ماجرای نذر شیخی که زنده در گور به هوش آمد!
روزی که به دنیا آمد چشمهایش شور عجیبی داشت. مثل خواهرها و برادرهایش نبود. نه زیاد سر و صدا و گریه میکرد و نه حتی بیخود و بیجهت میخندید. اصلا از همان اولِ بسم الله، گربه اهل خانه را دم حجله کشته بود و با زبان بیزبانی بهشان فهمانده بود که الکی وقتش را نگیرند چون انگار به دنیا آمده تا کارهای بزرگی کند! به خاطر همین، پدرش سلیقه به خرج داد و اسمش را گذاشت «فضل»؛ به معنای کمال و برتری و دانش؛ «فضل ابن الحسن الطبرسی».
حالا من در یک هزار و چهارصد و دو هجری شمسی روبهروی مزار همان فضلِ پانصد و چند سالِ پیشِ هجری قمری ایستادهام. فضلی که بعدها لقبش میشود «امین الإسلام» و شاگردان، صدایش میزنند «شیخِ طبرسی». از همان دانشمندهای رگ و ریشهدار که چون منِ یک لا قبایی در برابرش از هیچ هم کمتریم.
آدمهای بزرگ همیشه زندهاند
دستپاچه کفشهایم را درمیآورم و برای داخل شدن آب دهنم را قورت میدهم. دست خودم نیست. میخواهم مُرده فرضاش کنم اما آدمهای بزرگ همیشه برایم زندهاند و به حساب احیاء با آنها حال و احوال میگویم نه اموات. اصلا مگر میتوان شیخی را که مریدانش از هجری قمری تا هجری شمسی کشیده شدهاند مُرده فرض کرد؟ حالا گیرم من بمیرم. خیلی کسی یادم بماند تا چند سال است مگر؟ اما شیخ توفیر دارد با ما. هنوز زنده است. درِ خانه مزارش باز است. و هنوز میآیند آدمهایی از همه جای جهان، تا از محضرش کسب فیض کنند و دست پُر برگردند به وطنهایشان.
نمای بیرونی آرامگاه شیخ طبرسی در حرم مطهر رضوی
مؤدبانه مینشینم کنار مزار شیخ. سلام میدهم و چند بیتی شعر میخوانم. اتفاقا به عربی. خواندهام که شیخ شیفته ادبیات و کلمات عربی بود و آنها را خیلی شیوا و روان بیان میکرد. با خودم فکر میکنم اگر بداند من هم دیوانه ادبیات عربم تحویلم میگیرد و اینطور حتما میروم در جرگه شاگردان شیخ. حالا نه از آن ردیفِ اولهای نمره بیستِ باز هم هجری قمری، اما از پاس شدههای با تک مادهی در به درِ هجری شمسی که میشود حسابم کرد؛ از همانها که تا نمرهشان را از استاد نگیرند ولکنِ اصرار نیستند و ده برایشان ده است دیگر!
راز عطر حرم
چند طلبه جوان دفتر و کتاب باز کردهاند بالای سر شیخ و به رسم حوزههای قدیم، مباحثه میکنند. این از فقه احکام بانکی و بانکداری اسلامی میگوید و آن یکی با طعنه، از سود کلان وامهایی که بین آنها و ربا هیچ فرقی نیست! بحثشان بالا گرفته و سر شیخ را خوردهاند. پکر میشوم. انگار نه انگار که من هم این همه راه را از اهواز تا مشهد کوبیدهام که از بست شیخ طبرسی بیایم حرم و در این اتاق چهارگوش زیبا، چند سوالی از محضر شیخ بپرسم و التماس دعا بگیرم برای عاقبت بخیری.
ورودی بهشت کوچکی پر از کتاب
قیل و قالشان بلندتر میشود. تکیه میزنم به دیوار کتابخانه تا حمد و قل هو اللهی بخوانم برای شیخ. میهمانی که دست خالی نمیشود. آن هم به میزبانی شیخی که آدمهای در طلبِ دانش را از جانش هم عزیزتر میداشت. ای کاش میدانست که چقدر دوست دارم مثل او برای همیشه مشهدی باشم! اصلا خاک این ولایت رازی دارد که قلم راه بنداز است. کافیست دو دقیقه عطر حرم بو بکشی. مینویسی و مینویسی و کلماتت ته که نمیگیرد هیچ، تازه میجوشد هم.
