فراز و فرود زندگی آیتالله مهدوی کنی
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، گفت وشنودی اینچنین مبسوط با همسر آیت الله مهدوی کنی آن هم پس از یک سال از رحلت آن بزرگوار، میتواند جالب وخواندنی باشد.به خصوص آنکه این بانوی گرامی تاکنون،کمتر به مصاحبه ای رضایت داده و نیز خاطرات زندگی عاشقانه با همسر را ناگفته گذارده است.از منظر راقم، محتوای این گپ وگفت طولانی به گونه ای هست که ما را از هرگونه توضیحی مستغنی بدارد.تنها می ماند سپاس فراوان از بانو قدسیه سرخهای که این گفت وشنود را پذیرفتند وپس از گفت وگو نیز متن آن را مورد بازبینی قرار دادند.
نحوه آشنایی سرکارعالی باخانواده آیتالله مهدوی کنی و نیز خود ایشان، به چه شکل بود؟
اعوذبالله منالشیطانالرجیم. بسماللهالرحمنالرحیم. من قدسیه سرخهای هستم. حدود 12 ساله بودم که به منزل حاجآقا آمدم. حدود 40 سال قبل از ازدواج ما، رسم بودکه با کشتی به مکه میرفتند و پدر حاجآقا و پدرم مرحوم آیتالله حاج شیخزینالعابدین سرخهای، در کشتی با هم آشنا میشوند. سفر به مکه سه ماه طول میکشید. بسیاری از خصوصیات اخلاقی آنها شبیه هم بود. پدر حاجآقا، از بزرگان قریه کن بودند و در آن سفر شیفته منش و رفتار پدرم میشوند و از آن موقع، دوستیشان آغاز میشود. البته من خواهرهای بزرگتر از خودم هم داشتم. خانواده ایشان، از همان موقع میخواستند برای پسرهای بزرگترشان یک دختر از خانواده ما بگیرند. هیچ یک از پسرهایشان در آن موقع روحانی نبودند تا اینکه نهایتاً، نوبت به حاجآقا رسید و برای خواستگاری بنده آمدند. شاید 11 سال و سه، چهار ماه داشتم! دو، سه ماه از کلاس ششمم گذشته بود که خواستگاری کردند و آن موقع از نظر علاقه به درس و سن کمی که داشتم، بهشدت مخالف بودم. مخصوصاً اینکه فکر میکردم ممکن است مرا به قم ببرند و البته پدرم شرط کرده بودند که مرا به راه دور نبرند. شاید تمام اقوام و بستگان نزدیکم میل نداشتند به این کوچکی ازدواج کنم و ترجیح میدادند درسم را بخوانم. تا اینکه به من گفتند: قرار است از کن مهمان بیاید! خیلی از این بابت ناراحت شدم و بسیار گریه کردم و گفتم: «نه ایشان را میخواهم و نه الان ازدواج میکنم!» بالاخره آمدند و من ناراحتیهای خود را ابراز میکردم. تقریباً یک ماه طول کشید که برای ما عقدکنان گرفتند. اما همچنان ناراحت بودم و گریه میکردم.
مسأله هم ناگهانی پیش آمده بود. اینطور نیست؟
بله، شاید اصلاً حال و هوای ازدواج در ذهنم نیامده بود. سر عقد که شد، مرحوم پدرم، یکی از بستگان خودمان به نام آیتالله سیدمحمدصادق لواسانی - که پسرعموی مادرم و از دوستان خیلی نزدیک امام بودند و تا اواخر عمر امام هم دوستیشان ادامه داشت و همچنین از نظر خانوادگی خیلی به ما اظهار محبت میکردند- را فرستادند که خطبه عقد را بخوانند. در لحظهای که ایشان خطبه عقد را خواندند، احساس کردم دارم عوض میشوم و حالتهای تازهای به من دست داده بود! بعد از عقد که خود حاجآقا وارد اتاق شدند، انگار ورق برگشت... فقط میتوانم این جمله را بگویم! ازدواجی بود الهی. همه این را تا همین اواخر عمر حاجآقا هم مشاهده کردند و به آن اذعان دارند. میدانند که در زندگی ما عاشقی بود. صحبت یک زندگی عادی نبود [به گریه میافتد] به یکباره ورقم برگشت! نمیدانم حاجآقا از کجا فهمیده بودند که چندان میلی به ازدواج ندارم، به همین دلیل بعدها چندین بار خطبه عقد مرا خواندند که یقین کنند این عقد درست است و من راضی بودهام و هر بار هم، بیش از گذشته اظهار رضایت میکردم. نمیدانم لطف خدا بود؟ دعای پدر و مادرم بود؟ نمیدانم، اما این عشق تا آخر زندگی ایشان ادامه داشت.
