اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۳
خانه نزدیک فلکهای قرار داشت که یک منبع بزرگ آب در وسط آن بود ـ در کوچه یکی از خیابانهای آن فلکه در محاصره آبادان اسیر شدم. شبی که نیروهای شما حمله را شروع کردند، بسیاری از افراد ما کشته شدند. کامیونها و تانکهایمان سوخت. از ساعت چهار تا هشت صبح منتظر نیروهای شما بودیم تا بیایند و اسیرم کنند. حدود سیصدوپنجاه نفر بودیم. در ساعت هشت صبح سرباز کوچک اندام و کمسن و سالی پیدا شد. چند سرباز ما به طرف او رفتند و همه ما جمع شدیم. سرباز کوچک دستور داد لباسهایمان را در آوریم. به او گفتیم «هوا سرد است. بگذار شلوارمان را در نیاوریم.» قبول نکرد و ما سیصدوپنجاه نفر لباسهایمان را در آوردیم و با شورت و زیرپیراهن در یک ستون حرکت کردیم و به پشت جبهه منتقل شدیم. از این وضعیت و صحنه خندمان گرفته بود.
من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمهویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که میدانید.
وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظرهای که دیدم تمام تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درندهای میدیدم که به گلهای هجوم برده باشد.
در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار شما را دیدم که برقآسا خودشان را در پس کوچهای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظهای قطع نمیشد. کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار میتوانستند میکردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنجسالهشان را که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه میکرد. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با نیروهای ما مواجه میشدند یا انفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند.
وقتی آنها را اینطور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: «من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.» اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب کنم ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت «لازم نیست عراقیها ما را معالجه کنند.» و اضافه کرد «اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟» جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به شدت گناهکار احساس میکردم.
در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت. پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را میشناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی میکردند، همیشه با فرمانده لشکر یا فرمانده تیپ دیده میشدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانهای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد. در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر خشام اهل ناصریه. او گفت برویم داخل آن خانه، به اتفاق گروهبان داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت. اتاق، درهمه ریخته و تاریک بود...