همه مادرهای روستای مان دوست داشتند پسری به آقایی پژمان ما داشته باشند.»
صدای پدرام هاشمی از پشت تلفن گرفته میشود. ناگهان مهار از بغضش بر میدارد و شروع به گریه کردن میکند. یادآوری خاطرهای اشکهای ناخوانده را از چشمهایش سرازیر میکند: «مادرم بیمار بود و در سال 1378 به رحمت خدا رفت. پژمان در آن سال 14 ساله بود اما انگار کمرش شکست و پیر شد. بی اندازه بین او و مادرمان الفت و عشق برقرار بود. اصلا به نیت شادی روح مادرم از طرف پایگاه بسیج و مدرسه به اردوی جهادی رفت. همان سالی که برای کمک به مردم بینوای روستاهای آیسک در اردوی جهادی ثبت نام کرد حرفی به من زد که بی اندازه یادآوری آن من را منقلب میکند. نزدیک سالگرد مادرم بود. میدانستم که در جایی مشغول به خردهکاری شده و درآمدی به دست آورده است. پیش از آن که به اردو برود به من گفت داداش جان امسال هزینه خرما و حلوای مراسم سالگرد مادرمان با من. خودم از پس آن بر میآیم و از مهمانها پذیرایی میکنم. این را گفت و رفت. انگار مادرم هم بی قرار بهترین اولادش شده بود. همان روزها در مسیر خدمت به محرومان در جاده کریمو به آیسک اتوبوس دانشآموزان جهادی دچار سانحه شد و پژمان در سن 17 سالگی به شهادت رسید.»
پدرام هاشمی میگوید هیچ گاه به راهی که برادرش در آن قدم گذاشته شک نکرده است: «پژمان سن کمی داشت اما جوان آگاهی بود. میدانست چه میخواهد و سرآخر هم در راهی که دوستش داشت جانش را فدای خدمت به محرومان کرد. میدانم جای او کنار مادرم خوب است. تنها نبود برادر خوب و با اخلاقی مثل اوست که گاهی این دنیا را برایمان مثل قفسی تنگ میکند. این طور وقتها به یاد کارهای خوب پژمان و کمکهای بی چشمداشتش تنها انجام یک کار خیر است که به من و خواهرهایم آرامش می دهد.»