۲۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۰
کد خبر: ۷۳۲۶۳۳

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۲

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۲
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

در جبهه اهواز چند روز به طور دقیق و مرتب موضع ما گلوله‌باران می‌شد. گلوله‌ها آنقدر دقیق به هدف می‌خورد که همه تعجب کرده بودند وضعیت خیلی خراب بود و ما جرأت نمی‌کردیم از سنگرها بیرون بیاییم. از این وضعیت بسیار ناراحت بودیم و هر لحظه می‌گفتیم الان مورد اصابت قرار می‌گیریم. تازه به این جبهه آمده بودیم و هنوز سنگرهای مناسبی برای ادوات و خودمان نکنده بودیم و چند شب را هم در فضای باز خوابیدیم.

آن طرف موضع ما قریه‌ای بود. بین ما و قریه چند درخت بود که مرد چوپانی با تعداد زیادی گاو و گوسفند در آنجا می‌نشست. ماشین غذای ما از طرف این قریه می‌آمد و بعضی از روزها چوپان خوراکی و غذا طلب می‌کرد که سربازان ما به او می‌دادند.

یک روز ماشین غذا می‌آید که به آن مرد چوپان غذا بدهد. یکی از سربازها می‌بیند گاو و گوسفندها هستند ولی چوپان نیست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و ناگهان چوپان را با یک بی‌سیم بالای درخت می‌بیند که دارد گرای موضع ما را می‌دهد. در همان لحظه موضع ما به شدت زیر آتش قرار داشت.

چوپان را اسیر کرده به موضع آوردند. لباس کاملاً محلی پوشیده بود. کمی چاق بود. حدود سی‌وسه سال داشت و موهای وسط سرش ریخته بود. یک استوار به محض دیدن او جلو آمد و گلوله‌ای به پایش زد و او را مجروح کرد. بعد از تفتیش و بیرون آ‌وردن کارت شناسایی دیدند که چوپان سروان است که تا اینجا آمده. سرگرد فاروق ابراهیم فرمانده گردان ما دستور داد او را بعد از پانسمان به بصره بفرستند و فرستادند. دیگر خبری از او ندارم.

حادثه دیگری را تعریف می‌کنم که بسیار عجیب بود. یک روز به اتفاق استوار برزان بحیال و سرباز وظیفه سیدفاضل به خرمشهر آمدیم. فقط نیروهای ما در شهر بودند و هیچ خبری از نیروهای شما نبود. کمی در شهر گردش کردیم. رستورانی دیدیم. استوار برزان گفت داخل رستوران شویم. با هم رفتیم داخل رستوران. استوار برزان گفت «بیایید فورمیکاهایی که به پایین دیوار چسبیده بکنیم و برای سنگر فرمانده ببریم.» استوار برزان فورمیکاها را از دیوار جدا کرد و کناری گذاشت که موقع مراجعت به خط آنها را بردارد. از رستوران بیرون آمدیم. رستوران تقریباً سالم بود. بعد از کمی گردش و دیدن خرمشهر وارد خانه‌ای شدیم. خانه نسبتاً بزرگی بود. وارد یکی از اتاقها شدیم. داخل اتاق پر از کتاب بود و قاب عکس کسی هم بالای کتابخانه قرار داشت که روحانی بود. چند عکس دیگر هم از روحانیان آنجا بود. فهمیدم خانه مال یک روحانی است. عکس امام خمینی حفظه‌الله هم بود و قرآن و نهج‌البلاغه هنوز روی میز کوچکی باز بود. به اتقاهای دیگر این خانه نرفتیم. سرباز سیدفاضل گفت: «می‌خواهم قاب عکس امیرالمؤمنین را از دیوار بردارم، چون سید هستم و قاب عکس به من می‌رسد.» ظاهراً قاب بسیار نفیسی بود. روی دیوار اتاق کتابخانه آویخته بود. نمی‌دانم طلا بود یا نقره. وقتی سیدفاضل دستش را دراز کرد قاب را از روی دیوار بردارد ناگهان گلوله‌ای زیر دستش خورد و وحشت‌زده دستش را کشید. فهمیدیم گلوله از کجا آمد. اصلاً شما در خرمشهر نیرویی نداشتید. ما از مرخصی برمی‌گشتیم یک کامیون ما را به جبهه می‌برد. بنابراین امکان این که این گلوله از طرف شما شلیک شده باشد نبود. از نیروهای ما هم کسی در آن حوالی نبود. سیدفاضل دیگر دست به عکس نزد. وحشت‌زده از خانه بیرون آمدیم و دوباره به رستوران برگشتیم. استوار برزان فورمیکاها را برداشت و به جبهه برگشتیم.

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات