شرح حالی از پیاده روی اربعین خانوادگی
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از گروه زندگی- مژده پورمحمدی: کوله پشتی ها را تکیه می دهم به دیوار و می نشینم روی کاناپه نگاهشان می کنم. یعنی می شود همه چیز را در همین دو تا کوله جا داد؟ همه چیزهایی که یک خانواده چهار نفره برای پنج روز زندگی سیار نیاز دارد. خصوصا که کم سن ترین عضو این خانواده، یک پسر ده ماهه پوشکی است و ما باید یک خروار پوشک با خودمان ببریم. دوباره همان احساس آشنا سراغم می آید. اضطراب ناشی از ابهام. حالا که کوله پشتی ها جلوی چشمم است، ابهام بیشتر از روزهای گذشته ذهنم را دچار خلأ می کند.
چند روز است که هر وقت دستم از کارها فارغ می شود، خیالم با یکی از سوال ها کلنجار می رود. کوله ها را با چه چیزهایی پر کنم؟ چقدر سخت خواهد بود؟ این سفر برای من هم همان طوری خواهد شد که دیگران تعریف می کنند؟ حال و هوای زیارت پیدا می کنم؟ بیشتر لباس گرم بردارم یا لباس خنک؟ حافظه موبایلم را با چه پر کنم؟
چند لیست سفر را از این طرف و آن طرف جمع کرده ام. بعضی از اقلام لیست ها برایم عجیب و نامأنوس است. کرم جِی، چسب ضدحساسیت، قطره استریل چشمی. خدایا! اینها را در زندگی معمول مان هیچ وقت استفاده نمی کنیم، یعنی واقعا آنجا لازم مان میشوند؟ حالا از کجا بخرمشان؟ اصلا از کجا بفهمم الان وقت استفاده از چسب ضدحساسیت است؟
بعضی از موارد لیست ها هم باعث می شود با خودم بگویم «احسنت! چه آدم با درایتی! چه تجربه مهمی!» مثلا زعفران سوغاتی برای وقتی که به خانه عراقی ها رفتید. هم سبک است، هم کم جا، هم ارزشمند. واژه «مبیت» شب گذراندن، را تازه یاد گرفته ام. در خیالم تصور میکنم که هنگام ترک مبیت یک عراقی، زعفران را می گذارم در دست خانم خانه و پیشانی اش را ماچ می کنم. حالا واقعا زعفران را می شناسند؟ حتما می شناسند که طاهره در لیستش نوشته. یا پاکت زباله بزرگ. معصومه در پرانتز نوشته: اگر باران بارید بکشید روی کالسکه و سرتان. اگر گرد و غبار بود کالسکه را بپوشانید. شب زیر تشک بچه بیندازید که اگر نم داد یا خیس کرد، فرش موکب نجس نشود. اگر بچه تشک کالسکه را نجس کرد یا با آب و غذا کثیفش کرد، پهن کنید روی تشک کالسکه، زیر بچه. یا مثلا سه راهی برق کوچک. این یکی را اگر ننوشته بودند، اصلا به ذهنم نمی رسید.
بعضی چیزها را هم خودم معمولا در سفرها برمی دارم اما بودنشان در لیست خیالم را راحت می کند. تب سنج، دستکش یک بار مصرف برای تعویض بچه، دمپایی برای بچه ها.
هوووف! لیست ها پر است از لوازم و وسایل. برفرض که چند تا لیست را ترکیب کنم و همه چیز را تهیه کنیم و ببریم و هیچ کم و کسری پیدا نکنیم. مواد لازم برای شکستن دل سنگم و همراه کردنش با این سفر معنوی چیست؟ نکند بروم و برگردم و زائر نباشم، یک گردشگر خشک و خالی بمانم؟ سابقه خرابم نگرانم می کرد. روز عرفه، حرم امام رضا، شب قدر بیست و سوم، ظهر عاشورا، اردوی راهیان نور در شلمچه. از همه شان مثال هایی یادم می آمد که نتوانسته بودم در زمان و مکان حل شوم و مثل مجسمه نشسته بودم چشم گریان بقیه را تماشا کرده بودم.
