تسخیر غول «بازی دراز» به روایت فرمانده فاتحان عملیات
به گزارش خبرگزاري رسا، ارتفاعات بازی دراز با قلههای بلند و شیبهای تند و بریدگیهای ممتد از اهمیت ویژهای در منطقه مرزی استان کرمانشاه برخوردار است. این ارتفاعات به مثابه عرضه بزرگی درون مثلث قصرشیرین -گیلانغرب- سرپل ذهاب واقع شده است و بر منطقه تسلط کامل دارد. نیروهای بعثی در روزهای آغازین جنگ از بازی دراز برای دیدهبانی استفاده میکرد اما ویژگیهای این ارتفاعات موجب شد با فعالیتهای مهندسی روی آن جادهسازی شود و یگانهای عراق در آنجا مستقر شوند و ضمن افزایش سلطه بر قصرشیرین سرپل ذهاب را نیز زیر دید خود بگیرند.
برای گرفتن این امتیاز مهم از نیروهای عراقی پس از سه ماه کار نیروهای شناسایی سپاه پاسداران، قرارگاه مقدم غرب سپاه پاسداران و ارتش نخستین عملیات نیمهگسترده را در این منطقه طرحریزی کردند که با نام عملیات بازی دراز در اول اردیبهشت 1360 آغاز شد و هشت روز طول کشید.
سال 1360، مرحله نخست عملیات آزادسازی ارتفاعات سوق الجیشی 1150 و 1100 بازی دراز در جبهه غرب به فرماندهی بزرگانی همچون شهید محسن وزوایی انجام شد. وزوایی از طراحان این عملیات بود. مصاحبه روزنامه اطلاعات با محسن وزوایی، فرمانده فاتحان بازی دراز درباره این عملیات در 29 اردیبهشت 1360 به چاپ رسید. متن این مصاحبه 24 سال بعد نیز در متن کتاب ققنوس فاتح نیز تکرار شد. روایت شهید وزوایی درباره عملیات بازی دراز در این مصاحبه به شرح زیر است:
ارتفاعات بازی دراز به صورت یک غول شده بود. وقتی از تهران حرکت کردیم، همگی عهد و پیمان بستیم تا با تصرف آن و به دلیل نزدیکی به عید این پیروزی را به امام امت هدیه کنیم. به همین دلیل، همگی دست در دست هم برای شهادت و پیروزی جلو آمدیم. ابتدا مدتی روی طرح آن کار شد تا اینکه روز عملیات فرا رسید.
روز عملیات چهارشنبه دوم اردیبهشت بود. البته کارهایی میشد تا عملیات صورت نگیرد اما به دلیل استخارهای که کرده بودند و گفته شده بود «خدا نصرت میدهد کسانی را که میخواهند جنگ کنند...» همگی پافشاری کردیم و عملیات انجام شد. برادر علیرضا موحد دانش مسئول عملیات بود. راه افتادیم به طرف قله 1050 یک گروه جلودار بالا کشید و چند شهید و مجروح داد. در پی آن ما بالا رفتیم. تکتیرانداز عراقی نشسته بود و بچهها را میزد و به سوی من نیز شلیک کرد که گردنم مجروح شد و چند نفر دیگر نیز شهید شدند. با دیدن این خونها بچه ها مصممتر شدند و خدا نیز ما را به طرف جلو هدایت کرد.
پس از مدتی درگیری به بالای قله رسیدیم و حدود 150 تا 200 عراقی را در همانجا به اسارت گرفتیم. آنجا منطقه مینگذاری شده بود و چند نفر دیگر از بچهها نیز همان جا بر اثر برخورد با مین شهید شدند. از قله 1050 به سوی قله 1100 سرازیر شدیم. هر لحظه بر تعداد اسرای دشمن افزوده میشد. در اینجا باید بگویم که ارتفاع 1050 تنها توسط 6 نفر گرفته شد و این جز به اتکای معجزه و قدرت خدا نمیتوانست عملی شود. ابتدا تخمین زده بودیم که با 3 هزار نفر از نیروی دشمن مواجه خواهیم بود اما در عمل آنها بیش از 10 هزار نفر بودند. به پایین ارتفاع 1050 که رسیدیم 300 عراقی را به اسارت گرفتیم و 6 نفری به پیشروی خود ادامه دادیم. آن پایین قرار گذاشتیم که در دو گروه سه نفری به طرف ارتفاع 1100 حرکت کنیم. پس از عملیات متوجه شدیم که در همین دو قله حدود 520 عراقی بودند که اکثر آنان را افسران بعثی تشکیل میدادند.
