۲۹ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۰
کد خبر: ۷۴۲۰۹۱

پدری که در خانه پدری دفن شد

پدری که در خانه پدری دفن شد
آسمان روی سر محسن آوار شده بود. روبه‌روی «ام مهدی» نشست. شکسته بود. مادر باید پسرش را قوی می‌کرد. باید به او می‌فهماند که پدرش امانتی بود که باید در این بقعه مبارکه به محبوب می‌رسید.

مادرش اسمش را گذاشت عَبدِ الساده و شیر محبت امیرالمؤمنین (ع) را به او نوشاند. می‌دانست این اسم برای ساختن یک خادم تمام عیار از این پسرک سبزه و ظریف و بی دست و پایش که توی قنداق به چشم‌های عربی‌اش می‌خندید کافی‌ست. عبد الساده هم کم کم با عشقی بزرگ، بزرگ می‌شد. توی کوچه‌های خاکی خرمشهر می‌دوید. آتش می‌سوزاند. از نخل‌ها بالا می‌رفت و توی دامن دشداشه‌اش رطب می‌چید اما وقتی حرف اهل‌بیت می‌شد سرش را خم می‌کرد و دست‌های کوچکش را به نشان ادب روی سینه‌اش می‌زد و می‌گفت: «من عبد الساده‌ام!» یعنی نوکر سادات و تمام خدمت مجلس‌شان با من. 

دست خودش هم نبود، شیر پاک مادر کار خودش را کرده بود و پیوند بین عبد الساده و شاه نجف، پیوند خون با رگ شده بود؛ قوی و گرم و جدانشدنی؛ عبد الساده، امام علی (ع) را از پدر و مادر و بعدها همسر و حتی وقتی خودش پدر شد، از پسرهایش مهدی و هادی و محسن هم بیشتر دوست داشت. عبد الساده تمام دار و ندارش را آورده بود و کنار سفره بلند اباالأیتام زمین زده بود. خانه‌اش خرمشهر بود و دلش کرب و بلا. پنجره اتاقش رو به مسجد جامع باز می‌شد و چشم‌هایش مست نجف. ایران بود و دلش سرگشته عراق. و همیشه دنبال بهانه می‌گشت برای بال درآوردن و دور حرم آقا، پر کشیدن.

ابومهدی؛ خادم حسینیه امام علی (ع)

آن روزها محاسن مشکی‌اش هوای سفید شدن کرده بود و همه خرمشهر، ابو مهدی صدایش می‌زدند اما همیشه عاشق شنیدن اسم کودکی‌اش بود. اسمی که حالا حتی همسرش ام مهدی هم او را به آن صدا نمی‌زد چون او پدربزرگ شده بود؛ بزرگِ یک خانه و درست نبود که به اسم کوچک صدایش بزنند. عبد الساده هم با اینکه راضی نبود اما دل بقیه را نمی‌شکست. گذاشته بود او را به کُنیه‌اش ابو مهدی صدا بزنند ولی دلش پر می‌زد برای شنیدن عبدالساده. انگار که این اسم، نذر مادر و عهد خدمت را به یادش می‌آورد و  همیشه برای رفتن مصمم‌ترش می‌کرد.


خدمت ابو مهدی یوسفی در حسینیه امام علی (ع)

ابو مهدی از شرکت کشتی سازی بازنشسته شده بود؛ دستش به دهنش می‌رسید؛ سه تا پسر شاخ شمشاد داشت و یک خانه پر از نوه اما هر کسی می‌پرسید چه کاره‌ای؟ آدرس حسینیه امام علی (ع) را می‌داد و با افتخار می‌گفت خادم است! مرد گنده دنبال بهانه می‌گشت برای اینکه پای دیگ‌های حسینیه بایستد و با سر و روی زغالی سفره امیرالمؤمنین (ع) را راه بیندازد. اصلا سر ذوق می‌آمد اگر خودش لقمه توی دهن ندارها و یتیم‌ها می‌گذاشت. ابو مهدی عاشق شده بود و عشق مولا از او مجنونی ساخته بود که جز با تکیه زدن به خنکای کاشی‌های صحن نجف آرام نمی‌گرفت.

