تكهاى از ماه
مامان رفته بود جواب بگيرد. دل توى دلم نبود. دوست داشتم هرچه زودتر برگردد و خودم خبر خوش را به داداش بدهم و ازش مشتلق بگيرم، ولى وقتى مامان برگشت، از چهرهاش فهميدم نقشههايم نقش بر آب شد. پرسيدم: چى شد؟
سرد نگاهم كرد. ليوانى آب برايش آوردم. آب را كه خورد، گفت: مىگه اگر پسرتون از سپاه بياد بيرون من باهاش ازدواج مىكنم.
اخم هايم توى هم رفت و گفتم: حرف خودش بود يا خونواده ش؟
- ظاهراً حرف خودش بود.
مامان را دلدارى دادم اما فايده نداشت. حسابى توى فكر رفته بود و هيچ جور هم نمىشد حواسش را پرت كرد. گفتم: بريم نماز جمعه. خيلى وقته نرفتيم.
مامان استقبال كرد. چادرهاى سفيد و سجادهمان را برداشتيم و راه افتاديم. آقاى طالقانى داشت خطبهها را مىخواند. مامان را آورده بودم كه حال و هوايش عوض بشود، اما حرفهاى آقاى طالقانى باز بردش به همان حال و هواى صبح. گفت: چند نامه از برادران به دستم رسيده است كه از خانوادهها گله داشتند كه در امر ازدواج سختگيرى مىكنند.
مامان نگاهم كرد، اما من طورى وانمود كردم كه حرف خاصى نشنيدهام. آقاى طالقانى گفت: كشور ما حكومت اسلامى است. يكى از ستونهاى دين ما هم ازدواج است. اى خانوادههايى كه دختر داريد، سختگيرى نكنيد!
مامان آهى كشيد و گفت: اى حاج آقا! چى مىگى؟ ما مىريم خواستگارى، مىگن پسرت حزب الله و توى سپاهه، ما حاضر نيستيم زنش بشيم.
من اما تمام فكر و ذكرم اين بود كه تا شب مگر مىشد مامان را از اين فضا درآورد. نمىدانستم چه كاركنم. زنى كه كنارمان نشسته بود، گفت: ببخشيد حاج خانوم كه فضولى مىكنم! پسرت چند سالشه؟
مامان هم از خدا خواسته انگار كه يك گوش براى شنيدن درد دلهايش پيدا كرده بود، شروع كرد ماجراى خواستگارى و جواب رد شنيدن را مفصل تعريف كرد. زن همانطور كه به حرفهاى مامان گوش مىداد، زيرلب ذكر مىگفت و با تسبيح مىشمرد. گاهى هم وسط حرفهاى مامان سوال مىپرسيد يا نكتهاى مىگفت. حرفهاى مامان كه تمام شد، زن گفت: دخترى كه كنار من نشسته را مىبينى، حاج خانوم؟
مامان سرك كشيد و دختر را ديد؛ من هم ديدمش.
برادرزاده منه. خواستگارهاى زيادى داره، اما مىگه مىخوام شوهرم بايد يك آدم متعهد و خوب باشه. اگر هم توى بسيج يا سپاه باشه كه چه بهتر.
گل از گل مادرم شكفت و دوباره سرك كشيد تا اين بار با نگاه خريدارانهاى دختر را ببيند. من هم كنجكاو شدم و او را دقيقتر برانداز كردم. قيافه تو دل برويى داشت و حجابش كامل بود. وقتى ديد ما دوتا داريم نگاهش مىكنيم، انگار منظورمان را توى نگاهمان خواند. لپهايش گل افتاد و سرخ شد و سرش را پايين انداخت.
زن ادامه داد: خانوادهاش از خداشونه يك پسر خوب حزب اللهى و انسان، گيرشون بياد.
مامان محو حرفهاى زن شده بود. زن گفت: حاج خانوم خداوكيلى اگر پسرت خوب است اقدام كن.
مامان دستپاچه گفت: پسرم يك تيكه ماهه حاج خانوم. آدرس مىدم خودتون بريد تحقيق كنيد. الآنم توى جبهه است.
مامان به من اشاره كرد. من خودكار و كاغذى از كيف درآوردم و اسم، شماره و آدرسمان را نوشتم و به مامان دادم. او هم با دستپاچگى آن را به زن داد. او لبخند زد و يادداشت را گرفت.
بعد هم از دختر خواست شماره خانهشان را بنويسد. دختر با شرم و خجالت آدرس را نوشت و به مامان داد. مامان زيرزيركى نگاهش كرد و ريز خنديد.
***
براى نماز صبح كه بيدار شدم، صداى پچ پچ شنيدم؛ مامان داشت با داداش حرف مىزد. ابراهيم به مامان گفت: ديشب خواب عجيبى ديدم، مامان.
