وقتی ضدانقلاب رزمندگان خوابیده در مسجد را به رگبار میبست
خبرها، نقلها و خاطرات دوران جنگ تحمیلی گاهی حرفهایی در درون خود دارد که باورش آسان نیست؛ از رشادتهای رزمندگان اسلام و بسیجیان جانبرکف گرفته تا اوج شرارتها و قساوتهای دشمن بعثی و ایادی داخلی آنها، ما را در مسیری هدایت میکند که امروز هضم آن چندان ساده نخواهد بود.
بازخوانی وقایعی که در دوران هشت ساله دفاع مقدس رخ داده، امروز آنچنان ضروری مینماید که رهبر معظم انقلاب اسلامی نیز در سخنان اخیر خود، بار دیگر بر لزوم توجه هنرمندان به آن تأکید فرمودند.
نکته قابلتأملی که برای ایران امروز اهمیت دارد، بررسی مواضع، سخنان، اقدامات و فعالیتهای شرمآوری است که مدعیان حقوق بشر و آزادی در زمان جنگ تحمیلی انجام دادهاند و بعضاً همواره در طول سالهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز آن را ادامه دادهاند.
برخی گروههای سیاسی شکستخورده ازجمله سازمان تروریستی منافقین، کمونیستها و اعضای دیگر سازمان تروریستی نزدیک به آن، یعنی کومله، آنچنان امروز برای مردم ایران و جهان، نمایش دفاع از آزادی، زنان، ملت و واژگانی از قبیل را روی صحنه میبرند که گویا عمق جنایتهایشان در دوران جنگ تحمیلی را بهکلی فراموش کردهاند!
«سیدمحمد چهلتنی»، یکی از رزمندگانی است از استان سمنان روانه جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و اینک پس از سالها، از جنایتهای همین مدعیان امروز دفاع از ملت ایران میگوید؛ جنایاتی که تا به رگبار بستن رزمندگان در حال خواب در مسجد پیش میرود!
بچهها را یک کیلومتر شهر با موشک زدند!
«چهلتنی»، که بهمنماه سال ۱۳۶۰ برای خدمت سربازی به پادگان دوآب در استان مازندران اعزام شده بود، بعد از گذراندن سه ماه دوره آموزشی، برای پیوستن به گردان مرزی ژاندارمری در سردشت راهی این منطقه سراسر حادثه میشود.
مسؤولیت این رزمنده دوران دفاع مقدس در گردان هم بسیار حیاتی بود. او تکتیرانداز بود و بعد از ۶ ماه، دوشکاچی شد.
«چهلتنی» تعریف میکند که وظیفه اصلی گردانمان، تأمین خودروهای مهمات و ستون نیروها از شهرهای سردشت به سقز و بانه و پایگاههای مستقر در منطقه بود. یک روز، تأمین ستونی از نیروها را بر عهده گرفتیم. معمولاً نزدیک شهرها از امنیت بیشتری برخوردار بود. تصور کردیم که دیگر ستون به سلامت به شهر بانه رسیده؛ ولی در یک کیلومتری شهر، نیروهای ضدانقلاب روی ارتفاعات کمین کرده بودند.
اولین موشک آر.پی.جی بالای سر بچهها از چادر ماشین عبور و به ساختمان روبهرو برخورد کرد. آر.پی.جی بعدی به کف ماشین خورد و بعد با تیربار، لاستیکهای ماشین را زدند. کل ستون در کمین دشمن افتاده بود.
دشمن در مواضعی مستقر بود که امکان مقابله سریع با آنها وجود نداشت. بر اثر اصابت آر.پی.جی به خودرو، چند نفر از نیروها شهید و مجروح شدند. تنها کسانی که فرصت پیدا کردند، سریع در کنار جادهها سنگر گرفتند.
«چهلتنی» نقل میکند که بعد از اطلاع از درگیری، چند دستگاه خودروی تأمین که به شهر رسیده بودند، سریع برگشتند؛ ولی کار از کار گذشته بود! خودروی تأمین هم مورد حمله قرار گرفت و ناگهان صدای انفجار مهیبی را شنیدم. زمانی به هوش آمدم که دیدم یکی از همرزمان هم مرا به دوش خود گرفته و به ماشین دیگر منتقل میکند. حال خوبی نداشتم. از ناحیه پشت و گردن مجروح شده بودم.
