خاطرات محافظ شهید مفتح
مصطفی حسینی فرد، درباره کمیته استقبال از امام، فعالیت گروه فرقان، شهادت آیتالله مفتح سخن گفته و خاطراتی درباره استاد شهید مطهری و آیتالله بهشتی، بیان میکند.
به گزارش خبرگزاری رسا، مصطفی حسینی فرد، درباره کمیته استقبال از امام، فعالیت گروه فرقان، شهادت آیتالله مفتح سخن گفته و خاطراتی درباره استاد شهید مطهری و آیتالله بهشتی، بیان میکند. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران، گزیدهای از گفتوگوی «ماهنامه شاهد یاران» با مصطفی حسینی فرد، یکی از محافظان آیت الله مفتح را در زیر میخوانید:
هنگام ورود حضرت امام چه فعالیتهائی داشتید؟
هنگام تشریف فرمایی حضرت امام، شهید مفتح در کمیته استقبال فعالیت داشتند و کمیته انتظامات را تشکیل دادند و ما هم افتخار داشتیم که در این کمیته در خدمت ایشان باشیم.
در نماز عید فطر سال پنجاه و هفت هم شرکت داشتید؟
بله، یادم هست که دو سه صف پشت سر ایشان ایستاده بودم. نماز که تمام شد پیام دادند و راهپیمایی شروع شد، در ابتدای خیابان دولت، مأموران حمله کردند و ایشان به زمین خوردند و عمامه از سرشان افتاد. عدهای دور ایشان را که مضروب شده بودند، گرفتند، اما شهید مفتح بلند شدند و همه را به مسالمت دعوت کردند و گفتند چیزی نگوئید و کاری نکنید. همیشه، حتی با دشمنانشان با خوشرویی برخورد میکردند. حرفهایشان همیشه از سوز دل و با روی باز بود و بیشتر دوست داشتند با جوانها سروکله بزنند و خیلی روی جوانها حساب میکردند.
چه شد که مراقبت از ایشان را به عهده گرفتید؟
بعد از شهادت آیتالله مطهری، به زور حفاظت را به ایشان تحمیل کردیم.
چرا به زور؟
ایشان ابداً دوست نداشتند از مردم دور باشند و میگفتند وقتی با محافظ این طرف و آن طرف بروم، بین مردم و من فاصله میافتد، ولی به هر حال ما زیر بار نرفتیم و چند نفری بودیم که حفاظت ایشان را به عهده گرفتیم.
آیا شما اعضای گروه فرقان را میشناختید؟
دو نفر از آنها که دکتر مفتح را ترور کردند، نزدیک منزل ایشان مینشستند و در واقع، هم محلهای بودند.
بعد از انقلاب اعضای فرقان را دیده بودید؟
من یکی دو ماه مانده به ترور دکتر مفتح، آنها را ندیده بودم، ولی شهید بهمنی در دانشگاه الهیات دیده بود که اینها آنجا میپلکند و یکی از آنها به محض این که جواد بهمنی را میبیند، شروع به تیراندازی میکند و شش تیر به او میزند که او زنده نماند و آنها را شناسایی نکند. جواد فکر نمیکرده که او بخواهد چنین کاری کند و فرد تروریست، اسم او را صدا زده و جواد هم برگشته و طرف، او را به رگبار بسته است.
پس شما در جریان تهدیدات آنها بودید؟
یک سخنرانی به اتفاق دکتر رفتیم که به ما گفتند اینجا مشکوک است و حواستان را جمع کنید که ما مراقبت کردیم اقدامی نشد. نمیدانم متوجه شدند که ما مراقب هستیم یا کلاً از برنامهشان منصرف شدند.
از تلفنها و نامههای تهدیدآمیز به شهید مفتح چیزی به یاد دارید؟
شهید مفتح یکی دو باری خیلی گذرا اشارهای کردند و گفتند از اینها حرفها زیاد است، ولی معمولا از این چیزها با هیچ کس حرف نمیزدند که نکند طرف نگران شود.
ظاهرا ایشان از این مراقبتها و از این که نمیتوانستند با مردم تماس مستقیم داشته باشند، دلگیر بودند.