از مقولات خانوادگی و تربیتی عبور کنیم و مقداری هم به خاطرات سیاسی شما بپردازیم. از قدیمیترین خاطراتی که از مبارزات سیاسی ایشان و دستگیریهایشان دارید برایمان بگویید.
مبارزات سیاسی ایشان، از همان اوایل زندگیمان شروع شد. در ماجرای 15 خرداد42 در تهران، من یک بچه یک ساله داشتم. او را گذاشتم در منزل و با حاجآقا بیرون رفتیم. انگار دیروز بوده است. طرف امامزاده یحیی، خیابان ری روضه بود. امامزاده یحیی از قدیمیترین محلههای تهران بود و ما از سالها قبل به آن مجلس روضه میرفتیم. حاجآقا همراهم بودند و بعد برای روضه به بازار رفتند. ایشان به من نمیگفتند حتماً جایی که من روضه میروم، شما هم همان جا بیا. من هم همینطور هر کسی هر مجلس روضهای را که میخواست انتخاب میکرد، ولی هر دو روضه میرفتیم. یعنی یک هدف بود، ولی در دو منزل. روضه که تمام شد، بیرون آمدم. گفتند بازار شلوغ شده است! گفتم: چرا؟ گفتند چون آیتالله خمینی را دستگیر کردهاند. هنوز تشخیص نمیدادم چه جریاناتی دارد اتفاق میافتد و تنها نگرانیام این بود که حاجآقا به بازار رفتهاند و بازار شلوغ شده است. به طرف بازار راه افتادهام. در حوادث هم نمیدانم چرا اینطور هستم که نمیترسم! نمیخواهم بگویم آدم شجاعی هستم، ولی در بلاها سینه خودم را سپر میکردم، مخصوصاً هر جا برای حاجآقا احساس خطر میکردم، اول خودم جلو میرفتم! آن روز هم بدون اینکه فکر کنم احتمال خطر برای خودم وجود دارد، به بازار رفتم. وقتی به چهارراه سیروس رفتم، دیدم از کشت و کشتار چه خبر است! هر چه میدیدید خون بود و سر و صدا! قیامتی بود. جلو رفتم، ولی هر چه این طرف و آن طرف گشتم، ایشان را پیدا نکردم. بعداً معلوم شد ایشان همان اول که متوجه میشوند این جریانات هست و روضه برقرار نشده است، به مدرسه مروی که در آنجا تدریس میکردند، رفته بودند. در مدرسه مروی هم کسی که ظاهراً ساواکی بوده، میآید و طلاب را تحریک میکند! اینها چیزهایی بود که بعدها از زبان خود حاجآقا شنیدم. در آن غوغا متوجه شدم راه بازگشت به منزل را ندارم! تمام راهها بسته شده بودند و اتوبوسی نبود. قیامتی بر پا شده بود. من شاهد عینی ماجرا بودهام. امامزاده یحیی که محل زندگی پدریام بود، پل ارتباطی بین چهارراه سیروس و خیابان ری بود. دیدم هیچ راهی نمانده است و نمیتوانم جایی بروم و نهایتاً به خانه پدری رفتم. میخواستم ببینم چه به سر حاجآقا و همینطور پدر خودم آمده است، چون آن روزها منزل آیتالله بهبهانی روضه بود و پدرم به آنجا میرفتند.