او با حالتی حزنآلود میگوید: موج انفجار مرا کلافه کرده بود. از آنجا مرا به بیمارستان ایوبی بانه منتقل کردند. جراحتم عمیق نبود؛ ولی موج انفجار اذیتم میکرد. سه روز در بیمارستان بستری شدم و سپس من را با هلیکوپتر به سردشت انتقال دادند.
ضدانقلاب داخل مسجد شد و وحشیانه بچهها را شهید کرد!
«چهلتنی» از بعد از جراحتش تعریف میکند و میگوید که بعد از ترخیص از بیمارستان به مقر گردان رفتم. حدود یک ماه استراحت کردم. در آنجا درخواست کردم که به گردان «جندالله» که متشکل از نیروهای سپاه، بسیج، ژاندارمری، ارتش و «پیشمرگان کرد» بود، انتقال یابم.
«سازمان پیشمرگان کرد» از نیروهای مسلمان کرد بودند که برای دفاع از نظام جمهوری اسلامی ایران با ضدانقلاب میجنگیدند و مقابل ارتش بعثی عراق از مرزها محافظت میکردند.
موفق شدم تا به گردان بپیوندم و تیربارچی گردان شدم. وظیفه این گردان، شناسایی مواضع ضدانقلاب و اجرای عملیات برای بازپسگیری مناطق و مواضع از آنان بود. گاهی هم بهعنوان نیروی ضربت به جایی که درخواست کمک میشد، اعزام میشدیم. ضدانقلاب بهشدت مقاومت میکرد و نمیخواست شاهد نابودی خود باشد.
گردان ما در آذرماه سال ۱۳۶۱ در منطقه واوان در مسیر سردشت- مهاباد عملیاتی برای تصرف ارتفاعات مشرف به روستای «خلیسان» انجام و بعد از تصرف ارتفاعات، آن را تحویل یک گروهان ۵۰ نفره داد.
آن شب هوا بسیار برفی و بوران بود. نیروها از شدت سرما نتوانستند تاب بیاورند. هنوز امکانات مناسب و کافی به بالای ارتفاع منتقل نشده بود. فرمانده نیروها که تصور میکرد بچهها ممکن است از شدت سرما شهید شوند، تصمیم میگیرد بچهها را شبانه به داخل روستای خلیسان انتقال دهد.
مردم روستا، رزمندگان را به مسجد بردند تا شب را آنجا سپری کنند تا صبح کسب تکلیف شود که باید چه کرد. چند نفر نگهبان شدند. بقیه بچهها در مسجد از شدت خستگی و سرمازدگی خواب بودند.
ضدانقلاب از این فرصت استفاده کرد و بعد از شهید کردن نگهبانان، داخل مسجد شد و وحشیانه تعدادی از بچهها را به شهادت رساند. گردان ما بعد از اطلاع به محل حادثه رفت؛ ولی آن شب مسجد شاهد شهادت بچهها بود.
مدعیان امروز، آن زمان به هیچ کس رحم نمیکردند!
این رزمنده سمنانی از ساعتها و روزهای تلخ بعد از آن شب میگوید. «چهلتنی» با غمی در چهره تعریف میکند که عاملان حادثه را تعقیب کردیم؛ اما از معرکه گریخته بودند. فقط یک نفرشان که مجروح و در آغل گوسفندان پنهان شده بود، دستگیر شد. عملیات با ترکیبی از نیروهای منافقین، کومله و دموکرات انجام گرفته بود.
گردان جندالله دنبال فرصتی بود که انتقام خون پاک این رزمندگان را بگیرد تا مردم منطقه از شر آنها خلاص شوند.
سازمان «مجاهدین خلق ایران» که الحق سازمان «منافقین» برازنده آنهاست، کومولهها که سازمانی چپگرا با گرایش کمونیستی بود و حزب دموکرات کردستان با شعار دفاع از مردم کرد به میدان آمده بودند؛ اما وقتی به خاطر زیادهخواهی خود با نظام جمهوری اسلامی درگیری مسلحانه را شروع کردند، به هیچ کس رحم نمیکردند.
دیدیم که درنهایت هم با خروج از ایران، در کنار رژیم بعثی عراق علیه ملت ایران قرار گرفتند و گرچه این گروهها گاهی با هم درگیر بودند؛ اما در موارد زیادی هم علیه نیروهای ما عمل میکردند.
ضربه سختی به ضدانقلاب زدیم
«چهلتنی» نقل میکند که شهرک ربط در محور مهاباد- سردشت در تصرف دشمن بود. ضدانقلاب، پنج پایگاه مهم بر ارتفاعات مشرف بر شهر داشت. فرماندهان تصمیم گرفتند تا با انجام عملیاتی، این شهر و مناطق اطراف آن را از دشمن پس بگیرند.
