۱۷ دی ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۰
کد خبر: ۵۴۶۳۳۱
به مناسبت سالروز دستور کشف حجاب از سوی رضا شاه؛

ماجرای کشف حجاب در زنجان به روایت آیت‌الله آل اسحاق

آیت‌الله علی آل اسحاق که در آن دوران در زنجان از نزدیک شاهد اجرای این طرح استعماری بود در کتاب خاطراتش که از سوی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره کشف حجاب در زنجان می‌گوید.
۱۷ی کشف حجاب از سوی رضاخان

به گزارش خبرگزاری رسا، رضا  پهلوی بعد از سفر به ترکیه در سال 1313 و مشاهده اصلاحات و اقدامات، آتاتورک، عزم خود را جزم کرد تا در ایران نیز سیاست دین‌زدایی را اجرا کند او طرح  کشف حجاب را  از 17 دی 1314 به اجرا درآورد. اجرای این طرح مخالفتی ‌علنی با اسلام و فرهنگ دینی مردم ایران محسوب می‌شد و از این رو در پی اجرای آن، مخالفت‌ها و مقاومت‌های گسترده‌ای در سراسر کشور از جمله در شهر زنجان دیده شد.

آیت‌الله علی آل اسحاق که در آن دوران در زنجان از نزدیک شاهد اجرای این طرح استعماری بود در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره کشف حجاب در زنجان می‌گوید: دوران رضا پهلوی، من بسیار کوچک بودم، ولی از آن زمان مسائلی را به یاد می‌آورم. مسئله غم‌انگیزی رخ داده بود و آن قضیه کشف حجاب بود. همه ناراحت بودند و گریه و زاری می‌کردند، به طوری که مادرم توجه و رسیدگی سابق را نسبت به ما نداشت.

بعدها جریان کشف حجاب را از مادرم پرسیدم. به این ترتیب بود که دستور می‌دادند ابتدا کارمندان ادارات، تجار و ... در هر شهر کشف حجاب کرده و حجاب خانم‌هایشان را بردارند. سپس همراه همسرانشان یک عکس دسته جمعی بگیرند و روزنامه‌ها با چاپ این عکس‌ها خبر پیوستن آن شهر را به مسأله کشف حجاب می‌دادند. عکس‌های زیادی از زنان و مردانی که کلاه پهلوی بر سر گذاشته‌اند، همراه با نوشته‌ای به چاپ رسید.

خاطره‌ای که در این موضوع از زنجان به یاد دارم، در مورد شخصی به نام حاج ... است. او پیرمرد تاجری بود که تقریباً صد و بیست سال سن داشت و خانه‌اش مقابل خانه ما در سبزه‌میدان زنجان بود. پسرش نیز هفتاد ساله بود. آن‌ها از تجار معروف زنجان بودند. در مهمانی‌هایی که در خانه آن‌ها برگزار شده بود، کارمندان اداره ها، ارتشیان، و مردم عادی به همراه خانم‌هایشان آمده بودند، قرار بود که بعد از صرف ناهار عکس دسته‌جمعی بگیرند تا زنجان نیز به کشف حجاب بپیوندد. همسر حاجی ... ، پیرزنی صدساله بود، به او می‌گویند که برای عکس دسته جمعی شما هم باید بیاید، او ناراحت می‌شود و می‌گوید من توان ندارم، چگونه حجابم را بردارم؟ ولی همسر و پسرش اصرار می‌کنند و می‌گویند این کار اجباری است و گرنه اموالمان را می‌گیرند و ما را بیچاره می‌کنند. 

بالاخره یک لباس بی‌آستین به پیرزن می‌پوشانند و کلاه پهلوی بر سرش می‌گذارند. با لباس بی‌آستین، کشف حجاب و کشف عفت می‌کردند. چند قدمی که پیرزن را می‌آورند، می‌بینند سنگین شده، بعد متوجه می‌شوند که او از ناراحتی مرده است. مأمورین می‌گویند که او هم باید در عکس باشد. بالاخره جسد پیرزن را می‌آورند و پسرهایش او را کنار کمر پدرشان نگه می‌دارند و عکس می‌گیرند. من آن شب در آغوش نامادری‌ام بودم و جریانات را می‌دیدم، ولی نمی‌فهمیدم، بعدها از مادرم قضیه را پرسیدم.

ماجرای افسر بازنشسته و کشف حجاب 

مرد سیدی که هنوز زنده و تقریباً هم سن و سال من است تعریف می‌کرد که من روزهای جمعه که به حرم حضرت معصومه (س) در قم مشرف می‌‌شدم، معمولاً پیرمردی را می‌دیدم که زیارت جامعه و دعاهای دیگر را بسیار با حال و جالب می‌خواند. با او سر صحبت را باز کردم، او افسر بازنشسته بود و می‌گفت در زمان پهلوی افسر درجه دار بوده است. وقتی دیدم که خیلی معتقد و با اخلاصی است با او دوست شدم. قرار شد شب‌هایی که به قم می‌آید به حجره ما در مدرسه  فیضیه بیاید.