آن شب نه پدرم به خانه آمدند و نه حاجآقا. پدرم را در جایی پنهان کرده و به حاجآقا هم گفته بودند صلاح نیست به خانه برگردید. آن شب، شب بسیار سختی بر ما گذشت. نزدیکیهای سحر بود که حاجآقا به خانه برگشتند. از آن روز (15 خرداد 42) مبارزات و دستگیریها و زندانها و تبعیدهای حاجآقا شروع شد.
برنامههای فرهنگی سیاسی ایشان در مسجد جلیلی چگونه آغاز شد؟
پدرم با آقای جلیلی (مؤسس مسجد) دوست بودند و چون ایشان خیلی به پدرم عقیده و علاقه داشتند، گفتند باید متولی اینجا باشید و مسجد را دست بگیرید. پدرم 70 سال در امامزاده یحیی پیشنماز بودند و بنای امامزاده یحیی را خودشان درست کرده بودند، لذا علاقه عجیبی به آن محل داشتند و برای سخنرانی یا برنامههای دیگر، از آن محل به جایی نمیرفتند. هر کاری داشتند در همان مسجد و امامزاده بود، به همین جهت قبول نکردند خودشان متولی مسجد جلیلی باشند. همان موقع شاید حدود یک سال از ازدواج ما گذشته بود و مادرم هم خیلی نذر و نیاز میکردند که از قم بیاییم و این دوری از بین برود. من هم دیگر دوری از خانواده را دوست نداشتم، همه اینها باعث شد به تهران بیاییم. پدر به دلیل اطمینانی که به حاجآقا داشتند، وقتی امامت جماعت مسجد جلیلی را به ایشان پیشنهاد دادند، حاجآقا بسیار استقبال کردند. از همان روزهای اول در این مقام، میدیدم چه صبر و حوصلهای داشتند و خداوند هم در مقابل صبر و حوصلهشان خیلی چیزها به ایشان داد. گاهی اوقات خودشان بودند و خادم مسجد و نماز جماعت را دو نفری میخواندند! همه کارهای ما همینطور بود. دانشگاه را هم با حداقل شروع کردیم. مسجد جلیلی را با یک نفر شروع کردند! ولی بعدها بسیاری از بزرگان انقلاب که الان هم هستند، از مسجد جلیلی بیرون آمدند. نوع کار ایشان طوری بود که فردی را میساختند که خودش میتوانست زمان و جامعه را مدیریت کند، اهل فکر و نظر باشد، کرامت انسانی داشته باشد. همه حاصل نوع رفتار و صبر و حوصله ایشان بود. تا قبل از بیماری که واقعاً سنگ صبور همه بودند. پیش آقایان پزشکان که میرفتیم، بعضیها میگفتند: حاجآقا! یک وقتهایی فریاد بزنید! چرا هیچوقت داد نمیزنید؟ اینقدر به خودتان فشار نیاورید و یک مقدار از این فشارها را بیرون بریزید. البته بعد از بیماری، کمی تحملشان کمتر شده بود، ولی قبل از آن خیلی تحمل میکردند.
حساسیتهای ساواک بر سخنان و فعالیتهای ایشان چگونه به وجود آمد؟ چه چیز در منش دینی و اجتماعی و سیاسی ایشان برای ساواک حساسیتزا بود؟
ایشان همیشه به یک صورتی، در صحبتهایشان به نام حضرت امام اشاره میکردند و لذا ساواک، بسیار روی صحبتهای ایشان حساس بود و مخصوصاً روی مسجد جلیلی تمرکز کرده بودند. حاج آقا هر جا که میرفتند، آنجا خود به خود وزنی پیدا میکرد و در واقع ایشان بودند که به مسجد جلیلی آن شأن را داده بودند. نوع رفتار و برخورد ایشان طوری بود که ساواک متوجه بود که هدایتکننده مبارزه اوست، لذا روی ایشان تمرکز کرده بود. خاطرم هست که آن موقعها، با بچههای مسجد صادقیه - که حاجآقا در آنجا درس میدادند- ارتباط داشتند و آنها هم به مسجد جلیلی میآمدند. در صادقیه گروه خاصی جمع میشدند. خودم درسهای ایشان را میرفتم. اسمش درس بود، ولی در حقیقت روش زندگی، مبارزه و همه چیز در آن بود. به هرحال، ایشان به هر نحوی بود در جلسات اسم امام را میآوردند. البته بعدها متوجه شدیم یکی از آنهایی که در مسجد کنار حاجآقا مینشست، خودش ساواکی بوده!