کاروانی که کاروان‌دارش عاشق بود

هر سال کوله‌بارش را می‌بست و دست توی دست ام مهدی می‌رفت که بروند پابوس امیرالمؤمنین (ع). که دو رکعت نماز زیارت بخواند در محراب مسجد کوفه و رد عمامه خونین مولا را هزار سال دیرتر بوسه‌باران کند. ابو مهدی و ام مهدی می‌رفتند و به خیالشان فقط خودشان بودند و خدای خودشان و جاده‌ای بلند که آن‌ها را به محبوب می‌رساند اما ابو مهدی، ندانسته، کاروان‌دار شده بود!

خواهرها، خواهرزاده‌ها، برادرزاده‌ها، عروس‌ها، خواهرزن‌ها، حتی زنان و دختران محله و همسایه و هر مسلمانی که از قافله عشاق جا مانده بود خیالش راحت‌تر بود که هر سال پشت سر ابو مهدی راه بیفتد. چون ابو مهدی با حوصله بود. اگر بچه‌ای زمین می‌خورد روی شانه بلندش می‌کرد. اگر زنی بار شیشه داشت و نمی‌توانست قدم تند کند کاروان را معطلش می‌کرد. و اگر کسی دستش تنگ بود، جیب او مهیا بود. ابو مهدی می‌خواست یک مسیر طولانی را از ایران تا به عراق پیاده برود و همه می‌خواستند که همراه قدم‌های عاشقش باشند! حالا هر چند زخمی و تاول‌زده و خسته.

به یبا بگو من نایب الزیاره‌اش هستم

اما کرونا که آمد راه عاشقی را بست و بین ابو مهدی و محبوبی که هیچ وقت فاصله نیفتاده بود، فاصله افتاد تا سال یک هزار و چهارصد.کیلومترهای خرمشهر تا نجف آن‌قدر کش آمده بود که  ابو مهدی هر چقدر تقلا می‌کرد نمی‌رسید. پسر کوچک ابو مهدی که خبرنگار بود لب مرز، شماره ام مهدی را گرفت. نفسش با زور بالا می‌آمد و ازدحام جمعیت هر لحظه محسن را به یک طرف هل می‌داد. ام مهدی گوشی‌اش را بلند کرد: «خوش خبر باشی یما. چه خبر محسن جان؟ راه باز نشده؟» 

محسن به دیوار پایانه مرزی شلمچه تکیه داده بود. شبکه مدام می‌پرید. عرق پیشانی‌اش را با چفیه دور گردنش خشک کرد و چند بار پشت سر هم سلام داد اما ام مهدی صدایش را واضح نمی‌شنید. مادر نگران شد. تماس قطع شده بود. اما چند دقیقه بعد اسم محسن دوباره روی گوشی ام مهدی افتاد. محسن برای اینکه مادر صدایش را بشنود فریاد می‌کشید: «یما، از مرز رد شدم اما به یبا بگو نیاید. معلوم نیست کِی مرز را باز و بسته می‌کنند. آن ور مرز که همه چیز در هم و بر هم‌تر است. به یبا بگو خودم نایب الزیاره‌اش هستم! تو را خدا نیایید!»

اگر می‌خواهی رفیق نیمه راه باشی مانعت نمی‌شوم

اما این حرف‌ها توی کت ابو مهدی نمی‌رفت. اصلا در دایره لغات زندگی عاشقانه‌اش، نایب الزیاره بی معنا بود! او باید خودش به زیارت می‌رفت چون هنوز جان در بدن داشت. چون نفس می‌کشید. چون چشم‌هایش می‌دید و چون هیچ بهانه‌ای را سزاوارِ نرسیدن به محبوبش نمی‌دانست. ام مهدی دستپاچه دنبالش دوید: «این همه سال رفتی زیارت؛ زمین که به آسمان نمی‌رسد یک امسال را نروی!» ابو مهدی لب باغچه نشسته و سرش را بین دست‌هایش گرفته بود. انتظار شنیدن این حرف‌ها را از ام مهدی نداشت. نگاهی به همسرش که نگران، روبه‌رویش روی زمین نشسته بود انداخت و بلند شد تا برود: «اگر می‌خواهی رفیق نیمه راه شوی مانعت نمی‌شوم ام مهدی! اما من باید بروم.»