مدتی به حجره ما رفت و آمد داشت تا اینکه یک روز اصرار و پافشاری کرد که شما هم به تهران بیاید تا در خدمت‌تان باشیم، به ما آدرس داد و من هم یک روز به منزلشان رفتم. در زدم، اما جوابی نیامد بالاخره وارد حیاط شدم، هیچ کس نبود، جلوتر که رفتم دیدم. جوانی در اتاق دراز کشیده است. گفتم: مگر منزل فلانی این جا نیست؟ گفت: چرا و دیگر چیزی نگفت، من هم نشستم. از روی مبل بلند شد و رادیواش را روشن کرد و شروع کرد به آواز خواندن. گفتم: «خاموش کن.» گفت: «نه، حوصله‌ام سر رفته است.» گفتم: ««پدرت نیامد.» گفت: «می‌آید» و شروع کرد به توهین و اهانت کردن. من هم صبر کردم تا پدرش آمد، بلند شدم و خداحافظی کردم. گفت: «کجا؟» گفتم: «به اندازه کافی توهین شنیدم.» گفت: «تو را به خدا یک لحظه بیایید به آن اتاق برویم، من مطلبی را برایتان بگویم بعد تشریف ببرید.» 

در مورد تربیت بد این پسر، من مقصرم. جریانش را که برایتان بگویم شاید او را مقصر ندانید. کمی پسرش را سرزنش کرد و از من عذرخواهی کرد. به اتاق دیگری رفتیم و در آنجا نشستیم، گفت: «سال‌ها قبل که من درجه‌دار و جوان بودم، یک روز ما را از طرف رژیم پهلوی به باشگاه دعوت کردند، ما هم رفتیم و خود رضاخان آمد و برایمان سخنرانی کرد و گفت: ما تصمیم گرفته‌ایم نیمی از ملت‌مان را که اسیرند، آزاد نماییم و این زن‌ها را از بند چادر رها کنیم. نخستین گام این آزادی را باید شما درجه دارها بردارید. 

اندازه قد و قامت همسرانتان را بیاورید تا این که برایشان لباس بدوزند. بعد یک روز همراه خانم‌هایتان به باشگاه می‌آیید و عکس دسته جمعی می‌گیرید. از انگلستان نیز میهمان داریم و شما باید در خیابان مانور دهید تا این طرز لباس پوشیدن، جا بیفتد. در آخر هم اولتیماتوم داد که هر کس تخلف کند، خودم دستور اعدامش را صادر می‌کنم. خلاصه من به خانه آمدم و چیزی نگفتم، فقط اندازه‌های خانم را گرفتم و او هم خوشحال شد که قرار است برایش لباس بدوزند. بالاخره روز موعود فرا رسید، دو بقچه به هر کس دادند یکی لباس خانم و دیگری لباس آقا.

پسرمان تازه به دنیا آمده بود. خانمم مشغول شیر دادن او بود که من لباس‌ها را جلویش گذاشتم، تا باز کرد و کلاه را دید گفت: «این مال شماست، کلاه دارد.» گفتم: «نه مال خودت است.» گفت: «کلاه برای من» گفتم: «بله» گفت: «چطور؟» گفتم: «یک دفترچه هست باز کن و عکسش را بین»، نگاه کرد و گفت: «ما می‌خواهیم به این شکل درآیم.» گفتم: «بله.» گفت: «این‌ها که زن و مرد با هم هستند.» گفتم: «ما هم باید به همین صورت به باشگاه برویم.» گفت: «مرد غیرتت کجا رفته؟ دین و انسانیتت چه شده؟» لباس‌ها را باز کرد و گفت: «امکان ندارد که من این‌ها را بپوشم و با عصبانیت گفت بیا مرا طلاق بده، مهرم را می‌بخشم.» گفتم: «این دستور اعلی‌حضرت است و اینکه بگویم زنم طلاق گرفته یا اینکه زنم مرده فایده‌ای ندارد. اگر این‌ها را نپوشی مرا می‌کشند.» گفت: «بکشند. در راه غیرتت بمیری بهتر از این کار است.» بلند شدم کمی قدم زدم گفتم: «بلند شو ببین دختر خاله‌ات، دختر عمه‌ات همه از این لباس‌ها پوشیده‌اند.» گفت: «هر کس هر کاری بکند. باید من هم انجام دهم؟ من نمی‌توانم.» من هم عصبانی شدم و یک لگد به کمرش زدم.

گفت: «بزن اصلا مرا بکش من دست بردار نیستم، نمی‌توانم این ها را بپوشم...» من هم سر و صدا راه انداخته بودم و تهدید می‌کردم که نه تنها تو بلکه پدر و مادرت را می‌کشند. او در همان حال شیر دادن به بچه دست‌هایش را به طرف آسمان بلند کرد و زیر لب زمزمه‌هایی کرد، بعد سرش را روی همان لباس‌ها گذاشت و بچه هم در بغلش بود. گفتم: «بلند شو، دیر می‌شود، باید سر ساعت آن جا باشیم، دیدم جواب نمی‌دهد. تکانش دادم، دیدم تمام کرده است. این پسر از همان زن باقی ماند.»

آیت‌الله علی آل اسحاق درباره شرایط زنان زنجان در زمان کشف حجاب می‌گوید: «به یاد می‌آورم که در آن زمان، کسی در خانه، حمام نداشت. مرحوم پدرم یک قسمت از آب انبار را به حمام تبدیل کرد و نه سال تمام که زن‌ها از خانه بیرون نرفتند و در خانه‌هایشان زندانی شده بودند. در آن جا به حمام می‌رفتند. مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: پدرم، مادرم و برادرم مردند و من نتوانستم حتی در تشییع جنازه  آنها شرکت کنم. اگر یک قدم از در خانه بیرون می‌گذاشتند، پاسبان‌ها حجاب‌شان را برمی‌داشتند و از آنجایی که حاضر نبودند بی‌حجاب بیرون بروند، میلیون‌ها زن در آن ایام در خانه‌هایشان زندانی بودند.»/۹۶۹/د102/ب1

منبع: فارس

ارسال نظرات