زمستان ۱۳۶۱ نیروهای جانبرکف جمهوری اسلامی ایران به تعداد سه گردان پیاده با پشتیبانی توپخانه و هوانیروز در این عملیات شرکت کردند و موفق شدند تا با هلاکت رساندن حدود ۳۰ نفر و اسارت ۱۵ تن از ضدانقلاب، این منطقه را آزاد کنند.
این منطقه برای دشمن هم بسیار حیاتی بود؛ از این جهت، مقاومت زیادی کردند ولی بالأخره شکست خوردند. در این درگیری، حدود ۲۰ نفر از نیروهای خودی شهید شدند. «محمد کرکآبادی»، اهل روستای بیابانک سرخه هم در این درگیری شهید شد. او در عقیدتی سیاسی یگان کار میکرد؛ ولی با اصرار خود به گردان رزمی منتقل شده بود!
وقتی عمده قوای ضدانقلاب به عراق گریختند!
این رزمنده سمنانی تعریف میکند که بعد از این عملیات، دشمن مقداری عقب نشست و در ارتفاعات بعدی، یعنی ارتفاعات مشرف بر گردنه «زمزیران» مستقر شد. ۴۵ روز بعد، عملیاتی دیگر در این منطقه انجام شد که با شکستن مقاومت پنج روزه دشمن و تصرف مواضع آنان، کل محور مهاباد- سردشت به دست نیروهای جمهوری اسلامی ایران افتاد و تردد در این مسیر آغاز شد. دشمن شکست بزرگی متحمل شد و عمده قوای آنان به عراق گریختند.
یک نفر دیگر از همرزمانم به نام «کمال جعفری»، از شهرستان گرمسار در این سلسله عملیات به شهادت رسید. هر دو این افراد، بسیار معنوی و اهل نماز اول وقت و در عین حال شجاع بودند.
در حین عملیات و شرایط سخت و فشارها، زمانی که خیلیها میبریدند، این دو دوست و همرزمم به دیگران روحیه میدادند.
در پایان خدمتم، اواخر سال ۱۳۶۲ اکثر مناطق استانهای کردستان و آذربایجان غربی از ضدانقلاب و منافقین پاک شده بود.
۸۰ متر با مواضع عراقیها فاصله داشتیم!
«چهلتنی» از شوق دوبارهاش برای بازگشت مجدد به صحنههای نبرد میگوید و تعریف میکند که دیماه 1364 دوباره از بسیج سمنان به تیپ ۲۱ امام رضا (ع) اعزام و به گردان ادوات معرفی شدم. مقر تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در ساختمانهای پنج طبقه ورودی شهر اهواز بود.
بعد از چند روز استقرار در مقر تیپ، به خط پدافندی خندق رفتم. منطقهای در جزیره مجنون که در عملیات بدر در اسفندماه سال ۱۳۶۳ به دست رزمندگان اسلام آزاد شد و رزمندگان استان سمنان هم حدود سه سال در این خط، عملیات پدافندی انجام دادند.
وظیفهام این بود که هر روز غروب، مهمات را با موتورسیکلت تا حدود ۲۰ متری «محراب» میبردیم و بعد با پای پیاده به سنگرها میرساندیم.
«محراب» یا «کاسه»، موضع پدافندی خودی برابر دشمن در جزیره مجنون و جاده خندق بود که در عملیات بدر آزاد شده بود. این موضع حدود ۸۰ متر با مواضع عراقیها بیشتر فاصله نداشت!
امکان تردد خودرو در این مکان نبود و خودروها و آمبولانس فقط تا ۱۵۰ متری این مکان میآمدند. رزمندگان باید این فاصله را در کانالها عبور میکردند تا در دید نباشند.
در دژ، سنگرهای کوتاهی احداث شده بود که بچهها مجبور بودند تا بهصورت نشسته حرکت کنند یا نماز بخوانند. آفت این مکان، خمپاره ۶۰ عراقیها بود. بعدها، به علت شهادت رزمندگان، این مکان از «کاسه: به «محراب» تغییر نام داد.
هر شب موقع برگشت از مأموریت، در سنگر پیرمرد باصفایی به نام «پیربابا» با پذیرایی صلواتی، خستگی را از تن ما برمیداشت. بعد از حدود یک ماه، با نیروهای گردان به خرمشهر رفتیم و کار حمل مهمات در عملیات مهمی را ادامه میدادیم که «والفجر ۸» نام گرفت.