می خواهم بمانم، «نه به سقط عمدی جنین»
به گزارش خبرنگار گروه جمعیت و خانواده خبرگزاری رسا، آفرینش یک موجود در عین پیچیدگی و نظم، زیباترین هدیه طبیعت بهشمار میآید. وجیهه سامانی در کتاب میخواهم بمانم آثار برگزیده مسابقه داستان کوتاه «نه به سقط عمدی جنین» سال 1398 را گردآوری کرده است. داستانهای متفاوت این مجموعه در یک چیز اشتراک دارند، آن هم این موضوع که سقط جنین بدون دلیل منطقی، جنایتی خودخواهانه محسوب میشود.
درباره کتاب میخواهم بمانم:
مادر یا پدر شدن تجربه نابیست که افراد در طول زندگی تجربه میکنند. اما این تجربه گاها با بحرانهایی همراه میشود که سرنوشت انسانی که قرار است پا به این دنیا بگذارد را تحت تاثیر قرار میدهد.
وجیهه سامانی در کتاب میخواهم بمانم از چالشهای مواجه افراد با مساله بارداری، سقط جنین و تجربه پدر یا مادر شدن داستانهای متفاوتی را نقل میکند. داستانهایی از زندگیهای مختلف که هرکدام به پایان یا ادامه زندگی یک موجود بیگناه ختم میشود.
انسان امروزی بعد از قرنها تلاش و مطالعه به جایگاه هر موجود زنده به منزله نیروی ارزشمند حیات پی برده است. موجودی که از پس مراحل پیچیده آفرینش خلق میشود و تکهای از روح هستی را از آن خود میکند، لایق زیستنی شایسته است.
در این میان انسان با بهرهگیری از قدرت تفکر و دستیابی به علوم و فنون بیشتر در برخی موارد خود را برای انجام برخی کارها برحق و صاحب اختیار میبیند و با تکیه بر این قدرت گاها اقدامات خودخواهانهای انجام میدهد. سقط جنین یکی از مواردی است که بیرحمانه انجام میگیرد.
به دلیل اهمیت و مقابله با انجام بیرویه سقط جنین، در سال 1398 یک مسابقه داستاننویسی بشردوستانه با عنوان نه به سقط جنین برگزار گردید تا کمکی باشد جهت آگاهی دادن و گسترش فرهنگ و فلسفه محافظت از حیات و روح انسانی. این حرکت ارزشمند فرهنگی با رویکردِ «هر انسانی حق زیستن دارد و هیچ کس نباید مانع آن شود» مورد توجه نویسندگان و منتقدان قرار گرفت.
نویسنده کتاب پیشرو از این مسابقه مجموعهای را تحت عنوان «میخواهم بمانم» از بهترین داستانها گرد هم آورده است تا این آثار به انتشار بالاتری برسد و مخاطبین بیشتری از آن بهرهمند شوند.
کتاب میخواهم بمانم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم:
علاقهمندان به داستان کوتاه با موضوعات خاص و جذاب، از این اثر لذت میبرند و موقعیتها و چالشهای انسانی را از منظری تازه مشاهده میکنند.
در بخشی از کتاب میخواهم بمانم میخوانیم:
به این فکر میکنم که تنها نیستم. در تمام اتّفاقات آینده ما دو نفر هستیم. باز یاد حرفهای مهری میافتم. زیر لب میگویم: «بچهٔ من! آدمی که میتونم به وجودش افتخار کنم؛ کسی که قراره دنیا رو تغییر بده.»
از استرس زیاد یک ساعت مانده به قرار جلو کافیشاپ منتظرم. هر چند دقیقه یکبار ساعتم را نگاه میکنم. بالاخره از انتهای خیابان، میثم را میبینم که نزدیک میشود. برایش دست تکان میدهم. جلو میآید. باهم داخل میرویم. کنج خلوتی برای نشستن پیدا میکنم. میپرسد: «چرا اینجا؟ خیلی گوشهاس.»
_ برای حرفزدن بهتره.
صبر میکنم تا برایمان دو فنجان چایی و نبات بیاورند. میگویم: «خبر مهمی هست... من مدتیه... که عقب انداختم!»
میثم بیهیچ عکسالعملی نگاهم میکند. بهنظر متوجه چیزی نشده. سرم را پایین میاندازم و تمرکز میکنم روی بخار فنجان که در هوا محو میشود. باید زودتر بگویم و خودم را خلاص کنم: «دیروز با مهری بودم. رفتم برای آزمایش. من باردارم!»
منتظرم صدایش را بشنوم؛ اما تنها سکوت است. سرم را بالا میآورم؛ نگاه حیران و ناراحتش قلبم را میفشارد. سکوتش بهنحو آزاردهندهای کش میآید. یاد حرفهای مهری میافتم: «پشتت که باشه، دنیا بشه لشکر فولادزره...»