خیلی زیاد، بیش از اندازه، ایشان به کرات اصرار داشتند بدون اطلاع ما بروند، مخصوصا اگر بی وقت بود یا شب دیر خوابیده بودیم و یا احساس میکردند که ما خسته هستیم، خیلی به این چیزها فکر میکردند. صبح زود که میخواستند از خانه بیرون بروند، بسیار آهسته میرفتند که ما بیدار نشویم و این گوش به زنگ بودن خود ما بود که متوجه میشدیم. بین خودمان قرار گذاشته بودیم و کشیک میدادیم که یک وقت غافل نشویم و ایشان بروند. به همین دلیل به محض این که صدای در میآمد، همگی ازجا میپریدیم که از ایشان عقب نمانیم. ایشان تمام مدت غذایشان را با ما میخوردند و مرتب به ما سرکشی میکردند و میپرسیدند چیزی نمیخواهید؟ آب نمیخواهید؟ جایتان راحت است؟ خلاصه طوری شده بود که بیشتر ایشان مراقب ما بودند تا ما مراقب ایشان. بینهایت محبت میکردند. واقعا ما همیشه شرمنده ایشان میشدیم.
از شهادت ایشان چگونه با خبر شدید؟
من منزل بودم و دختر کوچکم تب کرده و او را نزد پزشک برده بودم، به همین دلیل هم همراه دکتر نرفته بودم و شهید بهمنی جای من رفت. در خانه بودم که رادیو اعلام کرد و اشتباهی اسم پسرخاله دیگر ما که آقای شاه حسینی بود، را گفتند.
شما به دانشگاه رفتید یا بیمارستان؟
به بیمارستان امیراعلم رفتیم. آنجا بود که شنیدیم دکتر به شهادت رسیدهاند.
بعد از شهادت استاد مطهری، حال و روز شهید مفتح چگونه بود؟
مرتب درباره ایشان صحبت میکردند و به شدت دلتنگ ایشان بودند و دائما میگفتند بعدها مردم متوجه خواهند شد که چه گوهری را از دست دادهاند.
از شهید مطهری چه خاطرهای دارید؟
منزل آیتالله مطهری نزدیک منزل ما بود. پدرم گرمابهای داشتند. در آن روزها هم که خانهها عموما حمام نداشت و آیت الله مطهری به این گرمابه میآمدند. یادم هست هر وقت که میآمدند، ساعتها روی صندلی مینشستند و کتاب دستشان بود و مطالعه میکردند و حتی یک بار اعتراض نمیکردند که معطل شدهاند یا نوبتشان دیر شده و یا اشکالی نمیگرفتند که وقتشان تلف شده یا نمرهای که به ایشان دادند گرم بوده، سرد بوده، کثیف بوده. هیچ گلایهای نمیکردند.
از شهید بهشتی چه خاطرهای به یاد دارید؟
یادم هست که جلوی خانه ایشان زمین فوتبالی بود. ما دائما توپمان میافتاد در خانه ایشان و مزاحمشان میشدیم و هر بار ایشان بدون اینکه از دست ما ناراحت شوند، توپ را برایمان میآوردند و هیچ وقت نمیگفتند سرو صدا نکنید.
از ارتباط شهید مفتح با پدر و مادرشان خاطرهای دارید؟
بله، اتفاقاً یک بار همراه دکتر به همدان رفتیم، چون پدرشان بیمار بودند. خدا شاهد است که دکتر بیشتر از آنچه که به ایشان برسند، به ما میرسیدند و میگفتند شما مهمان هستید. حتی ما را به کوههای عباس آباد همدان بردند و گرداندند و از خاطرات کودکی و جوانی خود برایمان گفتند.
مثل اینکه دکتر مفتح خیلی علاقهمند به طبیعت و پیاده روی بودهاند.
خیلی زیاد، خیلی طبیعت را دوست داشتند. یک بار هم یک تابستان ما را دماوند بردند که خیلی خوش گذشت، ولی متأسفانه در آنجا خبر فوت آیتالله طالقانی را شنیدیم و خیلی منقلب شدیم و با ناراحتی گفتند، «بالاخره آن قدر منافقین اذیت کردند تا این مرد نازنین از دست رفت.» و چندان نگذشت که خود ایشان هم به شهادت رسیدند.