آخرین زیارت ابو مهدی در نجف

ام مهدی استغفرالله گفت و بین انگشت شصت و اشاره‌اش را گزید. مو توی خانه ابو مهدی سفید نکرده بود که در روز مبادا تنهایش بگذارد. عروس‌ها توی اتاق‌هایشان بودند و غیر از آن‌ها کسی توی حیاط نبود. ام مهدی با چشم‌هایی که اشک توی آن‌ها گلوله گلوله می‌شد دست ابو مهدی را گرفت و عرقچینش را روی سرش مرتب کرد: «مگر مرده باشم که تنهایت بگذارم ابو مهدی؛ قرار نبود شیعه امیرالمؤمنین فقط خودت باشی.» ابو مهدی خندید. از تمام دلش. آن‌قدر که تمام عروس‌ها و نوه‌ها صدایش را شنیدند و بیرون آمدند. وعده رفتن، خیلی نزدیک بود.

محسن از کاروان پدر جلو افتاده بود

از اینجا که ام مهدی داشت ساک خودش و ابو مهدی را می‌بست، پسر، خیلی از کاروان پدر جلو افتاده و به کربلا رسیده بود. ابو مهدی دیگر طاقت نداشت. شبانه پدر و مادر و عروس‌ها و نوه‌ها و دو پسر بزرگش مهدی و هادی را جمع کرد و سر و صورتشان را بوسید. باید می‌رفت. دیگر برایش مهم نبود که مرزها باز است یا بسته. دنبال دلش راه افتاده بود. مثل هر سال. مثل همیشه. ام مهدی کنار مادر شوهرش روی زمین نشسته بود: «نگران نباش عمه! ابو مهدی تربیت خودت است، می‌دانی که اگر نرود نجف آرام و قرار ندارد. یادت رفته خودت گفتی شیرت را حلالش نمی‌کنی اگر خادم مولا نباشد؟»

ام عبد الساده نگاهی به پسرش انداخت. عبد الساده‌اش پیر شده بود. بزرگ شده بود. اما هنوز با همان چشم‌ها به چشم‌هایش خیره شده بود و می‌خندید: «راضی هستی یما؟ دارم می‌روم» دست‌های پیرزن می‌لرزید. سر ابو مهدی را بوسید. بغلش گرفت. گردنش را بویید. دوباره دستش را بوسید و از پسرش دل کند. اما انگار به دل ابو مهدی افتاده بود که این آخرین دیدار است. به راننده گفت نگه‌دار. پیاده شد. دوید. در خانه را باز کرد و خودش را توی بغل مادرش انداخت: «دعا کن عاقبتم به خیر باشد یما» ام عبد الساده خیرُ حافظنی خواند و با تمام جانش پسرش را بوسید.

بعد از کربلا می‌رویم پابوس شاه نجف

ابو مهدی حرکت کرد. همیشه عادت داشت اولین مقصدش نجف باشد؛ که اجازه زیارت پسر را در خانه پدری از پدر بگیرد اما این بار وقتی شبانه از مرز گذشتند آن‌قدر کربلا نزدیک بود که خودش گفت اول بروند بین الحرمین؛ هر چند دلش تنگِ شارع الرسول نجف بود.

کاروان کوچک ابو مهدی راه افتاد. به سمت أرض کرب و بلا. تمام راه روضه می‌خواند و روی سینه‌اش می‌کوبید. مثل هر بار نبود. ام مهدی این را فهمیده بود. ابو مهدی دیگر حواسش به بقیه نبود. دیگر صدایی را نمی‌شنید. حال عجیبی داشت. توی بین الحرمین نشسته بود و های های گریه می‌کرد. زجه می‌زد. و دست‌های خالی‌اش را با شرمندگی رو به ضریح حضرت عباس (ع) بالا گرفته بود. چفیه را از سرش کشیده بود و شانه‌هایش از هق هق بلندش می‌لرزید. مثل آدمی شده بود که باور داشت این آخرین دیدار است. ام مهدی دور سرش می‌چرخید. برایش آب می‌آورد. شانه‌هایش را ماساژ می‌داد. و ابو مهدی دست روی سینه‌اش گذاشته بود و یک نفس می‌گفت: «نجف ... »