مامان پرسيد: خير باشه الهى! حالا چى بود خوابت، مادر؟
- خواب ديدم در نماز جمعه هستم و اسم من را از بلندگو اعلام كردند تا پاكتى را به من بدهند. پاكت نامه را باز كردم. روى برگهايى كه داخل پاكت بود، نوشته بود "ابراهيم خوش لهجه در مكتب امام صادق عليه السلام قبول شد". از خوشحالى بيدار شدم.
مامان كه معلوم بود خواب از سرش پريده، گفت: خب، به نظر تو تعبير اين خوابت چيه پسرم؟
ابراهيم به جاى جواب، مامان را بغل كرد و گفت: اگر شهيد يا مفقودالاثر شدم بىتابى نكنيد. اين راه را خودم انتخاب كردم و راضىام به رضاى خدا.
با اين حرفها خواب از سر من هم پريد. مامان بغض كرد و ابراهيم خودش را از آغوش مادر جدا كرد و خم شد. از روى زمين كنار سجادهاش دو لباس سورمهاى برداشت و رو به مادر گفت: اين دو روپوش رو خودم دوختم. براى تو و آبجى. اگر من شهيد شدم، مشكى نپوشيد. اينها رو بپوشيد.
مامان نتوانست بغضش را بخورد و هق هقش شروع شد. ابراهيم اشك صورتم را خيس كرد. مجبور شدم به اتاقم برگردم و آندو را تنها بگذارم.
***
مامان گفت: من مطمئنم.
گفتم: از كجا مىدانى؟ باشد، فردا برويم.
- نه. اگر نمىآيى، خودم تنها مىروم.
گفتم: ۱۷ سال منتظر بودهاى و صبر كردهاى. حالا اين يك روز هم رويَش.
مادر حرف نزد، بلند شد، چادرش را سرش كشيد و بىاعتنابه من به طرف در رفت.
من هم
چادرم را سرم انداختم و پشت سرش رفتم. تمام طول راه تا به معراج شهدا برسيم، ساكت بود. وقتى پرسوجو كرديم، مشخص شد پيكر ابراهيم را دو روز پيش آوردهاند. نمىدانم اگر همان هفده سال پيش قرار بود ببينيمش طاقت و تحمل الآن را داشتيم يا نه؛ يعنى وقتى پيكرش را كه بر اثر خمپاره متلاشى شده بود مىديديم، سختتر بود يا بعد از هفده سال انتظار و تحويل گرفتن استخوانهايش.
وسايلش را تحويل گرفتيم. بعد از اين همه سال، هنوز بوى ابراهيم از تك تك وسايلش به مشام مىرسيد. مادر برخلاف آنچه تصور مىكردم، آرام بود. گفت مىخواهم با ابراهيم تنها باشم. من را راه نداد. اصرار نكردم. مىدانستم مادر و پسر بعد از هفده سال دورى حرفهاى زيادى دارند بزنند. تنهايشان گذاشتم. خودم گوشهاى ايستادم. به ديوار تكيه دادم و وصيتنامه ابراهيم را باز كردم تا با من حرف بزند: «پدر و مادرم! حال كه لحظات آخر عمر خود را مىگذرانم، درك مىنمايم كه حق شما را ادا نكرده و به وظيفهام درباره احسان به شما كه همانا امر خداوند سبحان است، عمل نكردهام و از اين بابت اظهار ندامت كرده و از شما دو عزيز كه همانا بهشت زير پاى شماست، معذرت مىخواهم. از تمامى اقربا و همسايگان حلاليت بطلبيد.
قرآن را بسيار بخوانيد... قرآن شفاعت كنندهاى است كه حتماً شفاعتش قبول خواهد شد.
از پولهايى كه دارم، يك ماشين لباسشويى براى مادرم بههر نحوى كه هست، بخريد و مدت پنج سال براى من نماز و چهار ماه روزه بگيريد!»
نمىدانم اين چه سفارشى است. يادم نمىآيد روزه و نمازش ترك شده باشد. از وقتى حوزه رفته بود، خودم چند بار ديدم نماز شب مىخواند و روزه مستحبى مىگيرد. حتم دارم وقتى هم شهيد شده، روزه بود. صورتم خيس مىشود. صداى ابراهيم، لابهلاى خندهها و شيطنتهاى كودكىمان و صداى تلاوت قرآنش كه از مسجد بلند مىشد، همراه با تكرار شاگردانش بعد از او، توى گوشم مىپيچد.
مادر را مىبينم كه به سويم مىآيد؛ آرام و آهسته. با چهرهاى كه انگار چند سال پيرتر شده است و پاهايى كه دنبال خودش مىكشد. دستش را به ديوار مىگيرد. به سمتش مىدوم تا عصايى شوم براى بازوهايى كه امروز مطمئن شد براى هميشه از دستشان داده است.