پا که تاول می زند، آدم می تواند باز هم راه برود؟ یعنی دستشویی هایشان چقدر کثیف است؟ ممکن است توالت فرنگی پیدا کنیم؟ سارا می گفت سه سال پیش با خودشان شلنگ برده بودند برای دستشویی. نکند کسی موبایل ها را بدزدد؟ موبایل فدای سرمان، شب ها که با بند قنداق پای مهدی را می بندم به دستم، اگر دستم کشیده شود، متوجه می شوم که از خواب بپرم؟ نکند کسی بچه را بدزدد ببرد؟ حرز امام جواد یادم نرود.
افکار مالیخولیایی ام تمامی ندارد. دلم می خواهد زودتر برسم به لحظه ای که کوله ها را گذاشته ایم در صندوق عقب تاکسی و داریم به سمت فرودگاه امام خمینی می رویم. حداقل خیالم از کوله بستن راحت شده است.
دسته کالسکه را یک دستی می گیرم و با دست چپم روسری ام را صاف می کنم. «بفرما! آدم شاه عبدالعظیم می رود با حس و حال تر است از این زیارت امام علی که من رفتم». هیچ حال و هوای زیارت نداشتم. مثل وقتی بودم که در روزهای میانی سفرمان به مشهد، رفته باشیم حرم امام رضا که فقط نمازجماعت بخوانیم و بعدش هم برویم خرید یا شهربازی. توی صحن نماز خواندیم و در آن شلوغی گیج واگیج بودم که اصلا ضریح کجاست، بچه را کجا ببرم دستشویی، صف مان به جماعت متصل بود یا نه. یک سلام خشک و خالی اولش کرده بودم، یک سلام حسرت زده بی اشک و بغض هم آخرش کردم و راه افتادیم به سمتی که می گفتند عمود اول از آنجا شروع می شود.
گوشه ذهنم انگار فهرست وسایلی که آورده بودم مثل یک چک لیست باز بود. سعی میکردم استفاده شان کنم تا بعدا نگویم که ببین این را آوردی اما به درد نخورد. صورت بچه ها را ضدآفتاب زدم. کاری که هرگز تا آن موقع نکرده بودم. و البته بعد از آن هم دیگر هیچ وقت نکردم. اما تبدیل شدم به مادر همه فن حریفی که همیشه در جیب بغل کوله پشتی کوه خانوادگی شان، یک ضدافتاب کودک دارد، برای روز مبادا! لباس گرم ها را که توی کوله می دیدم، به این فکر می کردم که واقعا ممکن است این هوای گرم تبدیل به هوای سردی شود که این لباس های کت و کلفت را بطلبد. شاید یکی از شب ها لازم شوند. شب بیابان سرد است.
حال و هوای معنوی نداشتم. اما حال و هوای خوبی داشتم. بچه ها در کالسکه دوقلویی که از یکی از فامیل های دوقلودار امانت گرفته بودیم، برای خودشان سرخوش بودند. شانه به شانه همسرم راه می رفتیم. گرسنه می شدیم؟ چیزی برای خوردن در دسترس بود. تشنه می شدیم؟ آب به وفور. چای می خواستیم؟ هم ایرانی بود، هم عراقی. تازه بعضی جاها قهوه هم بود. گرد و خاک زیاد می شد، ماسک می زدیم. گرم می شد، درش می آوردیم. خسته می شدیم؟ در موکبی کمر صاف می کردیم. بچه دستشویی اش می گرفت؟ مرافق منتظر ما بود. حالا مثل سرویس بهداشتی مارال ستاره نباشد، مثل دستشویی پمپ بنزین در جاده ای دو طرفه که بود. حوصله بچه ها سر می رفت؟ زود یک پدیده جذاب پیش می آمد. صدای یک مداحی عربی جالب، موکبی که برای کودکان برنامه داشته باشد، پرچمی در دوردستها که خیلی بلند باشد، خوراکی یا میوه ای که دستی آن را توی کالسکه می گذاشت، چندبچه عرب شیرین و خندان که سینی به دست کنار مسیر ایستاده بودند وچیزی تعارف می کردند. خلاصه سوژه سرگرمی شان مهیا می شد. اگر هم بچه ها می خوابیدند، و ما همه نیازهای اولیه مان برطرف شده بود، و هوا داغ نبود، می رفتیم در مسیر بغلی و در سکوت پیش می رفتیم. غرق در افکار، یا زیارت عاشورا بر زبان، یا هدفون به گوش برای شنیدن توصیه های یک عالم، یا دل سپرده به صدایی که از دور می خواند «دل بی تاب اومده، چشم پر از آب اومده».
