جلیقه ضدگلوله را وقتی می پوشم که همه مردم بپوشند
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از جوان، در ظهرگاه جمعه بیستم شهریورماه 1360ستارهای تابناک از سپهر رهبران انقلاب اسلامی برخاک افتاد و با ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت همنشین گشت.عالم نبیل و مجاهدجلیل آیتالله سیداسدالله مدنی(قده) اولین شهیدمحراب، از عالمانی بود که پیش و پس از انقلاب در جریان نهضت امام حضوری مؤثر و نمایان داشت و سرانجام جان بر سر آرمان نهاد و به دست بدترین مردم، درخون خویش خفت. در سالروز شهادت آن عزیز با یکی از یاران و شاگردان مکتبش به گفتوگو نشستهایم که نتیجه آن در پی میآید.
جنابعالی در دوران مبارزات انقلاب نیز از اطرافیان شهید والاقدر آیتالله سیداسدالله مدنی(قده) بودید. از آن دوران برای خوانندگان ما مطالبی نقل کنید؟
بسماللهالرحمنالرحیم. با تشکر از شما، خاطرات آن دوره که فراوان هستند. منتها از میان آنها به یک مورد اشاره میکنم. یک روز شهید آیتالله مدنی در مسجد، سخنرانی محکم و قاطعی علیه رژیم سلطنتی شاه ایراد فرموده بودند که همان شب چند نفر از طرف فرمانداری نظامی به منزل آیتالله مدنی آمدند و آقا را به علت سخنرانی آتشینی که ایراد کرده بودند با خود بردند. ساعتی بعد آقا زنگ زدند و از ما خواستند وسایلشان را جمع کنیم و به مأموری که میآید تحویل بدهیم. پرسیدیم: «آقا! جریان چیست؟» آقا جواب دادند: «اینها ـ یعنی عمال رژیمـ میگویند صلاح نیست شما در تبریز بمانید». ما تمام لوازم او را در ساک کوچکی گذاشتیم. بلافاصله آن مأمور آمد. به وسایل آقا نگاه کرد. پرسید: «وسایل اینها هستند؟» گفتم: «بله!» آن مأمور با ریشخندی گفت: «به خاطر این ساک ما را اینجا فرستادهاند؟» و من بلافاصله جواب دادم: «وسایل مردان خدا بیشتر از این نمیشود. اگر به وسایل هم نگاه کنی کتاب و اینجور چیزهاست». خودمان هم همراه آن مأمور به فرمانداری نظامی رفتیم. من که داخل اتاق شدم، آقا از جایش بلند شد و فرمود: «برادر! من میدانستم که از من جدا نمیشوی و مرا تنها نمیگذاری؟» آقا پرسیدند: «تنها آمدی یا مأموران همراه تو بودند؟» جواب دادم: «پنج، شش مأمور هم کنار من بودند و مرا همراهی کردند». آقا گفت: «چرا؟» گفتم: «حاجآقا! نمیدانم هر چه هست شما بهتر از من میدانید». آقا فرمود: «برای اینکه حرف ما حق است و اینها ناحقند، لذا به خاطر اینها از ما میترسند». در آن اتاق برای آقا و ما چای آوردند. آقا چای آنها را نخوردند، چون ما با آقا هر جا میرفتیم طبق عمل ایشان رفتار میکردیم. من دیدم آقا چای را نخوردند، من نیز نخوردم. سرگردی آمد و برای تمسخر مقداری از چای را خورد و گفت: «حاجآقا! نترس داخل چای چیزی نریختهایم». آقا فرمودند: «من از مرگ نمیترسم اگر از مرگ میترسیدم، آن مطالب را روی منبر نمیگفتم. برای من مردن مطرح نیست». بعد آقا با دست مبارکشان به عکس شاه ملعون که در بالای اتاق نصب شده بود، اشاره کردند و گفتند: «نمیخواهم از نان آن ملعون لقمهای به شکمم برود، چون به شکم تو رفته هیچ چیز نمیفهمی و ساعت سه شب، اولاد پیامبر را با این عنوان که داری با کمونیستها مبارزه میکنی، دستگیر کردهای». بحثها تمام شد و ما آقا را سوار ماشین خودمان کردیم و از تبریز به طرف قم خارج شدیم.