چرا این را میگوئید؟
دکتر رفتند عیادت پدر بیمارشان و خودشان زودتر از پدر از دنیا رفتند. کسی جرأت نمیکرد خبر شهادت دکتر را به پدرشان بدهد و بنده خدا دائما چشم به راه بودند و سه چهارماهی هم بیشتر، بعد از شهادت پسرشان زنده نماندند و تا آخر عمر هم کسی به ایشان نگفت که چه شده است./999/د101/س
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران - تهران
۲۷/۰۹/۱۳۹۱
گذرستان؛ نشریه الکترونیکی تاریخ سیاسی معاصر ایران
هنگام ورود حضرت امام چه فعالیتهائی داشتید؟
هنگام تشریف فرمایی حضرت امام، شهید مفتح در کمیته استقبال فعالیت داشتند و کمیته انتظامات را تشکیل دادند و ما هم افتخار داشتیم که در این کمیته در خدمت ایشان باشیم.
در نماز عید فطر سال پنجاه و هفت هم شرکت داشتید؟
بله، یادم هست که دو سه صف پشت سر ایشان ایستاده بودم. نماز که تمام شد پیام دادند و راهپیمایی شروع شد، در ابتدای خیابان دولت، مأموران حمله کردند و ایشان به زمین خوردند و عمامه از سرشان افتاد. عدهای دور ایشان را که مضروب شده بودند، گرفتند، اما شهید مفتح بلند شدند و همه را به مسالمت دعوت کردند و گفتند چیزی نگوئید و کاری نکنید. همیشه، حتی با دشمنانشان با خوشرویی برخورد میکردند. حرفهایشان همیشه از سوز دل و با روی باز بود و بیشتر دوست داشتند با جوانها سروکله بزنند و خیلی روی جوانها حساب میکردند.
چه شد که مراقبت از ایشان را به عهده گرفتید؟
بعد از شهادت آیتالله مطهری، به زور حفاظت را به ایشان تحمیل کردیم.
چرا به زور؟
ایشان ابداً دوست نداشتند از مردم دور باشند و میگفتند وقتی با محافظ این طرف و آن طرف بروم، بین مردم و من فاصله میافتد، ولی به هر حال ما زیر بار نرفتیم و چند نفری بودیم که حفاظت ایشان را به عهده گرفتیم.
آیا شما اعضای گروه فرقان را میشناختید؟
دو نفر از آنها که دکتر مفتح را ترور کردند، نزدیک منزل ایشان مینشستند و در واقع، هم محلهای بودند.
بعد از انقلاب اعضای فرقان را دیده بودید؟
من یکی دو ماه مانده به ترور دکتر مفتح، آنها را ندیده بودم، ولی شهید بهمنی در دانشگاه الهیات دیده بود که اینها آنجا میپلکند و یکی از آنها به محض این که جواد بهمنی را میبیند، شروع به تیراندازی میکند و شش تیر به او میزند که او زنده نماند و آنها را شناسایی نکند. جواد فکر نمیکرده که او بخواهد چنین کاری کند و فرد تروریست، اسم او را صدا زده و جواد هم برگشته و طرف، او را به رگبار بسته است.
پس شما در جریان تهدیدات آنها بودید؟
یک سخنرانی به اتفاق دکتر رفتیم که به ما گفتند اینجا مشکوک است و حواستان را جمع کنید که ما مراقبت کردیم اقدامی نشد. نمیدانم متوجه شدند که ما مراقب هستیم یا کلاً از برنامهشان منصرف شدند.
از تلفنها و نامههای تهدیدآمیز به شهید مفتح چیزی به یاد دارید؟
شهید مفتح یکی دو باری خیلی گذرا اشارهای کردند و گفتند از اینها حرفها زیاد است، ولی معمولا از این چیزها با هیچ کس حرف نمیزدند که نکند طرف نگران شود.
ظاهرا ایشان از این مراقبتها و از این که نمیتوانستند با مردم تماس مستقیم داشته باشند، دلگیر بودند.
خیلی زیاد، بیش از اندازه، ایشان به کرات اصرار داشتند بدون اطلاع ما بروند، مخصوصا اگر بی وقت بود یا شب دیر خوابیده بودیم و یا احساس میکردند که ما خسته هستیم، خیلی به این چیزها فکر میکردند. صبح زود که میخواستند از خانه بیرون بروند، بسیار آهسته میرفتند که ما بیدار نشویم و این گوش به زنگ بودن خود ما بود که متوجه میشدیم. بین خودمان قرار گذاشته بودیم و کشیک میدادیم که یک وقت غافل نشویم و ایشان بروند. به همین دلیل به محض این که صدای در میآمد، همگی ازجا میپریدیم که از ایشان عقب نمانیم. ایشان تمام مدت غذایشان را با ما میخوردند و مرتب به ما سرکشی میکردند و میپرسیدند چیزی نمیخواهید؟ آب نمیخواهید؟ جایتان راحت است؟ خلاصه طوری شده بود که بیشتر ایشان مراقب ما بودند تا ما مراقب ایشان. بینهایت محبت میکردند. واقعا ما همیشه شرمنده ایشان میشدیم.