شب اول عملیات تا پایین قله 1100 رسیدیم و برادرمان علیرضا موحد دانش یک قسمت و من هم قسمت دیگر را حفظ کردیم. همان شب نیز دشمن به ما پاتک زد. با آمدن نیروهای کمکی تعدادمان رسید به حدود 30 نفر. تصمیم گرفتیم با همین تعداد نیرو برویم و ارتفاعات 1100 شمالی و جنوبی را هم تصرف کنیم. ساعت شش و نیم صبح بود و بر خلاف آنکه طبق تصور دشمن و شیوههای مرسوم خودمان باید شبانه حمله میکردیم، آن روز در هوای روشن راه افتادیم و گفتیم "خدا جان ما آمدیم". آنقدر جلو رفتیم که زیر قله 1100 به فاصله 50 متری سنگرهای دشمن رسیدیم. اینجا بود که بیسیم ما خراب شد. میخواهم بگویم چطور ممکن است ما روز روشن در 50 متری دشمن باشیم و بیسیمچی را برای تعویض بیسیم پایین بفرستیم اما دشمن متوجه ما نشود؟
پس از مدتی انتظار بیسیمچی آمد و عملیات را با حمله به سنگر بعثیهای مزدور آغاز کردیم. حدود 50 عراقی را در دامنه قله اسیر گرفتیم به طرف قله پیشروی کردیم و به خط الرأس نظامی آن رسیدیم. انجا دو شیب دارد که سنگرهای دشمن در آن مستقر بودند. در مقابلمان هم قله 1100 جنوبی و آن طرف 1150 و 1100 شمالی قرار داشت. به طرف قله پیشروی کردیم. دشمن از سوی آن قله ها به طرف خط الرأس نظامی که ما بودیم رگبار میبست و آرپیجی 7 به طرفمان شلیک میکرد. ناگهان پشت من سوخت و دو نفر از نیروهای اسلام نیز به شهادت رسیدند. با رسیدن گروه رزمی برادرمان احمد بابایی عملیات را ادامه دادیم و برادر بابایی به تنهایی حدود 25 موشک آرپیجی 7 به طرف دشمن شلیک کرد طوری که گوش خودش هم درد گرفته بود و چیزی نمیشنید.
پس از دو ساعت نبرد و تیراندازی شدید سرانجام دشمن بعثی از قله 1100 به طرف 1150 فرار کرد و ما نیز دنبال او رفتیم. از عقبنشینی دشمن خیلی خوشحال شدیم و فریاد الله اکبر سر دادیم و با بیسیم به فرماندهان ارشد اطلاع دادیم که بازی دراز آزاد شد و همگی شکر خدا را به جای آوردیم.
بعد از مدتی یک گروه شناسایی روی قله 1100 فرستادیم و برادرمان علی طاهری که دیدبان خوبی است و باید مدال طلا بگیرد، رفت بالای قله نشست و شروع به دیدهبانی کرد. با دیدهبانی دقیق او و آتش دقیق توپخانه برادران رزمنده ارتش، تعداد زیادی از نیروهای دشمن نیز کشته شدند. فکر میکنم شب ششم عملیات شده بود. همان شب چندین پاتک دشمن را که از سمت جاده تدارکاتی صورت گرفت، دفع کردیم و طی آن 50 مزدور بعثی را کشتیم و بقیه آنان را نیز فراری دادیم.
قله 1100 که سقوط کرد، کار تثبیت مواضع را انجام دادیم و منطقه را پاکسازی کردیم. آنقدر آنجا ماندیم تا نیروهای بعدی رسیدند و این بار آماده تصرف قله 1150 شدیم. این قله بزرگترین ارتفاع در مجموعه ارتفاعات بازی دراز محسوب میشود. بین دو ارتفاع 1100 و 1150 ، منطقه دشت مانندی وجود دارد که دشمن مراقب آنجا بود و همه آن ناحیه را زیر آتش خود داشت. ما سه بار به اتفاق برادران محسن حاجیبابا و احمد بابایی به آنجا رفتیم که به سوی ما آتش گشودند. در همین دشت، پنج میدان مین احداث شده بود. سرانجام حوالی غروب سه نفری رفتیم و بیش از 1000 مین را خنثی کردیم تا گروه بتواند شبانه پیشروی کند.
نیمه شب با آغاز آتش توپخانه ارتش اسلام که پشتیبان ما بود به طرف قله 1150 حرکت کردیم. طی سه شبانهروز نبرد شدید حدود 15 هزار گلوله خمپاره 82 میلیمتری را که از دشمن به جا مانده بود بر سر خودشان ریختیم. باز هم برایمان نیروی کمکی رسید و این بار تا پای ارتفاع 1150 رسیدیم. ساعت 5 صبح بود که با پشتیبانی آتش تانکهای برادران ارتشی به طرف بالای قله حرکت کردیم. در این محل مینهایی بود به نام زنبوری که وقتی منفجر میشد ترکشهای زیادی داشت و اطراف خود را میپوشاند. بر اثر انفجار اینها سه چهار نفر از دلاوران اسلام به شهادت رسیدند. ارتفاع 1150 ، دو قله کنار هم دارد که به یکدیگر چسبیدهاند. به طرف این دو قله حرکت کردیم و با نیروهای دشمن که آن بالا بودند به شدت درگیر شدیم. سرانجام با دادن 8 شهید و مجروح به بالای ارتفاع 1150 رسیدیم. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که با یاری خدا آنجا را هم تسخیر کردیم.
جالب است بدانید که گروه ما 9 شبانه روز پشت سر هم عملیات داشت آن هم بدون خواب و آب و غذا و به همین دلیل نیرویمان تحلیل می رفت. پایین قله 1150 که نگاه کردیم، شیاری دیدیم که صاف پایین میرفت. و سه جاده تدارکاتی در آن پایین بود. همان شب بعثیها به ما حمله کردند. آنقدر زیاد بودند که حتی روی این جادهها ایستاده بودند. این از خدا بیخبرها حدود 50 و 60 دستگاه تانک هم آوردند. یکسری از سمت چپ و یکسری از سمت راست و یک گروه هم از مقابل، با آتش مستقیم تانک به ما حمله کردند. فاتحان بازی دراز با توکل به خدا همانجا هم چون دژی محکم ایستاده و با وجود آن همه نیروهای دشمن و آتش مستقیم تانک از جایشان تکان نخوردند. همه برای خدا ایستاده بودند و قوای دشمن از سه طرف با آرپی جی 7 و تانک تکتیرانداز ما را میزدند و یک لحظه آتش آنان قطع نمیشد.
فکر میکنم 4 روز آن بالا زیر آتش نیروهای دشمن بودیم فاصله ما با آنها در یک جا هزار متر و در جای دیگر کمتر از 50 متر بود. نیروهای پیاده بعثی از شیار پشت 1150 بالا میآمدند و تانکهایشان از شیار آن طرف قله. تخته سنگ بزرگی به اندازه یک اتاق سه در چهار متری آنجا بود و چند نفر از رزمندگان فاتح بازی دراز در پشت آن سنگر گرفته بودند تا از تیر مستقیم تانکها در امان باشند. بعثیها هم با تانک حدود 70 تا 80 تیر مستقیم به این تخته سنگ بزرگ زدند که در نتیجه سنگ بزرگ پودر شد و قهرمانان اسلام که پشت آن بودند به شهادت رسیدند. من و چند نفر دیگر با یک تیربار در نقطهای که به شکل غار بود سنگر گرفتیم. تانک عراقیها با تیر مستقیم داخل غار را زد و دیوارهای غار روی سرمان فرو ریخت و فکر میکنم دو یا سه نفر هم آنجا شهید شدند.
صبح روز سوم بود. ما تا آن لحظه 8 حمله دشمن را تحمل کرده بودیم و در این حملهها میشد گفت گروه رزمنده ما حدود 500 تن از کماندوهای صدام کافر را به هلاکت رسانده بود. یک تپه در فاصله 50 متری ما بود که حدود 30 کماندوی عراقی از آن بالا آمدند و ما نیز به طرفشان تیراندازی کردیم که فرمانده آنان تیر خورد. وقتی بقیه او را کول کردند و پا به فرار گذاشتند، با پرتاب نارنجک همه آنان را ولو کردیم. ساعت 10 صبح بود که علی طاهری چون دستش از چند روز قبل تیر خورده بود و دیگر رمقی در بدن نداشت به طرف 1100 پایین رفت. در حالی که باران گلوله توپ و تانک روی سرمان میبارید و شروع به خواندن آیههای قرآن کردیم تا اینکه گلولهها به ما اصابت نکند.
موضوعی که اینجا باید اضافه کنم این است که شب قبل از شروع عملیات برادر صادقینیا که بعداٌ شهید شد، امام زمان(عج) را در خواب دید. او صورتی نورانی پیدا کرده بود و بدنش میلرزید و در حالت اغما بود بعد که به هوش آمد از او سؤال کردیم که این چه حالی است که تو داری؟ به ما پاسخ داد: «امام زمان(عج) را درخواب دیدم که داشت به ما کمک میکرد.» این موضوع باعث شد تا دیگر نگرانی نداشته باشیم و به امید خدا و با مدد خواستن از امام زمان(عج) عملیات را آغاز کردیم چون میدانستیم که امام زمان(عج) یاورمان است. این را باید از معجزات خدا بدانیم. فقط این معجزات ما را جلو کشید و منجر به تسخیر ارتفاعات بازی دراز شد و آنچه را که خدا در قران گفته است، ما آن بالا به چشم دیدیم.
مسئله دیگر طبق اطلاعاتی که رسیده بود، ارتش عراق دو لشکر را آماده کرده بود تا آبادان را بگیرد ولی عملیات بازی دراز باعث شد تا دشمنان را به سمت ما بکشد و شاید بالغ بر دو لشکر ارتش عراق در این منطقه تار و مار شد یعنی نیروهایشان یا اسیر یا فراری و یا کشته و مجروح شدند و سازمان دو لشکر هم از بین رفت. اگر این عملیات نبود چه بسا آبادان هم نبود./1360/