پدری در خانه پدری

محسن رسیده بود مرز بصره که ابو مهدی به نجف رسید. چشم‌ و دلش روشن شده بود. عادت نداشت به ام مهدی امر و نهی کند و لباس‌هایش را خودش می‌شست. خانه یکی از عزیزان عراقی رفته بودند. ام مهدی کنارش ایستاد: «دلت آرام گرفت ابو مهدی؟» اشک، محاسن ابو مهدی را تر کرده بود و سر تکان داد. تشت را کشید. لباس‌هایش را از کوله درآورد و با تمام جانش چنگ زد. ام مهدی برگشت قسمت زنانه. ابو مهدی همان‌طور که لباس‌هایش را چنگ می‌زد کمی صدایش را بلند کرد: «غسل زیارت کنم ان‌شالله می‌رویم زیارت» صاحب خانه به استقبالش دوید.


دلداری دادن برادران عراقی به محسن پسر ابو مهدی

ابو مهدی سر حال بود. بوی عطر می‌داد. دشداشه تمیزی پوشیده بود و لپ‌هایش از شوق سلام به ساحت امیرالمومنین (ع) گل انداخته بود. آرام و قرار نداشت. منتظر بود که اهل خانه و ام مهدی آماده شوند تا همه با هم بروند پابوس. دلش لک زده بود برای ایوان نجف. دلش پر کشیده بود برای نفس کشیدن در این هوا. دلش تپیده بود. محکم و قوی. اما «وَ مَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوت» ام مهدی بالای سرش ایستاد: «ابو مهدی. ابو مهدی. خیلی وقت است دارم صدایت می‌زنم. آماده‌ای برویم؟» ابو مهدی چشم‌هایش را بسته بود. ام مهدی شانه‌اش را گرفت. تکانش داد. و ابو مهدی، به صورت، در بغلش افتاد! او چند دقیقه‌ای می‌شد که برای همیشه رفته بود!

خدا صبر و اجرت بدهد پسرم!

از آخرین باری که محسن با ابو مهدی تماس گرفته بود نصف روزی می‌گذشت. می‌‌دانست رسیده‌اند نجف و می‌دانستند دارد از بصره برمی‌گردد ایران. دلش شور نداشت. به زیارت‌های وقت و بی وقت پدرش عادت کرده بود. اصلا این‌طور یکهو و هوایی رفتن را از خودش به ارث برده بود. محسن تا مرز ایران فقط چند قدم فاصله داشت. دوستانش دور و برش بودند. می‌خواست پاسپورتش را دربیاورد که گوشی‌اش زنگ خورد. خاله‌اش بود: «محسن عزیزم، برمی‌گردی نجف؟»

محسن با تعجب دوستانش را لب مرز عراق معطل کرد و کمی از آن‌ها فاصله گرفت: «چطور مگر خاله؟ من نزدیک ایرانم» صدای خاله می‌لرزید: «نگران نشوی ها! حال پدرت یک خورده بد شده. بیایی بد نیست» محسن هاج و واج بین مرز ایران و عراق خشکش زده بود. چرا باید حال پدر پنجاه و پنج ساله‌اش که حتی یک قرص هم نمی‌خورد یکهو بد شده باشد؟ اصلا وقتی آن همه آدم دور و برش بود چه اصراری داشت خاله به او زنگ بزند؟ دوستان محسن به طرفش دویدند: «طوری شده برادر؟» اما قبل از آنکه محسن بخواهد برایشان توضیحی بدهد گوشی‌اش دوباره زنگ خورد؛ این بار دایی‌اش بود با صدای گریه‌ای مردانه: «خدا صبر و اجرت بدهد پسرم! راستش ظهر پدرت در نجف به رحمت خدا رفت!»

دست‌های خالی پسر و پیکر پدر

محسن گوشی‌اش را پرت کرد. کوله از شانه‌اش افتاده بود. مثل دیوانه‌ها جاده را گرفته بود و یک نفس می‌دوید. هر چقدر دوستانش صدایش می‌زدند اما توی حال خودش نبود. تا اینکه جلوی یک موکب عراقی از نفس افتاد. تمام سر و صورتش خاکی شده بود. یتیم شده بود. با دهن خشک و لب‌های ترک افتاده توی چشم‌های صاحب موکب که سرش را به آغوش کشیده بود خیره شد: «می‌گویند پدرم مُرده! ابو مهدی مرده! اما من که صبح داشتم با او حرف می‌زدم» صاحب موکب با اشک‌های محسن اشک می‌ریخت. هیچ‌کس باورش نشده بود.


نماز میت بر تابوت ابو مهدی در حرم

و مرگ نزدیک‌تر از آن است که بخواهی باورش نکنی. این رنجی بود که محسن آن را در جاده بصره به نجف فهمیده بود. دو تا از دوستانش همراهش آمدند. نشانی را از دایی‌اش گرفت. و به نجفی رسید که پدرش برای همیشه آنجا آرام گرفته بود. نه برادرهایش بودند، نه پدربزرگش، نه مادربزرگش و نه حتی عروس‌های خانه؛ در غربت نجف، دست‌های خالی پسر بود و پیکر بی جان یک پدر. آسمان روی سر محسن آوار شده بود. روبه‌روی ام مهدی نشست. شکسته بود. مادر باید پسرش را قوی می‌کرد. باید به او می‌فهماند که پدرش امانتی بود که باید در این بقعه مبارکه به محبوب می‌رسید. محسن اما بی‌تاب بود: «یبا را چه کنیم یما؟ چطور به برادرهایم بگویم؟ آخر چطور ابو مهدی‌ات را این‌طور ببرم ایران؟»

آرام بگیر یبا، در نجف

محسن بود و مادر و تابوت ابو مهدی زیر سایه شاه نجف. غریب بودند و دل شکسته. با سایه سرشان آمده بودند و حالا باید چه می‌کردند؟ محسن درِ تابوت را با دست‌هایی لرزان باز کرد. ابو مهدی را تکان داد: «بویه، بویه، منم محسن، بیدار شو!» ام مهدی دست محسن را گرفت. سرش را بوسید. محسن جلوی خودش را گرفته بود. نمی‌خواست باور کند ابو مهدی رفته. نمی‌دانست باید با تابوت پدرش چه کار کند. که گوشی‌اش زنگ خورد. شماره از عراق بود. با تردید به صاحب خانه عراقی نگاه کرد. مرد سر تکان داد: «جواب بده پسرم، ان‌شالله خیر است!»


کاروانی که بعد از ابو مهدی، پسر کوچکش محسن کاروان‌دار آن شده

بعد از مرگ ابو مهدی، چه خیری می‌توانست محسن و مادرش را در آن غربت دل‌شاد کند؟ محسن گوشی را برداشت. مردی بود عرب که از پشت تلفن زیر شانه شکسته محسن را گرفته بود: «پسرم! اگر منت بگذارید و قبول کنید مزار پدرت آماده است. امیرالمومنین (ع) خادمش را روز مرگ تنها نمی‌گذارد؛ ما توی راهیم! خدا صبرتان بدهد»

مرد، غریبه بود. هفت پشت غریبه. و قبرهای نجف به پول محسنی که فقط برای کرایه بصره تا خرمشهر، پول همراهش آورده بود صد و پنجاه میلیون می‌شد. محسن به برادرهایش زنگ زد تا ماشین‌شان را بفروشند اما مرد هزینه قبر و حتی کفن و دفن را حساب کرده بود! انگار که از قبل به او سپرده بودند در چنین روزی، خادمی از ایران، میهمان نجف می‌شود، پس او را دریاب، غسل و کفن کن و در وادی السلام به خاک بسپار، تا برای همیشه در کنار حرم محبوبش امیرالمومنین (ع) آرام بگیرد. عراقی‌ها تابوت ابو مهدی را به زیارت بردند. در حرم شاه نجف طواف دادند. و محسن در حالی که دست در دست ام مهدی و تنها به ایران برمی‌گشت با مولایش این جمله را می‌گفت: «غریب‌نوازی کردی آقا و خادمت را خوش خانه دادی، اما بمیرم برای پسرت که غریب بر خاک‌ها افتاد و با حصیر کفن شد ...»

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات