دوباره بالاگرفت دو دست خالیاش را
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | فاطمه زاهد مقدم
با سر و روی خاکی نشست رو قلب قالی
گذاشت کنار دستش یه کاسهی سفالی
با یه نگاه خسته، دلی پر از حکایت
بی واهمه شروع کرد از گله و شکایت:
«ایی آخرین بارهها دُرُم مُرُم ولایت
اگه مَحَلُم ندی نِه مو نِه تو نِه حاجت
چقد بُرُم بیام هی خیره بُرُم به گنبد
عمرُم تموم رِف آقا همش تو رفت و آمد
ایی همه مال و املاک ایی گنبد طِلایی
نزار وقتی تو هستی پاشُم بُرُم گدایی
چشمامو وقتی بَستُم منتظِرُم نِذاری
ایی آخرین بارهها سربه سرم نِذاری»
بغضش گرفت و آروم اشکش رهاشد از چَشم
زُل زد به گنبد و گفت با حالت غم و خَشم:
«چه فایده هرچی گفتُم گوش نِمِدی به حرفُم
ایی که نشد آقاجان باز خالیه که ظرفُم
زندگیمِه که دیدی چِقَد بگیر نگیره
از چشم تو میبینُم اگه زنُم بمیره
اگه تا فردا خوب شد کار به کارِت نِدارُم
وگرنه ایی گُنبَده روی سَرِت میارُم»
تا خواست بلند شه گفتم حالیت میشه چی گفتی؟!
رنگش پرید و پرسید: «مگه تویَم شِنُفتی؟
برای خرج درمون دوسه تا سکه خواستُم
از ایی امام رحمت جز ایی مگه چه خواستُم
قهر کردَنُم بُلُف بود امام رضا مِدِنِه
ایی بار که سهله اگه هزار بارُم بگه نِه
جُز ایی حرم ندارُم برا شفای دردُم
هزار بارُم رد کنه با کله برمِگردُم
آقا مث شما نیست همش غلط بگیره
از تو چِشُم مِفَهمه خیلی دِلُم اسیره
شاید مث شماها قشنگ بِلَد نباشُم
ولی با ایی داش رضا حسابی مو داداشُم»
حرفاشو گفت و برداشت ظرف سفالیاش را
دوباره بالاگرفت دو دست خالیاش را
918
بر شافع ما روز قیامت صلوات
در شام ولادتش که شادند همه
بفرست بر این روح کرامت صلوات