شیخی با هفتصد مدرک
شیخ هم مثل من اهل مشهد نبود اما تقدیر، مشهدیاش کرد. آمد که درس دین بخوانَد و تا آخر عمر، گرفتار عشق ابالحسن، علی بن موسی الرضا (ع) شد. میگفتند ادبیات عرب، میخواند. میگفتند فقه و اصول، میخواند. هر چه میگفتند میخواند و تازه تشنهتر هم میشد. میگویند افتاده بود پی رشتههای جبر و حساب و ریاضیات. آن موقع که کسی اینها را نمیخواند. اصلا نمیفهمید. اما شیخ کاری به کار کسی نداشت. راه خودش را میرفت. همان راهی که به حساب فرهنگ هجری قمری، فضل بن الحسن الطبرسی را میکند شیخِ طبرسی و به حساب هجری شمسی از او دانشمندی میسازد با هفتصد تا مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکتری در همه رشتهها؛ از انسانی و پزشکی بگیر تا ریاضی و فنی و مهندسی!
مجمع البیان، گنجینه عالم تشیع به قلم شیخ طبرسی
اما اصل ماجرای شیخ از جای دیگری رقم میخورَد. از قبر! و همان روزی که در گور زنده میشود! سن و سالی نداشته اما یکهو قلبش از کار میافتد. فقط برای چند ثانیه. از هوش رفتنِ شیخ همانا و حساب را بر مرگ ایشان گذاشتن همان. آن موقع که کسی نمیدانست سکته قلبی یعنی چه. فکر میکردند شیخ برای همیشه رفته. پس انا لله و انا الیه راجعون!
شیخِ زنده به گور
فکرش هم وحشتناک است که در قبر به هوش بیایی اما گاهی تقدیر طوری رقم میخورَد که تو طور دیگری جز آنچه بودی یا حتی بهتر از آنچه هستی، رقم بخوری! و شیخ، از این قاعده مستثنی نبود. او از هوش رفته بود تا در قبر به هوش بیاید و نذری کند که عظمت و شیرینی برکتش هنوز از سر و دهان دنیا و اهلش نیفتاده. آن روز، شیخ را غسل و کفن میکنند و به خاک میسپارند و عزادارانِ فراقش برمیگردند خانههایشان. اما در کمتر از چند دقیقه شیخ به هوش میآید و خودش را کفنپیچ در قبری تنگ میبیند. اینجاست که اولین دستاویز غرق شدهها به خاطر میآید؛ یعنی خداوندی که زنده میکند و میمیرانَد و کن فیکون میسازد در لحظاتِ غیرممکنها.
نقاشی چهره مبارک شیخ طبرسی
شیخ آشفته میشود. بر خودش میلرزد. و به ناگاه، یاد خداوند تمام جانش را روشن میکند و با نذری اینچنین، بین خود و خدای خودش عهد میبندد که اگر از بلای این قبر رهایی یابد، کتابی در تفسیر کلام الله بنویسد.
کفن دزدی که منجی شد
شیخ چشمهایش را در انتظار معجزه میبندد که کم کم روزنهی نوری از پایین پایش بزرگ و بزرگتر میشود تا جایی که سایه یک مرد را بالای سرش میبیند. مرد دست دراز میکند و شیخ دستش را میگیرد: «تو فرشتهای یا انسان؟» مرد که کفندزد از آب درآمده و در آن لحظه، وسیله معجزه خداست برای نجات شیخ طبرسی، از ترس پس میافتد. شیخ دلداریاش میدهد. با او حرف میزند. قصه را برایش میگوید و کفندزد آرام میشود. اما از بهت، لام تا کام چیزی نمیگوید و تنها با دستهایی که به رعشه افتاده، شیخ را روی کولش میگذارد و او را میبرد خانه. شیخ هم به شکرانه نجات از آن ظلمات، هدایایی را به کفندزدِ توبهکار میبخشد و از همان شب برای نوشتن بزرگترین کتاب تفسیر جهان اسلام، بسم الله میگوید.
قفسه کتابهای شیخ
میایستم روبهروی قفسه کتابهای شیخ. یک انسان چقدر باید اراده داشته باشد که این همه کتاب را با نور شمع و روی پوست و با نی بنویسد؟ مگر یک انسان چقدر جان دارد توی انگشتهای دستش که بنویسد و کم نیاورد از ظلم روزگار؟ که بنویسد و دلزده نشود؟
مزار دانشمند جهان اسلام
از بهانههای خودم برای ننوشتن خندهام میگیرد: لپتاپ نو میخواهم. کیبورد جدید. اگر آن کتاب را بخوانم تازه میتوانم بنویسم. نور اتاق توی ذوقم میزند. میز تحریر بزرگتر باید بگیرم. سر و صدا نکنید. با من حرف نزنید! و هزار تا خط و نشان کشیدنِ دیگر تنها برای نوشتن دو خط! و حالا روزگار، منِ رو سیاهِ بدقلقِ پرادعا را کشانده این گوشه از حرم، تا کتابهای شیخِ طبرسی را ببینم و از خودم شرمم بگیرد. فضل بن الحسن الطبرسی با هیچ امکاناتی این همه کتاب نوشته و من با این همه امکانات، هنوز اندر خم یک کوچه که هیچ، حتی سر کوچه ادبیات و عرفان هم نیستم.
