رهبر عزیزتر از جانم؛ بر سر عهد و پیمان خود هستیم
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، منی که کارم را با تبلیغ دانش آموزی و سر و کله زدن با مخاطبانی با شور و حرارت و البته تشنه فهمیدن که با صفای باطن و روح لطیفشان خیلی خوب و زود مطالب را میگرفتند، شروع کرده بودم؛ رفاقت و سر و کله زدن با جوان و نوجوان یکی از شیرینترین رفاقتهای دنیاست.
چند سالی بود که به خاطر ویروس کرونا و مشغلههای درسی و فردیام که البته خودم بهتر از هر کسی میدانم که بیشتر بهانه خوبی برای توجیه تنبلی هایم بود، از عرصه تبلیغ جا مانده بودم. امسال هم مردد بین رفتن و ماندن بودم که دیدار گرم و شیرین مبلغان و طلاب با حضرت آقا را دیدم. اصلی ترین مخاطب این فرمایشات دلنشین و البته جدی، در کنار مسئولان حوزه، منِ طلبه بودم. بیاناتی که هم تشویق و امید داشت و هم تحذیر و هشدار؛ هشدار از اینکه اگر وارد عرصه کار تبلیغی نشویم، فضای فرهنگیِ محله ها و شهرهای مان دست دشمن می افتد و می شویم مثل کشورهایی که دچار استحاله فرهنگی شده اند و البته به همین خاطر محتاج و دریوزه سیاسی و فرهنگیِ غرب.
اینکه تبلیغ اولویت حوزه است و درس و بحث باید خودش را در ثمره اش یعنی اجتهاد و تبلیغ نشان دهد؛ اینکه باید طلبهها در أمر تبلیغ، جهادی به میدان بیایند. آقا تقویت ایمان مردم را برای تقویت و پایداری مردم پای نظام و انقلاب، شرط لازم میدانستند و میداندار عرصه تقویت باورهای ایمانی مردم را هم حوزه و روحانیت.
این بار هم دستور و مطالبه ای بر مطالبات قبلی حضرت آقا نسبت به حوزه اضافه شد و البته ما کجائیم و این مطالبات کجا...!
با فرمان حضرت آقا درنگ و تردید برای رفتن به تبلیغ دیگر جایی نداشت. تصمیم گرفتم با هم عهدیهای قدیمی و صمیمیام در مؤسسه حضرت امام و اساتید مخلص و با صفای طرح ولایت مؤسسه همراه شوم.
تجربه ای بی نظیر از یک تبلیغِ به تمام معنا؛ بهترین مخاطب، بهترین مطلب و محتوا، در جوار بهترین پناهگاه ما ایرانی ها؛ حضرت علی بن موسی الرضا علیهالسلام
اگر قبلتر احساس میکردم که تبلیغ، شأنی از شئون حوزویِ منِ طلبه است، حالا بعد از فرمایشات آقا، با انگیزه و قدرت بیشتر و با افتخار، تبلیغ، اولویت زندگیِ طلبگی ام شده.
رضوان خدا بر روح مطهر مرحوم علامه مصباح یزدی که الحق، عمق بصیرت، لطافت باطن و حکمت الهی اش جریانی به پا کرده که دوست و دشمنِ نظام بر اثرگذاریِ دوره طرح ولایت که برگرفته از مبانیِ اندیشه ایِ این عالم فرزانه است اذعان دارند.
بودن در کنار اساتیدی که اسطوره خضوع و علم اند و بوی عطر مرحوم علامه مصباح از آنها استشمام می شود برایم از بهترین تجربههای زندگیست. اساتیدی که همچون خودِ مرحوم استاد، متواضعانه در کنار منِ طلبه می نشینند و بر می خیزند و به نکات ساده علمیِ من که فکر می کنم دستاورد علمیِ بدیعی است و البته فرسنگها با داشته های علمی آنان فاصله دارد، پدرانه و صبورانه گوش می دهند و نقد می کنند و آنرا قوام می دهند. چقدر جای این گعده های علمی و فضای استاد و شاگردی در حوزه خالیست!
با اساتید که می نشینم اینقدر برخوردها بی ریا و صمیمانه است که انگار سر یک سفره بودهایم و از یک غذا با هم خورده ایم؛ بیشتر که فکر میکنم ریشه این خلوص و صفا را می فهمم؛ آری واقعاً همه ما سر یک سفره نشسته ایم و از حکمت ها و نصیحت های یک مرد حکیم بهره برده بودیم.
این خلوص و صفای اساتید انگار تأثیر عجیبی بین دانشجویان هم گذاشته بود، جوانانی که هرکدامشان از یک منطقه جغرافیایی به مشهد آمده بودند که تا چند روز قبل از شروع طرح، اگر از کنار هم رد می شدند شاید جواب سلام هم را هم با تردید می دادند، حالا شده بودند همدم و غصه همدیگر را میخوردند؛ شده بودند یک خانواده چند هزار نفره.
سر کلاسهایی که البته اینقدر فشرده بودند که دانشجویان به زحمت در هفته فرصت حرم رفتن پیدا میکردند، بحثهای شیرین و جدی ای مطرح می شد. این جوانان باصفا و پر استعداد که به حال معنوی و نشاط روحیِ تک تکشان غبطه می خوردم، سؤال، گلایه و ابهام کم نداشتند.
اینکه پس تا حالا کجا بودید؟ چرا گذاشتید دشمن تا خانههامان نفوذ کند؟ اینکه چرا وضعیت اقتصادی مردم اینقدر به هم ریخته شده است؟ چه کاری از دست ما بر می آید؟ و سؤال های دیگر که البته پس از چند دقیقه؛ برق چشمان شان به خاطر فهمیدنِ خیلی از سؤالات شان، نشان می داد که این سؤالات پلی شده برای فهمیدن و بالیدن. همه شان در این سختی شرائط و دوری از خانوادهای شان آمده بودند تا بیشتر بفهمند و خوئشان را برای مسئولیت های مهم و جدی آماده کنند.
ساعت های آخر دوره نه من دلم می آمد از کنار جمع صمیمی آن جوانان جدا شوم و نه آنها به همین راحتی دست از سر من بر می داشتند. خواسته خیلی های شان یک چیز بیشتر نبود؛ ما را در این شرائط تنها نگذارید و سر زدن و گعده های علمی تان را به همین چند روز و چند هفته محدود نکنید.
لحظه شیرین و غریبی بود، لحظه جدایی از دوستان و اساتیدی که هر کدام شان بخشی از الگوی زندگی من بودند و جدا شدن از جوانانی که هر چقدر می گفتم، احساس می کردم تشنگی شان برای شنیدن بیشتر شده است که کمتر نشده.
در راه برگشت از تبلیغ با خودم بیشتر درباره یک مسأله فکر می کردم؛ اینکه واقعاً ما کجای زندگیِ این جوانان مؤمن و مشتاق قرار داریم؟ چقدر با وجود کارهای روی زمین مانده و راه های نرفته، خودمان را مشغول کارهای متفرقه و غیر ضروری کرده ایم.
هر چقدر به این مسأله بیشتر فکر می کردم، به ضرورت و اهمیت دستور حضرت آقا درباره أمر تبلیغ بیشتر پی می بردم.
فقط می توانم بگویم رهبر عزیزتر از جانم؛ بر سر عهد خود هستیم و این راه را با افتخار و استقامت ادامه می دهیم.