نگاهی به تحول علوم سیاسی از دریچه تحول علوم انسانی
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از پایگاه اطلاعرسانی برهان، سخن گفتن از ضرورتهای تحول در علوم انسانی به یک معنا یک ضرورت تاریخی و جغرافیایی است. یعنی ما به حکم آنکه در زمانی مشخص از تاریخ و مکانی مشخص، که متصف به شاخصههای خاص خود است، زیست میکنیم، مجبور به همسانسازی حوزهی ذهنی مطابق با حوزهی عینی جغرافیای فرهنگی-تاریخی خود هستیم. در این میان، علوم انسانی که غایت حوزهی ذهنی بشر در دوران زندگی ماست، میباید مطابق با تحولات زمانی و مکانی گوناگون، چهرهی متنوعی به خود بگیرد؛ از آن تأثیر پذیرد و بر آن تأثیر بگذارد. در غیر اینصورت، ما صورت منسوخشدهای از علم انسانی خواهیم داشت.
این گزاره ناظر بر این نکته است که هر محدودهی انسانی با مختصات خاص جغرافیایی، فرهنگی و تاریخی خود شناخته میشود و علم انسانی اگر در هستپردازی و بایدپردازیهای خود غافل از این نکته باشد، در همان حال، گویی فارغ از قواعد خود عمل کرده است. به این معنا که علوم انسانی هیچگاه در هیچ مرحلهای از فرآیند تکوین خود، خالی از غایت، ارزش و پیشزمینهها نبوده و با توجه به ماهیت خود، اصلاً نمیتواند باشد. مگر آنکه جمیع متفکران علوم انسانی به تعریف یکسانی از ابتدائیات علوم انسانی رسیده باشند. «این در حالی است که پاسخهای مختلف به پرسشهای بنیادین در قلمرو اجتماعی-انسانی به تنوع در رهیافتهای اجتماعی-انسانی میانجامد.»
به یک معنا، میتوان چنین اظهارنظر کرد که علوم انسانی تفسیر ذهنی ماست؛ از وقایع عینی، علوم سیاسی، جامعهشناسی، روانشناسی، تاریخ، اقتصاد، مدیریت و... همه و همه در پی بازنمایی ساختاری و تئوریک منظم از حوادث و واقعیتهای عینی زندگی بشر هستند. این فرآیند در هر مکتب و سیاق فکری، دارای دو مرحله بوده است. از اولین مرحله با عنوان توصیف هستها و از دومین مرحله با عنوان تجویز بایدها میتوان سخن گفت.
درباره گفتمان تحول در علوم انسانی در کشور ما نیز میتوان از گذر چنین اقتضائاتی سخن به میان آورد. علوم انسانی در ایران میباید مبتنی بر اقتضائات انسانی و اجتماعی بومی باشد تا بتواند دردی از آن دوا کند. این در حالی است که ما در حوزهی علوم انسانی، سنخیتی میان عینیت و ذهنیت ایرانی نمییابیم و حتی فرآیند تولید علم انسانی در کشور، طبق فرمولهای عقلانی طی نشده و اگر به ریشه و تاریخ علوم انسانی در کشور بازگردیم، نظر دیگری خواهیم داشت و آن اینکه علوم انسانی در کشور ما تولید نشده است و اساساً یک محصول وارداتی اندیشهای به حساب میآید. در حقیقت ما نمیتوانیم از رهگذر اقتضائات تکنیکی که باید ناظر بر تولید علوم انسانی باشد، بر علوم انسانی فعلی خرده بگیریم؛ یعنی علوم انسانی فعلی در یک جغرافیای فرهنگی دیگری تولید شده است و مبانی آن جغرافیا، مؤید این علوم انسانی و این علوم انسانی هم مختص آن جغرافیای خاص است، نه جغرافیای انسانی ما.
در حقیقت با توجه به اینکه ما اساساً علوم انسانی را بهوسیلهی فرآیند ترجمه وارد کردهایم، اولین پرسش ما دربارهی آن نیز میباید از این نکته شروع شود: آیا علوم انسانی با توجه به ماهیت آن میتواند وارداتی باشد؟ یعنی آیا یک علم انسانی که در غرب تولید شده است به کار شرق میآید یا برعکس؟ یعنی آیا علوم انسانی یک پدیدهی مکانیکی است که قابلیت سوار شدن بر هر ماشینی را دارد (با در نظر گرفتن جامعه بهعنوان ماشین در نگاه مکانیکی) یا یک پدیدهی ارگانیک است که میباید مطابق با هر شرایطی، ویژگیهای خاصی داشته باشد؟ آیا علوم انسانی یک پدیدهی خالی از ارزش است که بتوان آن را در جوامع متفاوت بهلحاظ ارزشی مورد استفاده قرار داد؟
سخن گفتن از ضرورتهای تحول در علوم انسانی به یک معنا یک ضرورت تاریخی و جغرافیایی است؛ یعنی ما به حکم آنکه در زمانی مشخص از تاریخ و مکانی مشخص، که متصف به شاخصههای خاص خود است، زیست میکنیم، مجبور به همسانسازی حوزهی ذهنی مطابق با حوزهی عینی جغرافیای فرهنگی-تاریخی خود هستیم.
پاسخ ما به این سؤالات منفی است. در حقیقت، اولین و ابتداییترین پایگاه نظری برای استدلال دربارهی تحول در علوم انسانی، به تفاوت در مبانی جهانشناختی ما با جهانی برمیگردد که این علوم از آن وارد شده است. علوم انسانی در یک نگاه، متغیری وابسته است که از متغیر مستقلِ مبانی فرهنگی، جهانشناختی و مبانی انسانشناسانه و همچنین از ارزشها و آرمانها و عقاید یک جامعه تأثیر مستقیم میپذیرد. در حقیقت مبنای تولید علوم انسانی در هر جامعهای، عقاید، آرمانها، ارزشها و دیدگاه آن جامعه دربارهی سه مؤلفهی هستیشناسی، معرفتشناسی و روششناسی است. به عبارت دیگر، این ارزشها و اعتقادات هر جامعهای است که بهعنوان مصالح برای ساخت خانهای به نام علوم انسانی به کار گرفته میشود. مبنای استدلال برای تحول در علوم انسانی، ابتدا به وارداتی بودن این علوم در جامعهی ما و سپس به تفاوت دیدگاه ما نسبت به مبانی تولیدی این علوم برمیگردد.
در حقیقت همانگونه که در تقسیمبندی قدیمی از علوم مثلاً از فلسفهی یونانی، فلسفهی اروپایی، فلسفهی اسلامی و غیره نام برده میشد، به همین اعتبار است که میتوان از علوم انسانی اسلامی، یونانی و غربی هم صحبت کرد، زیرا مبنای تولید علم در هریک از این حوزهها با یکدیگر متفاوت بوده است. در حقیقت گزارهی «علم همهجایی است و هیچجایی» مغلطهای فلسفی بیش نیست. علم انسانی با توجه به شرایطی که بر فرآیند تولید آن حاکم است، «یکجایی» است و نه همهجایی و هیچجایی.
اگر بخواهیم مثالی ساده درباره این امر بیاوریم، باید بگوییم در غرب، علوم انسانی بهلحاظ روشی در وضعیتی نسبتاً تجربهگرایانه قرار دارد. این در حالی است که ما علاوه بر تجربه و آزمایش، از عقل و وحی بهعنوان دو منبع معرفت در تولید علم نام میبریم که با روش تجربهگرایانه دارای تعارض است. یا اینکه در حوزهی معرفتشناسی، تعریف ما از نسبت انسان و خدا، انسان و دین و... با دیگر جوامع متفاوت است. و همچنین در حوزهی هستیشناسی، تعریف ما از انسان، جهان، خدا و... با دیگران متفاوت است. این تفاوت در زیربنا، بهطور عقلی به تفاوت در تولیدات روبنایی باید بینجامد. علوم انسانی پدیدهای مستقل نیست، بلکه وابسته به دیدگاهها، ارزشها و اقتضائات یک جامعه تولید میشود. بهلحاظ فلسفی میتوانیم بگوییم علوم انسانی یک «معلول» است.
اگر بخواهیم نگاهی تخصصیتر به این مقوله بیندازیم، باید ذکر شود که در علوم انسانی، ما با حاکمیت رهیافتها مواجهیم. «در هر رهیافت، پدیدههای اجتماعی-انسانی بهگونهای مختلف دیده، به طریق مشخص فهمیده و به روشهای خاص تجزیهوتحلیل میشوند. به بیان دیگر، هر رهیافت از سه مؤلفه تشکیل میشود. مؤلفهی اول را میتوان هستیشناسی نامید، زیرا به چیستی موضوع میپردازد. مؤلفهی دوم را میتوان معرفتشناسی نامید، زیرا به چگونگی دانستن میپردازد و مؤلفهی سوم را میتوان روششناسی نامید، زیرا به شیوهی انجام تحقیق میپردازد.»
با توجه توضیحات یادشده، میتوانیم بگوییم تحول در علوم انسانی بدین معناست که ما براساس زیربناهای فکری و اعتقادی جامعهی خودمان به تولید علم مبادرت کنیم. این در حالی است که در علوم انسانی موجود در جامعهی ما، که ترجمهای و واردشده از غرب است، این معادله رعایت نمیشود و اصلاً نمیتواند رعایت شود، زیرا غرب با مبانی فکری خود به تولید این علوم پرداخته است؛ مبانی فکریای که با مبانی ما در تعارض و تقابل قرار دارند.
در حقیقت استدلال ما در این نوشته بر این نکته استوار است که علم و مخصوصاً علوم انسانی میباید در گذر زمان، دستخوش تغییر و تحول قرار گیرند تا بتوانند با تحولات تاریخی انطباق یابند. این در حالی است که علوم انسانی در کشور ما، از چنین تحرکی برخوردار نیست و با توجه به نکاتی مثل «ترجمهزده بودن»، «نقلی بودن» و «تولیدمحور نبودن»، زا چنین ضرورتی برخوردار نیست.
در مورد هریک از موارد ضرورت تحول در علوم انسانی، باید بهصورت تفصیلی بحث کرد تا بتوان با توجه به حساسیت مطلب، آن را بهدرستی انتقال داد، اما از آنجا که میخواهیم دربارهی تحول در علوم سیاسی هم بگوییم، میتوان بهصورت فهرستوار چنین آورد:
علوم انسانی در ذهنیت علمی و مدیریتی کشور ما، در درجهبندی علوم مختلف، در سطوح پایین لحاظ میشود. این نکته حتی در برههی انتخاب رشته در دوران دبیرستان نیز کاملاً مشهود است. متأسفانه برخوردی نمایشگاهی، روتین و شعاری با علوم انسانی میشود. سطح دیدگاه ما نسبت به علوم انسانی آنقدر نازل شده است که گمان کردهایم میتوان آن را در دانشگاههای پیام نور، بدون استاد هم تدریس کرد. متون فعلی علوم انسانی در دانشگاههای ما، ترجمههای یک سده و بعضاً دو سده پیش غرب است. تفکر و تولید علم در آن جایگاهی ندارد و کاملاً ترجمهمحور است. به همین دلیل، نقد، پویایی و تحرک در آن جایی نداشته است. متون علوم انسانی هیچ ارتباطی با مقتضیات جامعهی ما ندارند. همچنین صبغهی کاربردی آن ضعیف و نظریه و تئوریخوانی محض است.
در یک کلام میتوان گفت گفتمان تحول در علوم انسانی، ناظر به رفع این ضعفها و کاستیهاست.
همانگونه که در تقسیمبندی قدیمی از علوم، مثلاً از فلسفهی یونانی، فلسفهی اروپایی، فلسفهی اسلامی و غیره نام برده میشد، به همین اعتبار است که میتوان از علوم انسانی اسلامی، یونانی و غربی هم صحبت کرد، زیرا مبنای تولید علم در هریک از این حوزهها با یکدیگر متفاوت بوده است. در حقیقت، گزارهی «علم همهجایی است و هیچجایی»، مغلطهای فلسفی بیش نیست. علم انسانی با توجه به شرایطی که بر فرآیند تولید آن حاکم است، «یکجایی» است و نه همهجایی و هیچجایی.
سخن گفتن دربارهی ضرورتهای تحول در علوم سیاسی، ارتباط تنگاتنگی با موارد مذکور در بالا دارد و میتوان از رهگذر آنها، دربارهی این موضوع نیز سخن گفت. اما دربارهی نکاتی هم میتوان گفت که بهطور خاص در حیطهی علوم سیاسی میگنجند:
علم سیاست ناظر بر موضوعاتی مانند حکومت، چگونگی ادارهی کشور، دولت، قانون، حکمرانی، عدالت، آزادی و... میشود. بدیهی است که هر جهانزیست و هر جامعهای، نگاه خاص خود را به این مسائل دارد و توصیف و تجویز خاصی هم دربارهی آنها دارد. بنابراین علم سیاست در هر جامعهای باید متکی بر نگاه خاص آن جامعه باشد؛ یعنی علم سیاست کارگزار توضیح و تبیین مسائلی چون حکومت، عدالت، آزادی و قانون براساس دیدگاههای هر جامعهای است. اما آیا علوم سیاسی در ایران توانسته است کارکرد خود را در زمینهی این موضوعات به انجام برساند؟
علوم سیاسی که از سال 1277 با تأسیس مدرسه علوم سیاسی وارد ایران شد، از همان آغاز، نگاهی غیربومی بر آن حاکم بود. یعنی سرفصلهای علوم سیاسی غرب، بدون هیچگونه تغییر و تحول و بازنگری، وارد پروسهی تدریس در ایران شدند. نکات اشکالی که در آغاز این مطلب برشمردیم شامل علوم سیاسی هم میشود. علم سیاست در غرب، حاوی مسائل و مشکلات و مفاهیم سیاسی در غرب بود و علوم سیاسی در غرب هم ناظر به همان مسائل بود. این در حالی بود که مسائل ما از جنس مسائل جامعهی غربی نبوده و نیست.
آموزههایی که در غرب مبانی تولید علوم سیاسی بودند، کمترین قرابتی با مبانی و آموزههای ما نداشتند. در حقیقت، اولین پارادایمی که بر علوم سیاسی در غرب حاکم بود، پارادایم ارسطویی یا متافیزیکی بود. در این دوران، مبانی و روشهای بررسی امر سیاسی، ذهنی و مبتنی بر عقل بودند. در دورههای بعد اما «هابز و دکارت بههمراه بیکن، دانش در آغاز عصر جدید را سامان دادند.» آنها بهتدریج حاکمیت روش علّی را در علوم انسانی آغاز کردند و از رهگذر قوانین علوم طبیعی، به علوم سیاسی پرداختند. «بدین ترتیب، دانش سیاسی تابع اصول و مبانی معرفتی جدید، یعنی علم جدید شد.»
بدینسان ما واردکننده علوم سیاسی مدرن از غرب به حساب میآییم. دانشی سیاسی که در روششناسی معطوف به تجربهگرایی است و فیزیکال به بررسی ساحت سیاست میپردازد. معرفتشناسی از رهیافتهای پوزیتیویستی، جریان اصلی بر این علم است و در هستیشناسی تفاوتهای عمیقی با دیدگاه ما دربارهی جهان هستی، خدا و انسان دارد.
انسان در علوم سیاسی مدرن، انسان تکساحتی است. خدا فقط خالقی تصور میشود که هیچ ارتباطی با مخلوق خود، یعنی عالم هستی ندارد و قادر به دخلوتصرف در هستی هم نیست. دین نه بهعنوان آموزهای جامع برای جوانب مختلف زندگی بشر، بلکه در خوشبینانهترین حالت، معطوف به حوزهی زندگی فردی است. این هستیشناسی مدرن، که بر علوم سیاسی در ایران سایه افکنده است، در تعارض و تقابل با هستیشناسی اسلامی قرار دارد.
در حوزه روششناسی ما میباید به غیر از روشهای رهیافت تجربهگرایانه، از روشها و منابع دیگری که در اختیار داریم استفاده کنیم. علوم سیاسی میباید از وحی، عقل و تجربه بهصورت توأمان استفاده کند تا برآیند نهایی دارای یک نگرش متقن به مسائل علوم سیاسی باشد.
انتقاد مذکور به علوم سیاسی معطوف به موقف و مبدأ علوم سیاسی فعلی بود. اما انتقادهایی بر افقهای تعریفی علوم سیاسی فعلی نیز وارد است. افق و آیندهای که علوم سیاسی فعلی برای ما تعریف میکند با اهداف ما فاصلهی فراوانی دارند. برای مثال، ما نقطهی اوج را تحقق تمدن اسلامی میدانیم و راه رسیدن به آن را در دانشواژهی «پیشرفت» میبینیم، در حالی که نقطهای که توسط علوم سیاسی مرسوم بهعنوان مقصد در آن تعبیه شده، اتوپیایی است اینجهانی که جریان اصلی از آن بهعنوان تمدن لیبرالدموکرات یاد میکند و راه رسیدن به آن را در «توسعه» میبیند.
پیشرفت در نقطه عزیمت خود دارای بار ارزشی و مبتنی بر جهانبینی اسلامی است و توسعه مفهومی سکولار به حساب میآید. سرفصلهای علوم سیاسی هماکنون ناظر به توسعه طراحی شدهاند؛ دروسی همچون نوسازی و توسعهی سیاسی که نهایتاً سکولاریسم و رخت بربستن هر نگاه دینی را پیششرط هر توسعهای معرفی و تجویز میکنند، اکنون در قالب علوم سیاسی در دانشگاههای ما تدریس میشوند. مثال دیگر تعریف لیبرالدموکراسی بهعنوان نمونهی آرمانی نظام سیاسی در علوم سیاسی مرسوم است، در حالی که نظام ایدهآل در اندیشهی سیاسی ما، مردمسالاری دینی است.
علوم سیاسی که از سال 1277 با تأسیس مدرسهی علوم سیاسی وارد ایران شد، از همان آغاز نگاهی غیربومی بر آن حاکم بود؛ یعنی سرفصلهای علوم سیاسی غرب بدون هیچگونه تغییر و تحول و بازنگری وارد پروسهی تدریس در ایران شدند. نکات اشکالی که در آغاز این مطلب برشمردیم شامل علوم سیاسی هم میشود. علم سیاست در غرب حاوی مسائل و مشکلات و مفاهیم سیاسی در غرب بود و علوم سیاسی در غرب هم ناظر به همان مسائل بود. این در حالی بود که مسائل ما از جنس مسائل جامعهی غربی نبوده و نیست.
نکته دیگری که میتوان بیان کرد عدم ارتباط علوم سیاسی فعلی با مبانی تعریفی ما برای برخی از واژههای کلیدی است که در بلندمدت نگاه دیگری را برای دانشجویان علوم سیاسی رقم میزند. «مشروعیت» از کلیدیترین واژههایی است که چنین سرنوشتی یافته است. در ساحت اندیشهی اسلامی ما، مشروعیت یعنی شرعی بودن و مطابق با دین بودن. این در حالی است که در فرهنگ علوم سیاسی فعلی، «مشروعیت» در ترجمهی واژهی «legitimacy» به کار رفته است. این در حالی است که این واژه در فرهنگ علوم سیاسی فعلی و زبان مبدأ، هیچگاه و هرگز چنین بار معنایی نداشته است.
در مثالی دیگر، میتوان به واژههای اصلاح و انقلاب اشاره کرد که در علوم سیاسی مرسوم بهعنوان دوقطبی مفهومی در مقابل هم به کار میروند. این در حالی است که در علوم سیاسی برآمده از دل آموزههای سیاسی، ما اصلاح را نه در برابر مفهوم انقلاب، بلکه در برابر مفهوم افساد به کار میبریم. این مفهومسازیهای تئوریک غلط، باعث ایجاد جهانبینیهای نادرست و التقاطی در علوم سیاسی میشود که ناخودآگاه تفسیر ما از جهان سیاست را هم تحت تأثیر خود قرار میدهد. باید توجه داشته باشیم که هریک از این مفهومسازیها تأثیر عمیقی در زندگی سیاسی و آیندهی کشور ما دارند و نباید دربارهی آنها غفلت کنیم.
انتقاد دیگری که به علوم سیاسی وارد است عدم بررسی ساختار سیاسی کشور ماست. این مطالبه اگرچه میتواند با پشتوانهی ارزشی مطرح شود، اما بدون صبغهی ارزشی نیز میتواند مطرح باشد. یعنی یک دانشجویی علوم سیاسی باید آگاهی کاملی از نوع سیستم سیاسی، نهادهای مختلف آن مانند شورای نگهبان، مجمع تشخیص مصلحت نظام، مجلس خبرگان رهبری، مجلس شورای اسلامی، سایر نهادها و همچنین ویژگیهای دیگر سیاست در کشور خود داشته باشد. در حالی که علوم سیاسی مرسوم آنقدر انتزاعی و بعضاً غیرمربوط شده است که دغدغهی چنین اموری را نباید از آن انتظار داشت.
و نهایتاً میتوان از عدم ارتباط علوم سیاسی با بازار کار در ایران انتقاد کرد. دانشجویی که چهار سال از عمر خود را صرف آموزش علوم سیاسی میکند، باید در آخر چهار سال، مهارتهایی را برای ورود به بازار کار آموخته باشد، ولی دروسی که برای علوم سیاسی در نظر گرفته شده است هیچگونه ارتباطی با بازار کار ندارد. بهعنوان پیشنهاد میتوان گفت که سرفصلهایی مانند روزنامهنگاری، تحلیل خبر، تحلیل سیاسی، خبرنگاری و... میتوانند این خلأ را پر کنند./۹۹۸/د۱۰۲/س
نویسنده: سعید طلوعیان دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس