۱۷ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۳
کد خبر: ۷۲۱۰۲۷
معرفی کتاب؛

دیده‌بان صبح؛ نگران عصر

دیده‌بان صبح؛ نگران عصر
کتاب «دیده بان صبح؛ نگران عصر» به قلم محمد محمودی نورآبادی یک مستند داستانی از زندگی صفدر حیدری، شهید مدافع حرم است که در آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا به شهدا پیوست.

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، کتاب «دیده بان صبح؛ نگران عصر» به قلم محمد محمودی نورآبادی یک مستند داستانی از زندگی صفدر حیدری، شهید مدافع حرم است که در آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا به شهدا پیوست.

شهید حیدری، چهارمین شهید مدافع حرم از شهرستان نورآباد ممسنی در استان فارس است که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شده بود و در ۱۴ بهمن ۹۴ در جریان آزادسازی محاصره چهارساله نبل و الزهراء در شمال غرب حلب به شهادت رسید.

کتاب دیده بان صبح؛ نگران عصر از سوی انتشارات خط مقدم در هزار نسخه و در ۲۷۲ صفحه روانه بازار نشر شده است. 

محمودی در کتاب اشاره می کند که برای بهتر شدن کیفیت کار و آشنایی بیشتر با فضای محل شهادت شهید حیدری، سفری دو هفته‌ای به مناطق جنگی سوریه داشته و از شهرهای نبل و الزهرا و محل شهادت شهید بازدید کرده است.

برشی از کتاب

پادگان شهید آیت الله مدنی، یک ربع با شهر نورآباد فاصله داشت. ایاز به واحد اطلاعات رفت و صفدر، راهی گردان توپخانه شد. بیرون از ساختمان گردان توپخانه، دواطلب های ماموریت سوریه، زیر درخت بلوط تجمع کرده بودند. صفدر، جدای از جمع، کوله پشتی را گذاشته بود و خودش پای سکو قدم می زد؛ انگار نه انگار که سرهنگ بود و جانشین فرماندهی گردان، و باید در جمع حاضر می شد و از وضع نیروها می پرسید. البته از قبل هماهنگی های لازم را تلفنی کرده بود. از طرفی هنوز هم در حس و حال بچه ها و خانواده بود و چندان دل و دماغی نداشت. همچنان که درگیر خودش بود و قدم می زد، دستی شانه اش را لمس کرد. برگشت و همکارش عمار همتی را دید. با هم احوال پرسی و روبوسی کردند. عمار از ارومیه پرسید و صفدر از وضع پادگان سوال کرد. کمی که بیشتر حرف زدند، عمار زل زد توی چشم هایش و گفت تو گریه کردی؛ سرهنگ؟(صفحه ۹۵)

شهید صفدر حیدری؛ «دیده‌بان صبح؛ نگران عصر»

تقریبا از ساعت ۱۰ شب دشمن شروع کرد به ریختن خمپاره. ما آماده باش کامل بودیم. ناگهان نزدیک سنگر ما و در تیغه تپه، خمپاره ای کنار سنگر بغل دستی ما به زمین خورد. لحظه ای بعد، من خودم رو به محل برخورد خمپاره رسوندم و دیدم دو نفر روی زمین افتاده اند. یکی شان از بچه های فاطمیون بود که در دم به شهادت رسیده بود؛ یکی هم مهرداد قاجاری بود که از پیشانی و ران، ترکش خورده بود و داشت ناله می کرد. چفیه را از گردنم باز کردم و دور پای قاجاری بستم تا خون ریزی بند بیاد. چون آمبولانس، نزدیک ما مستقر نبود، سریع او را پشت ماشین تویوتای بچه های فاطمیون گذاشتم تا به آمبولانس برسه و دیگه خبری ازش نداشتیم تا بعد که گفتن شهید شده... (صفحه ۱۶۷)

تروریست ها در ورودی شهرک، چنان سنگربندی  کرده و استحکاماتی داشتند که هر کس می دید، فکر می کرد با ارتش یک کشور قدرتمند در حال جنگ است. دهانه تونل، یک حفره عادی به نظر می آمد؛ در حالی که وقتی وارد می شدی، دنیای دیگری را می دیدی. با این که جنس زمین، سخت و سنگی بود، با پیکور کنده بودند و در آن پایین حتی سنگر اجتماعی و انبار مهمات و آذوقه هم داشتند. شکل خاکریزها و کانال هایی که بین دو خاکریز حفر کرده بودند و همین طور تونل های ارتباطی شان با یکدیگر، خطی شکست ناپذیر را در ذهن ترسیم می کرد. ایاز به مهدی گفت: حالا متوجه می شم چرا دشمن ما در آن حد اعتماد به نفس داشت و تلاش می کرد در مقابل حجم آتشی که روی سرشون ریخته می شه، مقاومت کنه! (صفحه ۲۴۲).

 

ارسال نظرات