شب اول آنقدر خسته و پادرد بودم که همین که گوشه موکبی جا پیدا کردیم، با همان لباس های طول روز و چادر مشکی به سر، یک گوشه خوابیدم. اصلا یادم نیامد که بند قنداق آورده ام تا رشته اتصال شبانه ام با مهدی باشد که غلتان غلتان در خواب دور نشود و کسی او را نبرد. نمی دانم چرا نگران علی نبودم. انگار دزد بچه های زیر یک سال را می برد و چهار ساله ها را نمی پسندد. شب های بعد بند قنداق را یادم آمد، اما احساس کردم لازم نیست این کار را بکنم. شاید احساس امنیت می کردم. شاید فضای نیمه خواب و نیمه بیدار موکب و حضور زنانی که در حال رفتن به صف حمام یا برگشتن از آن بودند و حدس می زدم هوای مان را دارند، باعثش بود. شاید خستگی تنبلم می کرد.
راهپیمایی شب ها بیشتر بهم می چسبید. فضا برایم شبیه رزم شبانه های راهیان نور می شد. می رفتیم به مسیر کناری و در سکوت نسبی به پیش می رفتیم. خودم آنچنان معنوی و مجذوب نبودم. اما حال معنوی دیگران، دلم را می برد. زمزمه یک گروه مرد جوان که با هم شعر معروفی را می خواندند، اشک را به چشمانم می آورد. پیرمردی که پیشانی بند به سر، بدون کفش جلو می رفت. زن میانسالی که صدای گریه اش بلند نشده بود، اما هر بار که به او می رسیدیم می دیدم که صورتش خیس و چشم هایش سرخ است. دوباره او از ما جلو می زد و باز چند دقیقه بعد ما از او جلو می زدیم. به فکر فرو می رفتم. به معنای این راهپیمایی، به این همه عشقی که در این مسیر بین آدم ها جاری بود، به خون حسین که در عالم جوشان بود، به گذشته و حال و آینده ام، فکر می کردم.
به کربلا که رسیدیم، نزدیک اذان مغرب بود. خسته، با تنی که بوی عرق می داد و پایی که کمی کج روی زمین می گذاشتیم تا کمتر به تاول هایش فشار بیاید. پایین چادرم را نگاه کردم تا ببینم می شود با تکاندن یا آب زدن خاک هایش را گرفت یا نه. امیدی نداشتم. صدمین سلام از زیارت عاشورای صد لعن و صدسلامم را در خیابانی گفتم که اولش فکر می کردیم بین الحرمین است و بعد فهمیدیم خیابان کناری بین الحرمین است. سه روز به اربعین مانده بود اما آنقدر شلوغ بود که پذیرفتم نه ضریح امام حسین را خواهم دید، نه حضرت عباس را. بچه ها خواب بودند. نوبتی رفتیم وضو گرفتیم. همسرم به نمازجماعت رسید اما من همان جا کنار کالسکه یک پاکت زباله باز کردم و رویش نماز خواندم. تا همسر از دل شلوغی پس از نماز خودش را به ما برساند، شروع کردم به مرتب کردن کوله ها. لباس گرم هایی که در کل سفر بلااستفاده مانده بود، چپیده بود ته یکی از کوله ها. جایشان همان جا خوب بود. دو بسته زعفران هم لای شان بود. هیچ کس ما را به خانه اش دعوت نکرده بود. تصمیم گرفتم یک کوله را از بی مصرف ها پرکنم و یک کوله را از دم دستی های مورد نیاز تا فرداشب که بلیط بازگشت داشتیم. سه پوشک باقی مانده را در کوله دم دستی ها گذاشتم. داروها را در بلااستفاده ها. لباس کثیف ها را از پاکت تمیزها جدا کردم، دیگر لازم نبود برای پوشیدن مجدد گربه شورشان کنم. الهی شکر که تب سنج به کار خودمان نیامد. دعا می کنم بچه پاکستانی ای که شب قبل در موکب تبش را با تب سنجمان اندازه گرفتم، حالش خوب شده باشد.
همسر با دست پر برمی گردد. دیر آمدنش بخاطر ایستادن در صف غذا بوده. مهدی بیدار شده و با سر و صدایش دارد علی را هم بیدار می کند. اگر گذاشتند یک بار در این سفر زن و شوهری شام بخوریم. دانه های لوبیای خورش خوب پخته، اما برنج ها زنده و سفتند. به همسرم می گویم خدا کند مهدی دل درد نگیرد.
شام که تمام شد، دیدیم دور و بر خلوت تر شده. همسرم پرسید اول تو می روی زیارت یا من بروم. بی تامل گفتم تو برو. دنبال فرصتی بودم که با خودم خلوت کنم. مردد بود بچه ها را ببرد یا نه. تشویقش کردم که ببرد. هم دلم می خواست بچه ها زیارت کنند، هم نیاز به سکوت برای تمرکز داشتم. مهدی را بغل کرد و دست علی را گرفت. لحظه آخر چک کردم که گردن آویز مشخصاتشان، گردن هر دو باشد. رفتند و من ماندم. زل زدم به گنبدها. هی به زبانم می آمد که بگویم السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. بالاخره سلام درست دادم به هر دو برادر. خوابم می آمد. فکرم جمع نمی شد. اینجا واقعا کربلاست؟ همان جا که آرزومندانش همیشه در هیئت ها با سوز و گداز برای وصالش گریه می کنند؟ پس من چرا هنوز سنگم؟ چرا نمی شکنم؟ ذهنم مدام بین افکار مختلف می پرید. بین آدمهایی که التماس دعا گفته بودند. بین دردها و زخم هایم. بین دعاها و آرزوهایم. رابطه ام با امام. گم گشتگی هایم. نقل ها و داستان ها و هرچه شناخت از امام حسین داشتم را مرور می کردم. همسر رسید. مهدی پشت گردنش نشسته بود و علی در بغلش بود. گفت همین طوری زیارت کرده اند. طفلی چقدر خسته بود. نوبت من بود. راه افتادم. دوباره اضطراب گرفته بودم. ای خدا من چرا نمی شکنم. چرا دلم رام نمی شود. رفتم تا رسیدم به صف زیارت امام حسین. ای لعنت بر من. خیلی بی حال بودم. صف تند تند جلو می رفت. چشمم افتاد به ضریح. دستم رفت روی سینه. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک... . جلوتر، جلوتر. بشکن دختر! بشکن! بهت زده بودم. این ضریح حسین است؟ خادمه ها تند تند ردمان می کردند. رسیدم به ضریح. پیشانی ام را چسباندم. آه حسین. خادمه که بهم زد و اشاره کرد فوری حرکت کنم، تازه بغض کردم. هنوز در بهت بودم. خواب بود یا واقعیت؟ رد شدم و آمدم بیرون. حال جدیدی داشتم. تند تند به سمت حضرت ابوالفضل می رفتم. انگار بغضم یک شی قیمتی بود که میخواستم نگهش دارم و آنجا بترکد. دوباره رفتم در صف. از آن فضا یک تصویر قرمز رنگ در خاطرم مانده. چیزهای دیگر را نمی دیدم. چشمم به ضریح بود. پیش حضرت عباس اشک شدم. گریه، گریه، گریه. دریا تو دستاته برادر، ممنون دستاتم علمدار. سنگ بالاخره آب شد.
وقتی رسیدم به همسر و بچه ها، همه خواب بودند. همسر را بیدار کردم و راه افتادیم به سمت جاده تا برگردیم نجف. نماز صبح را حرم امام علی خواندیم.
از مسجد کوفه تا فرودگاه راه زیادی نبود اما آنقدر در بازرسی های ورودی فرودگاه معطل شدیم که وقتی بالاخره کارهایمان تمام شد، مستقیم رفتیم به سمت نمازخانه فرودگاه تا ولو شویم. چقدر فرودگاه سرد بود. یعنی واقعا خود پرسنل فرودگاه با این سرما خوش بودند که درجه کولرها را کم نمی کردند؟ بعضی ها پتو دور خودشان پیچیده بودند. بچه ها لرزشان گرفته بود. لباس گرم ها را از ته کوله بلااستفاده ها کشیدم بیرون و تن شان کردم. خودمان هم چیزی پوشیدیم. سوار هواپیما که شدیم، همه گرم بودیم. گرم، لطیف، درخشان.
انتهای پیام/