امام المفسران
شیخ، کتاب تفسیر مجمع البیانش را در مدت هفت سال و با اقتباس از تفسیر التبیانِ شیخِ طوسی مینویسد. با فکری باز و نگاهی بلند. و بیست و پنج سال از بهترین روزهای عمر مبارکش را به میزبانی سادات سبزوار، استادی میکند در مدرسه علمیهای که خودِ او میشود استاد و پناه تمام جویندگان علم از سراسر ایران. شیخ، نه متحجر است و نه متعصب. یاد میدهد و یاد میگیرد تا آخرین لحظات عمر. و دوست میدارد و دشمن میدانند ایشان را، آن طائفهای که از انسانیت بویی نبردهاند. شیخ از خواندن میگوید. از نوشتن. از انسان بودن. از رشد کردن. شیخ به مشهدیها یاد میدهد که چطور پیلههای منیتهایشان را با قدرت دانش و ایمان بشکافند و دور حرم شاه خراسان، پروانه شوند. شیخ، میخواهد انسان بسازد. و اینگونه در مقدمه کتابش به یادگار برایمان مینویسد:
«آستین همت بالا زدم و نهایت جد و جهد را به کار بستم و دیدار بیدار داشتم و اندیشه به زحمت افکندم و بسیار تفکر کردم و تفاسیر گوناگون را پیش رو نهادم و از خداوند سبحان توفیق و تیسیر طلبیدم و نگارش کتابی را آغاز کردم که در نهایت فشردگی و پیراستگی و حسن نظم و ترتیب است و حاوی انواع و اقسام دانش تفسیر است و درّ و گوهرهایی اعم از علم قرائت، اعراب و لغت، پیچیدگی و مشکلات، معانی و جوانب، نزول و اخبار، قصص و آثار، حدود و احکام و حلال و حرام دربردارد و از خدشههایی که مبطلان آن مطرح کردهاند سخن گفته و سخنی را آوردهام که تنها اصحاب ما رضی الله عنهم متعرض آن شدهاند و استدلالات بسیاری را در صحت اعتقادات خود اعم از اصول و فروع و معقول و منقول به گونهای معتدل و مختصر و بالاتر از ایجاز و پایینتر از تفصیل دربردارد؛ زیرا اندیشههای عصر حاضر تاب تحمل سنگینی فراوان ندارد و از تلاش در میادین مسابقات بزرگ ناتوان است زیرا از علما تنها نامی مانده و از علوم تنها رمقی».
شیخِ شهید
و آخرین جمله گران میآید بر کسانی که از دین جز ظاهرش و از دنیا جز شهوتهایش را نمیپسندند و شیخ را پس از هشتاد سال زندگیِ سراسر در جستوجوی دانش و ایمان، شبانگاه و در نهم ذی الحجه سال ۵۴۸ قمری، چون مولایش ابالحسن علی بن موسی الرضا (ع) مسموم میکنند و ایشان برای همیشه در حرم شاه خراسان آرام میگیرد به خوابی شیرین و ابدی.
پاتوقی برای اهالی فکر و اندیشه در حرم شاه خراسان
جلد سوم کتاب تفسیر مجمع البیانِ شیخ طبرسی را میبندم و به همهمه مادرها زل میزنم. چند پسر بچه برای کلاس تفسیر قرآن آمدهاند. به ردیف و روبهروی مزار شیخ نشستهاند برای کلاس قرآن. لپهای تپلشان گل انداخته و با زبان بچهگانهشان ترتیل میخوانند. شیرین و لطیف و با ایمان. دور مزار شیخ کمی خلوتتر شده. جلو میروم. عباکشان. مینشینم کنارش و سرم را روی سنگ مزار قدیمیاش میگذارم: «ممنونم یا حضرت شیخ که در زمانی که از علما تنها نامی مانده بود و از علوم تنها رمقی، با دستانی خالی به پا خواستی و گنجینهای از دانش را برایمان به یادگار جا گذاشتی. ما هجریهای شمسیِ ناسپاس کجا و رسیدن این میراث گرانبها از شما مردان هجری قمری به دستان ما کجا؟ اما خواستهای دارم شیخ. محتاجم به دعا. محتاجیم به دعا. شما دعا کن که ما هم گوشهای از کار را بگیریم و میراثی به یادگار بگذاریم برای هجریهای بعد از خودمان. برایم دعا میکنی شیخ؟ برای ما دعا میکنی آقا؟!»