آیا ایشان درجریان پیروزی انقلاب و دستگیری عوامل رژیم گذشته، با وابستگان به ساواک و آزاردهندگان خود در دوران مبارزه هم مواجه شدند؟باآنها چه رفتاری داشتند؟
در جریان پیروزی انقلاب که عوامل رژیم دستگیر شده بودند یک روز ما برای دیدن زندانیان به زندان رفتیم. من یکی از آنها را شناختم. یک لحظه وقتی چشمم افتاد به همان سرگرد که آقا را از تبریز به قم تبعید کرده بود و در آن شب که آقا را تبعید میکردند، مشتی را هم به من زده و آقا را مسخره کرده بود. من به آیتالله مدنی گفتم: «من از ایشان شکایت خواهم کرد». آقا فرمودند: «من هم همراه شما بودم. پس من هم شکایت خواهم کرد». از آقا خواستم چیزی بنویسیم و به دادگاه بدهیم. قلم و کاغذ برداشتند و متنی را نوشتند و خودشان آن را امضا کردند و از من نیز خواستند تا امضا کنم. کاغذ را گرفتم و متن آن را خواندم. دیدم آقا ماوقع تبعید از تبریز را نوشته و خواستهاند که اگر آن سرگرد به خاطر تبعید کردن من زندانی شده من از حق خودم میگذرم و برادر احد منبعجود هم که آن شب با من بود، از حق خودش میگذرد و رضایت خود را اعلام میکند. من با تعجب به آقا نگاه کردم و دریافتم آقا چقدر مهربان و باگذشت هستند.
ازحساسیتهای مکتبی و انقلابی آیتالله مدنی پس از انقلاب و به ویژه دردوران حاکمیت دولت موقت چه مواردی را شاهد بودهاید؟
خاطرم هست درآن دوره، روزی آقای بازرگان سخنرانی و در آن سخنرانی راجع به مجلس خبرگان و افراد قانونگذار آن اظهار نگرانی کرده بود و سخنرانی او از صدا و سیما پخش شد. آیتالله بهشتی در آن روزها به سخنان آقای بازرگان جواب داده بودند، اما صدا و سیما سخنان بازرگان را پخش کرده بود، اما سخنان دکتر بهشتی را که در پاسخ سخنان او بود پخش نکرد. صبح روز بعد که با آقا وارد مجلس خبرگان شدیم، آیتالله مدنی از آیتالله بهشتی پرسیدند: «آقای بهشتی این چه وضعی است؟ چرا صحبتهای شما را از رادیو تلویزیون پخش نکردند؟» آیتالله بهشتی گفتند: «من که نمیتوانم از سخنرانی خودم دفاع کنم، شما باید اقدام کنید». آن وقت آیتالله مدنی، آیتالله صدوقی را صدا زدند و به اتفاق به اتاقی تشریف آوردند. بعد آیتالله مدنی به بنده فرمودند: «زود صدا و سیما را بگیر». من صدا و سیما را گرفتم. آقا فرمودند: «گوشی را به آیتالله صدوقی بده». گوشی را به آیتالله صدوقی دادم. آقا از آیتالله صدوقی خواستند که به قطبزاده (مدیر عامل وقت سازمان صدا و سیما) بفرمایید که سخنان آیتالله دکتر بهشتی را نیز پخش کنند. آیتالله صدوقی خیلی با ملایمت و مهربانی از او خواستند که به پخش سخنان آیتالله دکتر بهشتی اقدام کنید. حین گفتوگوی تلفنی آیتالله صدوقی با قطبزاده از نحوه درخواست و سخنان آیتالله صدوقی چنین برمیآمد که قطبزاده قبول نمیکند تا سخنان آیتالله بهشتی را از صدا و سیما پخش کند. آقا گوشی را از آیتالله صدوقی گرفتند و خطاب به قطبزاده فرمودند: «آقای بازرگان سخنرانی کردهاند و شما پخش کردهاید و ایشان (آیتالله بهشتی) هم جواب دادهاند باید پخش بکنید». آقا به قطبزاده گفتند: «اگر امروز تا ساعت دو جواب آیتالله بهشتی را پخش نکنید، من مدنی نیستم اگر اجازه بدهم تو در آنجا بمانی». وقتی از مجلس به منزل برگشتیم، درست ساعت دو بعد از ظهر بود. تلفن زنگ زد. بلافاصله از آن سوی تلفن گفت: «من قطبزاده هستم. گوشی را به آیتالله مدنی بدهید». گوشی را به آقا دادم. آقا با اشاره فرمودند: «رادیو را باز کن». رادیو را باز کردم، دیدم سخنرانی آیتالله بهشتی را پخش میکند.
مثل اینکه قطبزاده در تلفن از آقا پرسید: «آقا! راضی شدید؟» آقا فرمودند: «من زمانی راضی میشوم که الان در اخبار نیمروزی ساعت دو پخش کنی. همانگونه که سخنان آقای بازرگان را شب در تلویزیون پخش کردهای به همان صورت امشب سخنان و جواب آیتالله دکتر بهشتی را پخش میکنی. همچنین در خبر ساعت 12 شب و خبر ساعت 8 بامداد فردا باید پخش کنی» که به همان ترتیب نیز سخنان آیتالله بهشتی پخش شد.
یکی از فرازهای شاخص نقشآفرینی سیاسی آیتالله مدنی درتبریز، مدیریت موفق مواجهه با جریان«خلق مسلمان »بود. آن دوره چگونه برایشان سپری شد؟
بسیاردشوار. رادیو و تلویزیون توسط خلق مسلمان تصرف شده بود و مرتب از رادیو اعلام میکردند که آیتالله مدنی باید تا شب تبریز را ترک کند وگرنه به منزلشان خواهیم ریخت و خانهاش را داغان میکنیم! من جریان را به آقا رساندم، ولی آقا فرمودند: «آنان به دنبال خونریزی و کشتار مردم هستند. اگر اینجا آمدند کاری انجام ندهید که خشمشان را برآورد. حتی اگر عبا و عمامهام را از سرم باز کنند و بکشند، شما حرفی نزنید، ولی من هرگز از اینجا نمیروم، چون اینجا منزل من است».
من که اصرار آقا را برای ماندن دیدم حرفی نزدم ولی فکری به ذهنم رسید از آقا خواستم تا استخارهای کنند ببینند صلاح است که در منزل بمانند یا نه؟ ایشان استخاره کردند و جواب استخاره حاکی از آن بود که باید منزل را ترک کنند. برای همین آقا را سوار ماشین کردیم تا به منزل ما ببریم. همینکه آقا را در ماشین به داخل حیاط میبردیم، یکی از اعضای اصلی خلق مسلمان آقا را دیدند و ما از بیم باخبر شدن دشمنان آیتالله مدنی ایشان را به منزل یکی از دوستان به نام حاج قلی رهبری بردیم و آقا چند شب آنجا بودند. فردای روزی که آیتالله مدنی به منزل آقای رهبری رفته بودند، جمعه بود، اما نماز جمعه از طرف حزب خلق مسلمان تحریم و تهدید شده بود، ولی صبح آن روز آیتالله مدنی به منزلشان رفتند و در آنجا وضو گرفتند و غسل کردند و کفنپوش برای اقامه نماز جمعه رفتند.
ازنقش ایشان دردوران دفاع مقدس ورویکردی که درآن دوره داشتند چه خاطراتی دارید؟
در زمان جنگ در خطبههای نماز جمعه فرمودند: «جامعه ما با کمبود بنزین مواجه است» و از مردم خواستند در مصرف بنزین صرفهجویی کنند، لذا خود ایشان بارها برای اقامه نماز پیاده رفت و آمد میکردند و از ماشین استفاده نمیکردند. یک روز به اتفاق آقا به میدان رفته بودیم. در آنجا در یکی از میدانهای شهر، خلاف مقررات راهنمایی و رانندگی توقف کرده بودم. افسری آمد که جریمه کند، ولی وقتی متوجه شد که خودرو متعلق به آیتالله مدنی است، عذرخواهی کرد و جریمه نکرد و گفت: «به آقا بگویید که من میخواستم جریمه کنم، ولی به احترام آقا این کار را نکردم». در جواب گفتم: «اتفاقاً اگر آقا بفهمند که شما جریمه نکردهاید ناراحت میشوند»، لذا با توضیح بنده ایشان جریمه را نوشتند. در این حین آقا تشریف آوردند و جریان را پرسیدند. من هم توضیح دادم. اتفاقاً آقا آن افسر را به خاطر اینکه برای توقف غیر مجاز برگ جریمه نوشتهاند، تشویق کردند و فرمودند: «همه در برابر قانون مساویاند چه مدنی و چه افراد دیگر، شما باید حتماً جریمه بکنید». آیتالله مدنی به تمام امور شهر رسیدگی میکردند. حتی رسیدگی به وضع نانواییها. برای رفتن به مسجد پیاده رفت و آمد میکردند. معمولاً به این امور میرسیدند.
یک خاطره دیگر عرض میکنم. شخصی دو قطعه زمین در باغمیشه داشت. سازمان زمین شهری، زمین او را تصرف کرده بود و فردی که زمینش را تصرف کرده بودند، خدمت آقا آمد و گفت: «زمینهای مرا گرفتهاند و نمیدهند و من خودم دو فرزند دارم که برای آینده آنها این زمینها را لازم دارم». آیتالله مدنی نامهای به زمین شهری نوشتند که شرعاً شما نمیتوانید زمین این مرد را بدون رضایت او تصاحب کنید. آن مرد که نامه را به زمین شهری برده بود، نتیجهای نگرفته بود. دیدم که ناراحت آمد. پرسیدم: «چه شد؟» جواب داد: «مهندسی که در آنجا بود میگوید امام جمعه از این امور سردر نمیآورد». وقتی این مطلب را گفت، به او گفتم: «این مطالب را بیا به خود آقا بگو». آمد و به آقا گفت. آیتالله مدنی به من گفتند: «برو و این شخص را پیش من بیاور». من هم رفتم پیش او تا شاید مسأله را حل کنم. رفتم به آن مهندسی که در زمین شهری بود، گفتم: «آیتالله مدنی نامهای نوشته بودند که شما ترتیب اثر ندادهاید. در مورد آن آمدهام». به من جواب داد: «گفتم آیتالله مدنی از مسائل شرعی سر در میآورند نه از مسائل مهندسی و شهری». من هم گفتم: «اتفاقاً آیتالله مدنی در نامه هم نوشتهاند شما شرعاً نمیتوانید زمین ایشان را تصاحب کنید». به او گفتم: «آقا فرمودند که بیایند و به خود من جواب بدهند. پس بلند شو برویم». گفت: «اگر نروم چه میشود؟» بالاخره آن مهندس مسئول را نزد آیتالله مدنی آوردیم. آقا از او پرسیدند: «چرا زمین این مرد را بدون ملاحظه مسائل شرعی تصرف کردید؟» آن مرد دستپاچه شد. آقا یک سیلی محکم زد و حکمش را نوشت و گفت: «ببریدش به زندان» و مستقیم به زندان بردند. سپس نزد آقا آمدند و وساطت کردند و آقا قبول نکردند. سپس استاندار آمد و از آقا خواهش کرد تا او را ببخشد و از آقا عذرخواهی کند که اشتباه کرده است. آقا فرمودند: «من او را از زندان بیرون میآورم به این شرط که از این به بعد در هیچ ارگان یا نهاد و سازمانی مشغول به کار نباشد» و استاندار هم قبول کرد.
ازواقعه شهادت ایشان چه خاطرهای دارید؟
یک روز مانده به شهادت آقا، به خانه ایشان تلفن زدم و از برادر بزرگترم خواستم تا از قول من به آقا بگوید فردا حتماً جلیقه ضدگلوله را بپوشند. آقا نیز جواب دادند: «اگر زحمتی نیست برای هرکدام از مردم که به نماز جمعه میآیند جلیقه ضد گلوله تهیه کنید تا من هم آخر از همه جلیقه را بپوشم. خون من رنگینتر از خون سایر مردم نیست». آقا آن شب به خانواده خود که در قم اقامت داشتند زنگ زدند و ضمن خداحافظی از آنها تمام وصیتهایش را به خانواده کردند.
در همان شب ساعت دو نصف شب دخترشان خوابی دید و همسرش را بیدار کرد که مرا ببر تا جنازه پدرم را ببینم، چون پدرم شهید خواهد شد؛ درحالی که آقا هنوز شهید نشده بودند. در بیمارستان سینا وقتی از اتاق عمل خارج میشدم دخترشان از پلهها بالا آمدند و گفتند: «آقا تمام کردهاند؟» گفتم: «بله». گفت: «باید ببری تا جنازه بابا را ببینم». من گفتم: «حالا نمیشود افراد زیادی دور و بر آقا هستند»، ولی ایشان گفتند: «مرا نشناختهای من دختر مدنی هستم. ببر تا پدرم را ببینم». بردم و جنازه آقا را مشاهده کرد. گفت: «جای زخمش را نشان بدهید تا ببینم. تا زخم آقا را نبینم از اینجا نمیروم». وقتی زخم آقا را نشان دادیم، فقط یک جمله گفت و رفت که: «آقا! منافقین با تو خیلی بد رفتار کردند».
اما خاطره دیگری که بعد از شهادت ایشان دارم این است که یک روز به اتفاق خانواده شهید آیتالله مدنی که عده زیادی هم بودند به دیدار امام(ره) رفتیم. در آن اتاق معروف امام(ره) آنقدر زیاد بودیم و جا آنقدر تنگ بود که من کنار امام(ره) نشسته بودم. امام(ره) بعد از تسلیت گفتن شهادت آیتالله مدنی از خانواده آیتالله مدنی خواستند که صبر را پیشه خودشان قرار بدهند و بعد ادامه دادند: «با اینکه در شهادت آیتالله مدنی صبر کردن برای خود من نیز سخت است، لکن در مقابل دشمن استوار و محکم باشید». دختر آیتالله مدنی نیز به امام(ره) عرض کردند: «اماما! تا شما هستید انگار که مدتی زنده است. خدا سایه شما را از سرمان کم نکند...». امام(ره) در پاسخ فرمودند: «خدا جمهوری اسلامی را حفظ کند که همه علیهاش به پا خاستهاند و حفظ هم خواهد کرد.»/971/پ202/ی