از شهادت ایشان چگونه با خبر شدید؟
من منزل بودم و دختر کوچکم تب کرده و او را نزد پزشک برده بودم، به همین دلیل هم همراه دکتر نرفته بودم و شهید بهمنی جای من رفت. در خانه بودم که رادیو اعلام کرد و اشتباهی اسم پسرخاله دیگر ما که آقای شاه حسینی بود، را گفتند.
شما به دانشگاه رفتید یا بیمارستان؟
به بیمارستان امیراعلم رفتیم. آنجا بود که شنیدیم دکتر به شهادت رسیدهاند.
بعد از شهادت استاد مطهری، حال و روز شهید مفتح چگونه بود؟
مرتب درباره ایشان صحبت میکردند و به شدت دلتنگ ایشان بودند و دائما میگفتند بعدها مردم متوجه خواهند شد که چه گوهری را از دست دادهاند.
از شهید مطهری چه خاطرهای دارید؟
منزل آیتالله مطهری نزدیک منزل ما بود. پدرم گرمابهای داشتند. در آن روزها هم که خانهها عموما حمام نداشت و آیت الله مطهری به این گرمابه میآمدند. یادم هست هر وقت که میآمدند، ساعتها روی صندلی مینشستند و کتاب دستشان بود و مطالعه میکردند و حتی یک بار اعتراض نمیکردند که معطل شدهاند یا نوبتشان دیر شده و یا اشکالی نمیگرفتند که وقتشان تلف شده یا نمرهای که به ایشان دادند گرم بوده، سرد بوده، کثیف بوده. هیچ گلایهای نمیکردند.
از شهید بهشتی چه خاطرهای به یاد دارید؟
یادم هست که جلوی خانه ایشان زمین فوتبالی بود. ما دائما توپمان میافتاد در خانه ایشان و مزاحمشان میشدیم و هر بار ایشان بدون اینکه از دست ما ناراحت شوند، توپ را برایمان میآوردند و هیچ وقت نمیگفتند سرو صدا نکنید.
از ارتباط شهید مفتح با پدر و مادرشان خاطرهای دارید؟
بله، اتفاقاً یک بار همراه دکتر به همدان رفتیم، چون پدرشان بیمار بودند. خدا شاهد است که دکتر بیشتر از آنچه که به ایشان برسند، به ما میرسیدند و میگفتند شما مهمان هستید. حتی ما را به کوههای عباس آباد همدان بردند و گرداندند و از خاطرات کودکی و جوانی خود برایمان گفتند.
مثل اینکه دکتر مفتح خیلی علاقهمند به طبیعت و پیاده روی بودهاند.
خیلی زیاد، خیلی طبیعت را دوست داشتند. یک بار هم یک تابستان ما را دماوند بردند که خیلی خوش گذشت، ولی متأسفانه در آنجا خبر فوت آیتالله طالقانی را شنیدیم و خیلی منقلب شدیم و با ناراحتی گفتند، «بالاخره آن قدر منافقین اذیت کردند تا این مرد نازنین از دست رفت.» و چندان نگذشت که خود ایشان هم به شهادت رسیدند.
چرا این را میگوئید؟
دکتر رفتند عیادت پدر بیمارشان و خودشان زودتر از پدر از دنیا رفتند. کسی جرأت نمیکرد خبر شهادت دکتر را به پدرشان بدهد و بنده خدا دائما چشم به راه بودند و سه چهارماهی هم بیشتر، بعد از شهادت پسرشان زنده نماندند و تا آخر عمر هم کسی به ایشان نگفت که چه شده است./999/د101/س
پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران - تهران
۲۷/۰۹/۱۳۹۱
گذرستان؛ نشریه الکترونیکی تاریخ سیاسی معاصر ایران
ارسال نظرات