دستگیریهایشان از صحبتهایی که در مسجد جلیلی میکردند شروع شد یا جای دیگری؟
از مسجد جلیلی و صادقیه. اولین بار، ایشان را در صادقیه دستگیر کردند. نمیتوانم به شما بگویم بر من چه گذشت تا ایشان برگشتند، چون هر وقت ساواک کسی را میبرد، برگشتش با خدا بود! نمیدانستیم برمیگردند، نگهشان میدارند، شکنجهشان میدهند یا چیز دیگری. یکی از راههای تحت فشار قرار دادن خانوادههای زندانیان سیاسی هم این بود که موضوع را به بیش از آنچه که بود بزرگ جلوه میدادند.
البته باید این نکته را عرض کنم که در نگاه کلی، مبارزات ایشان بعد از فوت آیتالله بروجردی شروع شد و همیشه این احتمال را میدادیم که ایشان را بگیرند، ببرند، اذیت کنند و خیلی از چیزهایی که در آن زمان ندیده و تجربه نکرده بودیم، از جمله برنامههای سیاسی ایشان، جلساتی بود که در منزل خود ما برگزار میشد. اطلاعیههایی که مینوشتند، جلساتی که تشکیل میشدند و خیلی فعالیتهای دیگر. همه مسئولانی که از اول انقلاب تا حالا هستند، جلساتشان را در منزل ما برگزار میکردند. حاجآقا همه مسائل- غیر از چیزهایی را که نمیبایست به کسی گفت- را به من میگفتند. خودشان هم میدانستند اگر اتفاقی برای ایشان پیش بیاید، خیلی ناراحت میشوم. اول انقلاب که داشتند هسته اصلی مبارزات را تشکیل میدادند، به من نمیگفتند آنها چه کسانی هستند یا وقتی ریختند در مسجد جلیلی و ایشان را دستگیر کردند و بعد به بوکان تبعید کردند، نمیدانستم درآن پرونده با چه کسانی بودند و چه خوب بود که نمیدانستم! بعدها فهمیدم حاجاحمدآقا خمینی، آقای لاهوتی و عدهای دیگر که هستههای اصلی کار بودند به عنوان مهمان به بوکان رفته بودند. تصورش را بکنید کسی که خودش در تبعید است، این افراد برای مهمانی به خانهاش بیایند و جلسه و شورا داشته باشند.
به خاطره کمیته مشترک و زندان اوین هم اشاره بفرمایید. چطور متوجه شدید که ایشان را به کمیته مشترک و سپس به زندان اوین منتقل کردهاند؟
موقعی که ایشان را به تهران منتقل کردند، هیچ اطلاعی از ایشان نداشتم. به هر فامیل و آشنایی که داشتیم، مراجعه کردیم که ببینیم آیا ایشان زنده هستند یا نه؟ وقتی کسی را به کمیته مشترک میبردند، اجازه نمیدادند کسی از حال زندانی باخبر شود! ایشان میگفتند بارها در مسجد جلیلی به من میگفتند مثلاً بیا اتاق 420 ساختمان 10! بعد مرا میبردند و در اتاق دربستهای مینشاندند. کارهایشان اینطور بود که نمیدانستیم برای چه آوردهاند؟ چه کسی میآید؟ چه کسی جواب میدهد؟ با چه کسی باید حرف بزنی. همه اینها برای فرد دستگیر شده، ناراحتکننده بود. بعد به هر کسی که دستمان میرسید متوسل میشدیم که فقط ببینیم حاجآقا زنده هستند یا نه و چه کارشان کردهاند؟ بعد که فهمیدیم ایشان را به زندان بردهاند، تلاش میکردیم ایشان را ببینیم تا خاطرجمع شویم سالم هستند و مشکلی ندارند. بنا بر اصرار ما، بالاخره بعد از سه ماه، اجازه دادند ما به ملاقات ایشان برویم. خاطره اولین ملاقاتی را که با ایشان داشتیم هیچوقت از یاد من و بچهها نمیرود. سختترین حالتی بود که ما درآن، حاجآقا را دیدیم. یک جای دو متر در سه متر بود. دور تا دور آن را ریلکشی و به شکل قفس درست کرده بودند و حاجآقا را در آن قفس روی صندلی نشانده بودند! خوشحال شدیم ایشان سالماند و روی صندلی نشستهاند، غافل از اینکه بدن عفونت کرده است و ایشان اصلاً نمیتوانستند بایستند! نه آنها میخواستند ما متوجه شویم و نه خود حاجآقا تمایل داشتند کوچکترین ابراز ناراحتی کنند که نکند ما ناراحت شویم. دختر کوچک ما چهار ساله بود و در آنجا بهتش زده بود. همه جور انتظاری داشتیم جز اینکه حاجآقا را به این شکل ببینیم. این اولین ملاقات بود که چند دقیقه بیشتر طول نکشید و بعد ایشان را بردند. فقط خوشحال بودیم که ایشان زنده بودند. این ماجرا دو سال و خردهای ادامه داشت، اما در ملاقاتهای بعدی، دیگر ایشان را در قفس نمیآوردند، بلکه چند مانع بود و ایشان را با فاصله میدیدیم. تا مراحل آخر که فشارهای انقلاب باعث شد کمی آسانتر گرفتند و ایشان به ما نزدیک شد و همدیگر را بغل کردیم و بچهها را بوسیدند و چون روی بچه کوچکمان حساسیت کمتری بود، حاجآقا چیزهایی را به آنها دادند که از زندان بیرون بیاورند. چون چیزهایی رد و بدل میشد، از نزدیک شدن زندانیها با خانوادههایشان ممانعت میکردند. در آن ملاقاتها نامهها، وصیتها و کتابهایی را گرفته بودم که هنوز آنها را دارم. در آن موقع، برای بدنام کردن زندانیها، عکسهایی را از زن و بچههایشان مونتاژ میکردند و پخش میکردند! در غیبت حاجآقا، ده برابرِ حضور ایشان مراقبت میکردم که یک وقت چنین سوءاستفادههایی نشود و بدنامی برای حاجآقا به وجود نیاید و این احتیاطها و مراقبتها تا آخر هم ادامه داشت و بحمدالله به خاطر رفتارهای خانواده ما، هیچ تهمتی به حاجآقا زده نشد. خدا را شکر میکنم که حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ما نبوده است. اخوی ایشان، آقای باقری که مرد خداست، میگویند: گواهی میدهم حتی یک نقطه تاریک هم در زندگی ایشان نبود!
آخرین دستگیری ایشان در سال 57 بود؟
اصلیترین آن، همین دستگیریای بود که تا انقلاب طول کشید. انقلاب اینها را آزاد کرد، والا اینها حالا حالاها باید در زندان میماندند. پدرم که فوت کردند، ایشان در زندان بودند و از همان جا اطلاعیه دادند، یعنی ایشان را حتی برای این برنامهها هم آزاد نکردند!
آزادیشان به چه شکل بود؟
نزدیک انقلاب بود و آقایان یکی یکی بیرون میآمدند و آزاد شدند. در حقیقت فشارهای بیرونی انقلاب، باعث شد سبکتر برخورد کردند، وگرنه صحبت از اعدام اینها بود! اصل گرفتاریشان هم، به خاطر کمک به زندانیان سیاسی و خانوادههای آنها بود.
پس از پیروزی انقلاب، ایشان متصدی اداره کمیتههای انقلاب اسلامی شدند. از دوران تصدی این مقام خاطراتی را بیان کنید. ایشان در آن دوره، فعالیتهای خود را چگونه انجام میدادند؟
در آن دوره یک مملکت بود و یک کمیته! نهاد امنیتیای جز کمیته نبود و اینها شب و روز کار میکردند. برای حاجآقا هیچ چیز جز نگه داشتن نظام، مسئله نبود. خیلی برایشان مهم بود و شب و روز به حداقل خواب و حداقل خوراک و حداقل استفاده از بیتالمال قانع بودند. از آن همه امکاناتی که در اختیارشان بود صرف نظر و ایشان، اخویشان و آقایانی که با آنها کار میکردند، همگی در یک اتاق مشغول کار بودند! قاعدتاً اطلاع دارید که آقای مطهری به ایشان گفته بودند باید این سمت را قبول کنید. حاجآقا میگفتند گاهی زیر میز میرفتم که صدای بیسیم را بشنوم که مثلاً داشتند میگفتند در فلان جا، فلان اتفاق افتاده است! یعنی تصور کنید در آن اتاق، چند نفر کار میکردند که صدا به صدا نمیرسید! سعیشان این بود از یک اتاق استفاده کنند و گرفتار میزها و صندلیهای متعدد نشوند. ایشان تا آخر عمرشان در مورد بیتالمال تا این میزان دقت داشتند. در هر جا که بودند، هر وقت میخواستند ماشین یا میزی را در اختیارشان بگذارند، میگفتند چه لزومی دارد؟ مگر همین میزی که هست چه اشکالی دارد؟ حالا صندلی این شکلی باشد و شکل دیگری نباشد، چطور میشود؟ خیلی در استفاده از بیتالمال احتیاط میکردند.
اشاره کوتاهی هم به علل پذیرش ریاست مجلس خبرگان توسط ایشان داشته باشید. ایشان چگونه با این امر موافقت کردند؟
طبق معمول بنا به حکم وظیفه پذیرفتند. حتی در جریان نخستوزیری هم همینطور بود. اگر خاطراتشان را بخوانید، ایشان واقعاً نمیخواستند نخستوزیر شوند. خیلی دوست داشتند صرفاً کارهای فرهنگی کنند. حتی کسانی هم که خط فکری حاجآقا را قبول نداشتند، این را بارها به خود ما میگفتند کاری که شما کردید، بهترین کار بود. من هم همین کار را کردهام. ایشان از تمام برنامههایی که سر و صدا داشت و میشد راحتتر از آنها عبور کرد، میگذشتند تا به این کار اصلی برسند. الان به من هم میگویند چرا در این سن و موقعیت کار میکنید؟ ایشان همان موقع هم میگفتند اگر مرا آزاد بگذارند، هیچ کاری را به اندازه کار فرهنگی دوست ندارم و به من هم میگفتند بالاترین کاری که میکنید و برایتان میماند، کار فرهنگسازی است، وگرنه در کارهای سیاسی «هر کسی چند روزه نوبت اوست».
پست و مقام چند روزی هست و هر قدر هم خوب باشید، دوره دارد و شما را عوض میکنند، ولی کار فرهنگی برای همیشه ماندنی است. شاید به همین دلیل بود که خودم و بچهها از تمام چیزهایی که به نظر مردم لذت است، چشم پوشیدیم و داریم این کار را انجام میدهیم. فشار کار روی همه ما زیاد است، ولی ما عشق میورزیم و هر کدام از این بچهها که به ثمر میرسند، واقعاً انگار دریچههایی به دنیای ما باز میشود. در قضیه نخستوزیری هم وقتی گفتند باید شما به عهده بگیرید، این کار را کردند و وقتی هم گفتند باید استعفا بدهید، بدون لحظهای تردید و مکث این کار را کردند.
مثل مجلس خبرگان؟
بله، خبرگان هم برایشان همین حکم را داشت. در آنجا هم به ایشان گفتند شما بزرگتر هستید، تجربه بیشتری دارید، سابقه کاری شما بیشتر است و باید در خبرگان چنین کسانی باشند. اگر به خودشان بود، واقعاً قبول نمیکردند، ولی بهرغم میل خودشان پذیرفتند. اگر یادتان باشد تا لحظه آخر هم تعارف کردند که اگر کسان دیگری این مسئولیت را قبول میکنند، علاقه ندارم بپذیرم، ولی وقتی گفتند وظیفه است، این کار را انجام دادند و واقعاً هم پای این وظیفه ایستادند و حتی با وجود بیماری سختی که ناچار بودند با ویلچر به خبرگان بروند، این کار را انجام دادند. بخش اعظم بیماریهای ایشان در اثر فشارهای روحی بود. ایشان وقتی شرایط دشوار چند سال قبل پیش آمد، واقعاً برای رهبری سینه سپر کردند. هر جا وظیفه حکم میکرد، ایشان انگار مریض نبودند و دوباره جان میگرفتند و همواره پشتیبان امام و رهبری بودند.
از دوران بستری شدن آخرشان هم خاطراتی را بیان بفرمایید. این سکته آخر چطور رخ داد و ایام نقاهت ایشان تا رحلت، چطور سپری شد؟
ایشان بعد از اینکه از مراسم سالگرد ارتحال حضرت امام به منزل برگشتند، حالشان بد شد. اتفاقاً جمعیت زیاد بود و ما با هم، با یک ماشین به مراسم رفتیم. در آنجا جدا شدیم و موقع برگشتن همدیگر را گم کردیم و راننده ایشان مرا پیدا نکرد! ایشان از اینکه مرا پیدا نکرده بودند، بسیار ناراحت میشوند و به منزل برمیگردند. من مدتی در مرقد امام (ره) منتظر ماندم تا حاجآقا بیایند، ولی بالاخره همراه با یکی از دوستان برگشتم. به منزل آمدم و به ایشان عرض کردم خیلی از وقت ناهارتان گذشته است، ناهار بیاورم؟ گفتند اول نماز! حرف اول را در زندگی ایشان، «نماز» میزد.
میدانم که راضی نبودند در دوران حیاتشان این را بگویم، لذا بعد از رحلتشان میگویم. وقتی حالشان بد شد و به حالت کما رفتند، تعالی، آرامش و نورانیت را میشد هر روز بیش از پیش، در صورت ایشان مشاهده کرد. ذرهای نگرانی و اضطراب در چهره ایشان دیده نمیشد. پرستارانی که از ایشان مراقبت میکردند، میگفتند ایشان دائماً دارد ذکر میگوید! کسانی که اهل معنا بودند، میگفتند حاجآقا نماز میخواندند، یعنی ملکه ذهنی ایشان نماز بود. ایشان انس عجیبی با نماز داشتند و هیچ امری را بر آن مقدم نمیداشتند و حقیقتاً «دائم در نماز بودند» و کسی که در این حالت است، همه جا خدا را حاضر و ناظر میبیند. اغلب میگفتند دعا کنید خدا ما و بچههایمان را عاقبت به خیر کند. خیلیها میآمدند و میگفتند ما را دعا کنید و چیزی یادمان بدهید و ایشان همیشه میگفتند برای هم دعا کنید که عاقبت به خیر شوید. لابد شنیدهاید حضرت امام فرمودند: به آقای مهدوی ارادت داشتم و دارم و خواهم داشت. داشتم و دارم زیاد اسباب شگفتی نیست، ولی آینده کسی را، آن هم شخصی مثل امام تضمین کنند، این خیلی امر مهمی است. امام شخصیتی است که همینطوری حرفی را نمیزند و همه حرفهایش حساب شده است، چگونه اینطور اطمینان داشتند که عاقبت آقای مهدوی هم به خیر است؟ عدهای بودند که زود شهید شدند و باز عاقبت به خیریشان قابل پیشبینی بود. آقای مهدوی 30 سال در فراز و نشیبهای زندگی سیاسی ـ و نه زندگی منزوی و زاهدانه ـ باشد و ذرهای انحراف پیدا نکند، معلوم است عاقبت به خیر شده است و به نظر من امام بسیار دقیق و روشن این را درک کرده بودند. هیچوقت هم حاجآقا جوری حرف نزدند که من مورد توجه امام هست حتی مخالفان ایشان هم میگفتند ایشان چشم و امین امام است و انصافاً حاجآقا هم این امانت را خوب نگه داشتند.
با سپاس از وقتی که در اختیار ما قرار دادید و با آرزوی صحت و سلامت برای سرکار. برقرار باشید./998/د102/س
منبع: روزنامه جوان